نقش انسانشناسی اسلامی در ترسیم ابعاد نظام سیاسی اسلام
Article data in English (انگلیسی)
مقدمه
فيلسوفان سياسي از گذشته تا كنون، تأمل در نظامهاي سياسي را با تأمل در سرشت انسان آغاز کردهاند و غالباً به مدني بالطبع بودن انسان رأي دادهاند. برخي از آنان بر بدسرشتي انسان صحه گذارده، برخي به سرشت نيك انسان نظر داشته، و برخي نيز در نهايت، انسان را داراي سرشتي خنثا تلقي كردهاند و سپس نوع درك خود از انسان را پايه و اساسی برای واكاوي نظامهاي سياسي قرار دادهاند.
برايناساس، ميتوان گفت: عنصر محوري در نظام سياسي بحث «انسانشناسي»، است. هريك از نظامهاي سياسي بر پاية انسانشناسي خاص خود شكل ميگيرد و مؤلفههاي رفتاري و ساختاري آن نيز منبعث از نوع نگاه به ماهيت انسان است. تا وقتي سرشت انسان بررسي نشود هرگونه نظر دربارة نظام سياسي ناصواب خواهد بود. ازاينرو، براي شناخت نظام سياسي اسلامي، نيازمند «انسانشناسي اسلامي» يا تعريف اسلامي از «سرشت انسان» هستيم. بهكارگيري عنوان «اسلامي» براي يك نظام سياسي، تنها در صورتي موجه است كه آن نظام برآمده از مباني انسانشناسي اسلامي باشد و برايند آن در مباني، اهداف، ساختار و عملكرد نظام تبلور يافته باشد.
در اينجا، ممكن است اين موضوع مطرح شود كه مباني هستيشناسي، معرفتشناسي و ارزششناسي نيز به همان ميزان كه انسانشناسي حايز اهميت است، در ترسيم نظام سياسي نقش داشته، مؤثر است؛ پس تأكيد بر نقش انسانشناسي بيوجه است. پاسخ اين است كه هر نوعشناختي نسبت به هستي، معرفت و ارزش، با انسان آغاز و به او ختم ميشود. شناخت و درك آدمي با علم حضوري، كه علم او به نفس اوست، آغاز ميشود و به هستيهاي خارج از خود راه مييابد. سپس با تأمل عقلي وابستگي خود را به مبدأ هستي و علت فاعلي خويش مييابد و به ضرورت وحي و نبوت براي هدايت انسان آگاه ميشود. از طريق وحي و نبوت، افق جديدي به روي او گشوده ميشود و به فهم تفصيلي نسبت به خويش دست مييابد. در مراتب بالاتر و به مدد وحي الهي و ياري عقل، اسماء و صفات باريتعالي نظير علم، قدرت، حكمت و ربوبيت، را درك ميكند و به تمام ابعاد و خصوصيات بنيادين انسان مانند دو ساحتي بودن ( جسم و روح)، اصالت و جاودانگي روح، كرامت ذاتي و اكتسابي و استعدادهاي طبيعي و فطري عظيم انسان همچون عقل، اراده، اختيار، حب ذات، حب بقا، حب كمال، مقام خلافت الهي و امانتداري الهي آگاهي مييابد. او مييابد كه يك موجود مختار، مريد، و مدام در حركت براي شكوفايي استعدادهاي بالقوه خويش، بايد در پي تأمين نيازهاي زندگي سعادتمندانه و در تلاش براي رسيدن به كمال نهايي و قرب الهي باشد. در راستاي دستيابي به اين اهداف، بايد علوم طبيعي و انساني، اعم از توصيفي و هنجاري را با تكيه بر منبع عقل و وحي و نيز قواي حس و خيال توليد كرده، به كار گيرد و نظام اجتماعي خود را با بهرهگيري از اين علوم به سامان رساند. يكي از برجستهترين و شريفترين بخشهاي نظام اجتماعي، نظام سياسي اسلام است. انسانشناسي اسلامي بهمثابة مهمترين بنياد نظري در ترسيم ابعاد اين بخش از نظام، سهم بسزايي دارد. انسانشناسي اسلامي بر فرايند ترسيم مباني، اهداف و ساختار نظام سياسي اسلام تأثيرگذار است و به آن شكل و محتواي اسلامي ميبخشد. اين مقاله بر آن است تا با تحليل هريك از مفاهيم، اين فرضيه را به اثبات رساند.
انسانشناسي اسلامي
هر انساني در جهان واقع، بهرغم ارتباط با اشياي گوناگون، در بدو امر، با خويشتن خود مواجه است؛ يعني با تمايلات، اهداف، نيازها، انديشهها، انگيزهها و اراده و عمل خود سروكار دارد و ازاينرو، تلاش ميكند تا منافع خود را بشناسد و از زيانهاي پيشرو پرهيز نمايد. شناخت از خود، مقدمهاي براي شناخت انسان بهمثابه نوعي واحد است. خودشناسي پيشنياز انسانشناسي، و مقدمة شناخت مبدأ و معاد انسان و بلكه مقدمة همه شناختهاي انساني است. ممكن نيست موجودي بدون آنكه به ذات خود علم داشته باشد به غير خود علم پيدا كند؛ زيرا ادراك عبارت است از: ادراك ذات خود در حالتي خاص؛ مثلاً، هنگامي كه چيزي را ميبينيم و صورت مرئي آن را درك ميكنيم در حقيقت، ذات خويش را درحاليكه واجد صورت مذكور است، درك كردهايم.
انسان از راه علم حضوري به وجودش آگاهي دارد و چهبسا با علم شهودي مييابد كه وجودش به چيزي وابسته است و در وجود خود، مستقل و تام نيست. با اين حال، از راه علم حصولي نيز به مبدأ خود و جهان، علم پيدا ميكند. اين علم در همة انسانها به طور فطري وجود دارد، هرچند در بسياري از آنها ضعيف و كمرنگ است.
در تعاليم اسلامي، شناخت انسان از خود، كاميابي بزرگي معرفي شده است: «نال الفوز الأكبر من ظفر بمعرفة النفس»(تميمي آمدي، 1373، ج 6، ص 148ح 9865)؛ آن كس كه به شناخت نفس خود نايل شده باشد به سعادت برتر راه يافته است. از حضرت علي نيز روايت شده است كه فرمودند: «لاتجهل نفسك فإنّ الجاهل بمعرفة نفسه جاهل بكلّ شيءٍ»(همان، ج4، ح372 )؛ به نفس خويش جاهل مباش؛ زيرا كسي كه به خود جاهل باشد به همه چيز جاهل است. علت جهالت انسان نسبت به خود، جهالت او نسبت به مبدأ و معاد هستي؛ يعني خداست، و كسي كه نه خدا را ميشناسد و نه خود را، در واقع، هيچ چيز را نشناخته است.
بنابراين، انسان با سرماية خودآگاهي است كه ساير آگاهيها و علوم را تحصيل ميكند. در فلسفة اسلامي سهروردي فيلسوف اشراقي، نفسشناسي را نقطة اتكاي هستيشناسي و خداشناسي قرار داده است. او ميگويد: «آنچه حقيقت انسان را تشكيل ميدهد چيزي جز آگاهي و ادراك، آن هم آگاهي حضوري نيست» (يزدانپناه، 1389، ج1، ص 85ـ86). بنابراين، هركسي كه از علم حضوري و شهود شروع ميكند نقطة آغاز خوبي را برگزيده است.
هر اندازه خودشناسي انسان كاملتر شود خداشناسياش كاملتر ميشود. يكى از وجوه اهميت شناخت انسان همين است كه به خداشناسى كمك ميكند؛ يعني مقدمة خداشناسي است؛ چنانكه در روايت آمده است: «من عرف نفسه فقد عرف ربّه»(مجلسي، 1403ق، ج65، ص 32)؛ راه شناخت خدا، خودشناسى است. مراد از اين «خود»، همان چيزي است كه «روح الهي» ناميده ميشود.
خدا انسان را با سرمايهاي ارزشمند آفريد. او فطرتي الهي دارد و علم حضوري و فطري، كه به ربوبيت خدا و عبوديت خود انسان بازميگردد، همواره با انسان همراه است.
انسان لوحي نانوشته نيست، بلكه داراي علوم حضوري و فطري است. ازاينرو، انبيا آمدهاند تا دفينهها و گنجينههاي عقل را آشكار كنند: «و يثيروا لهم دفائن العقول» (نهجالبلاغه، 1379، خطبة 1، بند 37).
انسان موجودي است كه توانايي شناخت حقيقت، و تشخيص حق از باطل را دارد و منابع شناخت لازم در درون او به وديعه نهاده شده است. اما به سبب حجابهايي كه بر نفس خويش قرار داده، قادر به بهرهگيري وافر از آنها نيست. در اين مسير، خودآگاهي براي انسان كمك مؤثري است؛ همچنانكه حضرت علي دربارة توان خداشناسي انسان ميفرمايند: «لم يحجبها عن واجب معرفته» (نهج البلاغه، 1379، خطبة 49)؛ خداوند حكيم خود را محجوب نساخته است؛ يعني خداوند انسان را از شناخت خود منع نكرده است. انسان با فطرت و عقل خويش ميتواند خدا و اسماء وصفات او را بشناسد.
امام صادق ميفرمايند: «فبالعقل عرف العباد خالقهم و انهم مخلوقون و انه المدبِّر و انهم المدبَّرون و انه الباقي و هم الفانون» (كليني، 1407ق، ج1، ص33ـ34)؛ به وسيلة عقل، بندگان خالق خود را ميشناسند و ميدانند كه آنها مخلوقاند و او مدبر و ايشان تحت تدبير اويند و اينكه خالقشان پايدار است و آنها فانياند. عقل ميفهمد كه انسان و جهان داراي خالقي قادر، عليم و حكيم است كه ربوبيت مطلق دارد.
انسان روحي مجرد دارد كه حقيقتِ خود اوست. برايناساس، هم خود را و هم اساس چيزي را كه سعادت و شقاوت او را ميسازد، به واسطة علم حضوري و حصولي ادراك ميكند. برخي از اين علوم فطري هستند؛ يعني علومي هستند كه از آغاز با انسان بوده و هماره با اويند. خداشناسي، خداگروي و خداپرستي علومي فطرياند كه در ضمير بشر نهاده شدهاند. «فِطرَتَ اللّهِ الَّتي فَطَرَ النّاسَ عَلَيها لاتَبديلَ لِخَلقِ اللّه» (روم: 30)؛ ارواح بشر با فطرت توحيدي آفريده شده و شكل خلقت آن تبديلناپذير است «ونَفسٍ وما سَوّيها فَاَلهَمَها فُجورَها وتَقويها» (شمس: 7و8). خداي تعالي روح انسان را مستوي، معقول و بدون نقص و عيب آفريده و فجور و تقوا را به آن الهام كرده است. در واقع، تسوية جان آدمي به همين الهام اوست؛ بهگونهاي كه اگر انسان فجور و تقواي خود را نداند نفسش موجودي ناقصالخلقه است؛ يعني اعتدال خلقت انسان به آگاهي او از ماية سعادت و شقاوت خويش است و الهام درست و نادرست به وي سبب تسويه و تعديل آفرينش او ميشود (جوادي آملي، ۱۳۹۲، ص 171).
انسان هنگام تولد فاقد هرگونه علم حصولي است: «واللهُ اَخرَجَكُم مِن بُطُونِ اُمَّهاتِكُم لاتَعلَمونَ شيئا وجَعَلَ لَكُمُ السَّمعَ والاَبصارَ والاَفپدَةَ لَعَلَّكُم تَشكُرون» (نحل: 78). مراد از آن، علمي است كه انسان در زادروز خود آن را نميداند و آن علمي است كه از تجارب بشري به دست ميآيد. كلمة «شيئاً»، كه در اصطلاح ادبي، نكره در سياق نفي است و افادة عموم ميكند، دلالت دارد بر اينكه نوزاد هيچ چيز از اين علوم عادي و بشري را نميداند و همه را از راه چشم و گوش و عقل فراميگيرد.
شايد بتوان گفت: «انسانشناسي» با اندك تفاوتي همان «خودشناسي» است؛ زيرا خودشناسي وجهة دروني و فردي انسانشناسي است و انسانشناسي چهرة جمعي و بيروني آن است. موضوع هر دو انسان است، با اين تفاوت كه موضوع خودشناسي، انسان به معناي شخصي است؛ اما موضوع انسانشناسي انسان به معناي جمعي و كلي. خودشناسي و انسانشناسي و شناخت برخي از ويژگيهاي ذاتي انسان مقدم بر شناختهاي ديگر است.
در انسانشناسي مسائلي كلي درباره انسان بما هو انسان، همچون ابعاد وجودي و ظرفيتهاي گوناگون وي كيفيت رشد و تكاملش، عوامل انحطاطش، هدف نهايي از وجودش، همه اينها بايد مشخص ميشود (مصباح، 1378، ص87).
اين ازآنروست كه بدون توجه به اين مباحث، انسانشناسي واقعي صورت نخواهد گرفت. هيچگاه نميتوان از كنار پرسشهاي بنياديني كه در اين زمينه طرح ميشود با خاطري آسوده گذشت. پاسخ به اين پرسشها حل معماي حيات انساني است؛ زيرا اين پرسشها در باب مبدأ حقيقت، هدف و غايت حركت انسان و شيوة دستيابي به آن است و زندگي بدون دستيابي به پاسخ آنها، پوچ و بيهدف خواهد بود؛ و در اين فرض، انسان قادر نخواهد بود «بودن» خويش را در اين جهان توجيه كند. اگرچه عقل به اجمال ميتواند پاسخهايي كلي در اين باب عرضه كند، اما نيل به پاسخ قطعي جز از طريق نظر به دادههاي وحياني و الهي ممكن نيست. مهمترين علت بعثت انبيا تعريف، تبيين و تفسير معماي آفرينش و حيات انسان و پاسخ به پرسشهاي بنيادين بشر است. برايناساس، مراجعه به آموزههاي وحياني خالق و مبدأ وجود انسان، بهترين راه شناخت انسان است و دين همان مرجعي است كه انسانيت انسان را از ناحيۀ مبدأ وجودي آفرينش به وي ميشناساند.
انسان، هم از طريق پيشفرضهاي انسانشناختي و هم از راه تعريفي كه دين از انسان ارائه ميدهد قابل تبيين است. توضيح آنكه دين ـ هرچند منشأ الهي دارد ـ اما براي سعادت انسان تنظيم يافته است و نميتواند بدون داشتن تعريفي از انسان، پيامي براي او به همراه داشته باشد. خداي حكيم انسان را به گونهاي آفريده است كه در مقايسه با ديگر موجودات، ساختمان وجودش از امكانات وافري برخوردار است. اين امكانات و مزايا استعدادهاي خاص انسان است كه در وجود همة انسانها به گونهاي مشترك و يكسان به وديعت نهاده شده است. از ديدگاه اسلام، انسان وابسته به مبدأ عالم، قادر و حكيمي است كه ربوبيت مطلق او بر جهان و انسان حكمفرماست. انسان خليفه و جانشين خدا در زمين و امانتدار الهي است. اين ويژگيها در انسانشناسي اسلامي مطرح ميشود. معرّف انسان در انسانشناسي اسلامي آفرينندة اوست كه داراي قدرت مطلق، علم مطلق، خيرخواهي مطلق، حكمت، ربوبيت و ساير صفات جمال و جلال است كه به تمام زواياي وجودي انسان علم و احاطة كامل دارد.
انسان موجودي است بالقوه متفكر و انديشمند كه ميتواند كار خود را بر محور انديشه انجام دهد و تفكر او در تنظيم و ترتيب افعالش مؤثر است. بنابراين، حيات انسان آميخته با علم و عمل است؛ يعني:
انسان گذشته از آنكه يك موجود آگاه و داراي انگيزه، اراده و عمل است، آگاهي و دانش او در ترسيم خطوط فعاليت او مؤثر است و كار او نيز از بينش او استمداد مينمايد، بهطوريكه علم او پاية عمل او بوده، عمل او از علمش مايه ميگيرد كه اين خود معناي حيات است (جوادي آملي، 1386، ج4، ص90).
انسان با سير و حركت اختياري، به كمال نهاييِ خود ميرسد، و رسيدن به اين هدف در گرو انتخاب آزادانه و آگاهانة خود اوست. نيروهاي طبيعي و فطري و امكاناتي كه در اختيار او قرار ميگيرد، ابزارهايي هستند كه بايد از همة آنها براي رسيدن به كمال نهايي استفاده كند، و هيچيك از آنها لغو و بيهوده و بيگانه از سير تكامليِ او نيست. هدف اصيل و واقعي انسان قرب به خداست و حقيقت قرب، يافتن شهوديِ تعلق و ارتباط وجودي نفس با خداست. در انسانشناسي ديني، انسان از عقل، اختيار و اراده، و روح اصيل و جاودانه برخوردار است. او مسجود فرشتگان، خليفه و امانتدار الهي و بهرهمند از كرامت ذاتي است كه بايد از نقص به كمال نهايي، كه همان سعادت ابدي و قرب الهي است، سير كند. هم مبدأ و مقصد انسان الهي است و هم حركتش در طريق اوست: «انّا لله و انّا اليه راجعون» (بقره: 156)؛ ما از خداييم و به سوي او ميرويم. بنابراين، انسانشناسي اسلامي در بررسي و شناخت انسان، هدفمند است و هدف همة انسانها را سعادت دنيا و آخرت معرفي كرده است، درحاليكه انسانشناسي سكولار انسان را موجودي مادي با نيازهاي صرفاً دنيوي ميداند و متعالي بودن هدف آدمي و سعادت ابدي و قرب الهي را به عنوان غايت حيات نميپذيرد؛ زيرا از اين منظر، تجرد روح و جاودانگي انسان بيمعناست.
نظام
«نظم» در لغت، به معناي مرتب كردن، منظم كردن، آراستن، چيدن، سر و صورت دادن، ترتيب دادن، به نظام در آوردن، ميزان كردن، تنظيم كردن، (چيزي را) آماده كردن، اصلاح كردن، درست كردن، تصحيح كردن، همگون كردن، به رديف چيدن، سازمان دادن، تشكيل دادن، و (چيزي را) به نظم در آوردن است «نظام» هم به معناي ترتيب، نظم، شيوة روشمندانه، سازمان، تشكيلات، سيستم، قانون، قاعده، آيين، آييننامه و مقررات آمده است (آذرنوش، 1381، ص 699). «نظم» در اصطلاح، عبارت است از: مجموعه اجزاي مرتبط و بههمپيوسته كه مركب واحدي را تشكيل ميدهند، بهگونهايكه اگر در يك جزء مركب خللي وارد شود همة اجزا از كار ميافتند و اثر خود را از دست ميدهند (شعارينژاد، 1375، ص 410). «نظام» جمع «نظم» به معناي اجتماع اجزا و قطعات بههمپيوسته در مجموعهاي است كه با تأثير در يكديگر، به صورت متقن و هدايت شده هدف واحد و مشخصي را دنبال ميكنند. تعبير «نظام عالم» يا «نظام هستي» يا «نظم در مخلوقات و پديدهها» به اين معناست كه همة آنها داراي غايت معين و هدف مشخص و اتقان و استحكام خاصي است (مسعود، ۱۳۷۹، ص 1754ـ1755).
نظام از حيث ماهيت بر دو نوع است: 1. نظام طبيعي يا تكويني؛ 2. نظام صناعي يا مصنوعي. «نظام طبيعي» در آفرينش و تكوّن موجود منظوم وجود دارد و مستقل از ارادة انسان است. «نظام صناعي يا انسانساخته» را انسانها به وجود آوردهاند و ممكن است به دو صورت نرمافزاري و سختافزاري نمود يابد. تمدن برترين نظام مصنوع انسان است. اما در مراتب مادون تمدن، ممكن است نظام ـ دستكم ـ در قالب «چهارگونه نظم سامانيافته نمايان شود: 1. نظام مكانيكي؛ 2. نظام شخصيتي؛
3. نظام فرهنگي؛ 4. نظام اجتماعي ـ سياسي» (عالم، 1373، ص 149).
در علوم اجتماعي، مجموعهاي از مسائل دستوري مربوط به هريك از ابعاد وجودي انسان را يك «سيستم» يا «نظام» ميگويند؛ نظير نظام اقتصادي، نظام سياسي و نظام اخلاقي. «سيستم» يا «نظام» در اينجا، مجموعه دستورالعملهايي است كه ـ دستكم ـ در هدف و غرض وحدت داشته باشند؛ همچنانكه به «مجموعهاي از مسائل دستوري مربوط به هريك از ابعاد انسان از نظر اسلام را نيز «نظام» ميگويند؛ مثل نظام اخلاقي، نظام حقوقي و نظام سياسي. هريك از اين نظامها جزئي از نظام جامع اسلام است كه راه زندگي را به بشر نشان ميدهد. در واقع، اين نظامها فرعي از آن نظام جامع اسلام بهشمار ميآيند كه از خود استقلالي ندارند»(مصباح، 1392، ص 272).
نظام سياسي اسلام
اسلام بهمثابة برترين دين الهي، عهدهدار بيان همة مطالبي است كه افراد جامعه براي رسيدن به سعادت دنيا و آخرتشان به آن نياز دارند. اين دين الهي براي هريك از ابعاد بشري، نظام ويژهاي تأسيس كرده، و در همة اين نظامها، حفظ دو رابطه، يعني ارتباط انسان با مبدأ (يعني: خداوند) و مقصد نهايياش (يعني: آخرت) را هدف قرار داده است. نظام سياسي اسلام يكي از اين نظامهاست كه در چارچوب كلي دين الهي قرار دارد. اين چارچوب كلي، نظام سياسي اسلام را از نظامهاي سياسي سكولار متمايز ساخته و به آن ظرفيت لازم نظري براي تحقق اهداف و مصالح واقعي اجتماعي بشر را داده است.
حكومت و نظام سياسي از جملة مهمترين بخشهاي هر مكتب اجتماعي است و لاجرم با اصول حاكم بر آن مكتب هماهنگ است. حكومت و نظام سياسي اسلام نيز با اهداف و اصول روشمند اسلام هماهنگ است و از مهمترين اجزاي آن بهشمار ميآيد.
نظام سياسي اسلام، كه عبارت از تنظيم و ادارة جامعه بر اساس عقل و وحي براي تأمين مصالح و اهداف مادي و معنوي انسانهاست، داخل در متن اسلام بوده و با مراجعه به منابع ديني (عقل، كتاب، سنت و اجماع) ميتوان آن را استخراج نمود. تأكيد بر برقراري نظم، امنيت، عدالت و تأمين نيازهاي مادي و معنوي انسانها نشاندهندة اهميت بيبديل اين نظام سياسي است. اسلام پرداختن به سياست و رفتارهاي سياسي را نه امري منحاز و مستقل از ساير فعاليتهاي ديني، بلكه در جهت آن و بر روي خط و مسير واحد و به سوي هدفي واحد ميداند كه عبارت است از: رسيدن انسان به سعادت و كمال نهايي، يعني قرب به خدا. اين هدف از طريق عبوديت و اطاعت خداوند در همة عرصههاي حيات فردي اجتماعي و سياسي به دست ميآيد. در واقع، هدف نظام سياسي در اسلام، همان هدف ترسيم شده براي دين از سوي خداست، بهگونهايكه عمل نكردن به احكام سياسي و اجتماعي اسلام همانقدر انسان را از وصول به سعادت جاويدان محروم ميكند كه عمل نكردن به احكام فردي، همانند نماز و روزه. بلكه گاه عمل به برخي از واجبات سياسي و اجتماعي بهمثابة اساس ايمان و شرط قبولي ساير اعمال تلقي شده است. براي مثال، در مذهب تشيع، پذيرش ولايت ائمه طاهرين بهعنوان يك امر سياسي و اجتماعي شرط اثربخشي ايمان و اعمال شايسته براي نيل به سعادت جاودانه است. امام باقر در اينباره ميفرمايند: «اسلام بر پنج پايه استوار است: نماز، زكات، روزه، حجّ و ولايت، و هيچيك از آن اركان به پاي ركن ركين ولايت نميرسد» (مجلسي، 1403ق، ج65، ص329). در برخي روايات، قيد «روز غدير» هم ذكر شده است: «بني الاسلام علي خمس... ولم يناد بشيء كما نودي بالولاية يوم الغدير» (مجلسي، 1403ق، ج 8، ص 23).
حال كه دريافتيم نظام سياسي اسلام بخشي از نظام كلان دين اسلام و همسو با اهداف و اصول آن است، مناسب است به نوع مفاهيم ارزشي آن بپردازيم. آيا اين مفاهيم ارزشي نيز برگرفته از دين است يا آنكه براساس مقتضيات زمان و مكان، ميتوان آنها را از بيرون قلمرو دين اخذ كرد؟
پاسخ آن است كه بايدها و نبايدهاي نظام سياسي اسلام از كيفيت رابطة واقعيتهاي حيات انسان با هدف نهايي او به دست ميآيند. درصورتيكه اين واقعيتها مغاير با مقصد نهايي حركت انسان باشند، مذموم تلقي شده و در صورت امكان بايد تغيير يابند. اما اگر با آن موافق باشند ممدوح تلقي شده، ميتوانند تثبيت گردند. به بيان ديگر، نظام سياسي پل ارتباطي بين وضع موجود انسان در زندگي اجتماعي با وضع مطلوب و ايدهآل او ميباشد. وضع مطلوب هر نظام سياسي از مباني، اصول و اهداف مكتبِ شكل دهندة آن اخذ ميشود و در اين ميان، مباني انسانشناسي هر مكتب داراي اهميتي خاص است. در انسانشناسي اسلامي ـ چنانكه گذشت ـ انسان مخلوق خداي عليم و حكيمي است كه ربوبيتش بر انسان و جهان احاطه دارد، و همو وجود انسان را با استعدادهاي فطري، از قبيل حب ذات، حب بقا، حب كمال، عقل، اراده و اختيار و... سرشته و وي را امانتدار و جانشين خويش در زمين قرار داده است. انسان با اين ويژگيها از مباني قريب و بيواسطة نظام سياسي اسلام است؛ به اين معنا كه انسانشناسي اسلامي تأمين كنندة مباني، تعريفكنندة اهداف و تعيين كننده ساختار نظام سياسي اسلام است.
انسانشناسي اسلام مبناي نظام سياسي اسلام ساختار نظام سياسي اسلام اهداف نظام سياسي اسلام
انسانشناسي اسلامي نظام سياسي اسلام
هدف و مقصد الهي انسان ساختار نظام سياسي اسلام
استعدادهاي فطري انسان اهداف نظام سياسي اسلام
مبدأ الهي انسان مباني نظام سياسي اسلام
مباني نظام سياسي اسلام
«مباني» جمع «مبنا» به معناي پي، اساس شالوده، بنياد و اصل به كار ميرود. در امور محسوس، هنگامي كه از بنايي نظير يك ساختمان سخن ميگوييم، ميدانيم كه اين ساختمان پي و اساس كه به طور طبيعي، بايد بر روي آن استوار شده باشد. اگرچه آن پي عادتاً قابل مشاهده نيست؛ اما نميتوان نقش بيبديل و حساس آن را انكار كرد؛ زيرا ساختمانِ بدون پي و يا با پيريزي ضعف و سست، هر لحظه در معرض فروريختن است.
هر نظام سياسي نيز مبتني بر مباني متناسب با آن است، هرچند خود آن مباني ممكن است ظاهر و آشكار نباشد، اما به سبب وجود آن مباني و بنيادهاست كه نظام سياسي بنا نهاده ميشود. روشن است كه هرگونه خلل و نقصي در آن بنيادها، ساختار نظام سياسي را در معرض خطر قرار خواهد داد.
انسان از منظر اسلام، داراي ويژگيهاي بنيادين متعددي است و در اين مقاله، تنها بخشي از اين ويژگيها، از قبيل حب ذات، حب بقا، حب كمال، عقل، آگاهي، اراده، اختيار، مدنيالطبع بودن، خليفة خدا بر زمين، امانتداري الهي و كرامت ذاتي او بررسي ميشود. مجموعة اين ويژگيهاي اساسي انسان مقتضي تأسيس نظام سياسي است.
اهميت مبناي انسانشناسي ازآنروست كه شناخت ارزشهاي وجودي انسان و استعدادهاي دروني و تواناييها و امكاناتش و نيز شناخت آفات و عيوب وي بهترين بستر و مبنا براي پايهريزي نظام سياسي است. تأثير آن را ميتوان در جهتگيري پژوهشهاي علمي، تفسير نتايج به دست آمده، غايت، كاركرد، موضوع، مسائل، و روش نظام سياسي نشان داد. براي نمونه، روش فهم، كشف، و توليد نظام سياسي بر اساس مباني انسانشناختي ديني و غيرديني متفاوت است (عليتبار فيروزجايي، 1393).
براي شناخت مجموعة عالم تكوين و تشريع و تبيين همة ساحتهاي هستي در يك سامانة بههمپيوسته، نيازمند بحث، تحقيق و تثبيت مباني معرفتشناسي، هستيشناسي و انسانشناسي هستيم. در غير اين صورت، تصويري جامع، منطقي و عقلي از بناي عالم تكوين و تشريع نخواهيم داشت، و نظام معرفتي ما نسبت به آن داراي نقص، خلل و گسست خواهد بود؛ زيرا استحكام چنين بناي عظيمي (مجموعة عالم تكوين و تشريع) جز با تبيين و تحقيق در همة پايههاي معرفتشناسي، هستيشناسي و انسانشناسي آن امكانپذير نيست.
برهميناساس، براي تحكيم و استواري نوع تبيين از دين اسلام به عنوان يك نظام كلي و كلان، كه شامل هستها و نيستها، بايدها و نبايدها (عالم تكوين و تشريع) ميشود بررسي و تحقيق در همة مباني هستيشناسي، معرفتشناسي و انسانشناسي آن ضروري است. اگر همة آن مباني بررسي، تبيين و تحقيق شود، تبيين ارائهشده از دين اسلام نيز از حيث معرفتي از استواري لازم برخوردار نخواهد شد. اين در حالي است كه براي تحكيم و استواري نظام سياسي، كه بخشي از نظام اجتماعي بهشمار ميرود، تبيين و تحقيق در مبناي انسانشناسي آن، به عنوان مبناي مستقيم و بيواسطه كفايت ميكند و بررسي ديگر مباني ضرورتي ندارد، بدينروي، وقتي از انسانشناسي به عنوان تنها مبناي مستقيم و بيواسطة نظام سياسي بحث و تحقيق ميكنيم (بدون توجه به مباني معرفتشناسي و هستيشناسي)، ميتوانيم به صورت عقلي و منطقي و بدون اينكه كوچكترين نقص، خلل، گسست و يا حلقة مفقودهاي احساس شود، نظام سياسي را ساماندهي كنيم.
شايد بتوان گفت: انسانشناسي مبناي مستقيم بيواسطة نظام سياسي است؛ زيرا:
اولاً، نظام سياسي تبلور حيات اجتماعي «انسان» است و موضوع آن انسان و غايت آن نيز تأمين نيازهاي اجتماعي و سياسي انسان است. تنها انسان است كه وجود نظام سياسي را براي زندگي اجتماعي خود ضروري تشخيص داده و به اعتبار و استقرار آن اقدام كرده است.
ثانياً، تنها انسان با خصوصياتي كه دارد، ميتواند در جايگاه فرمانروا يا شهروند قرار گيرد. اين در حالي است كه جانداران ديگر به هيچ وجه، اين زمينه و صلاحيت را ندارند. تجارب عيني بشر نيز حاكي از آن است كه نظام سياسي در زندگي اجتماعي هيچ جانداري به جز انسان تبلور و حاكميت نيافته است.
ثالثاً، نظام سياسي يا هر امر اعتباري ديگري از سنخ آن، در خلأ به وجود نميآيد، بلكه تنها انسان با خصوصياتي كه دارد، ميتواند زمينه و تكيهگاه آن باشد. اگر انساني در جهان نباشد، يا باشد ولي فاقد برخي ويژگيهاي حيات اجتماعي باشد، يا آنكه در حالت تنهايي و انفراد به سر برد نظام سياسي وجود نخواهذ داشت.
رابعاً، اگر از چرايي وجود مؤلفههاي نظام سياسي سؤال شود (به اين عبارت كه چرا نظام سياسي بهوجود آمده است؟) پاسخ مستقيم و منطقي آن، «نياز انسان يا وجود برخي اميال در او» است. به عبارت ديگر، اگر اينگونه سؤال شود كه نظام سياسي براي چه هدف يا اهدافي بهوجود آمده است؛ در پاسخ، آن دسته از نيازهاي مادي و معنوي انسان ذكر ميشود كه از طريق نظام سياسي تأمين ميشود. خلاصه اينكه نظام سياسي در حيات اجتماعي انسان تولد يافته است. فلسفة وجودي آن تأمين نيازهاي مادي و معنوي انسان است. بين تأمين نيازهاي مادي و معنوي انسان و نظام سياسي يك رابطة ضروري از نوع ضرورت بالقياس برقرار است؛ يعني در صورتي آن نيازها تأمين ميشود كه نظام سياسي متناسب با آن نيازها در جامعه استقرار و حاكميت پيدا كند. پس ميتوان نتيجه گرفت كه انسانشناسي تنها مبناي مستقيم و بيواسطة نظام سياسي است.
حقوق و تكاليف و احكام انسان نميتواند در نگرشي كه انسان را مستقل فرض ميكند، در مقايسه با نگرشي كه انسان را موجودي وابسته به خداوند ميداند، يكسان باشند. اگر انسان موجودي مستقل بوده، وامدار هيچ مبدأ ايجادي نباشد نظام حقوقي او به گونهاي است، و اگر وابسته به سبب ايجادي به نام خداوند باشد به گونة ديگر است.
انسان ديني چون مبدأ وجودي خود را خالق قادر متعالي ميداند، نميتواند آن مبدأ پيدايش خويش را لحظهاي ناديده انگارد. هيچ فرض علمي و عقلي ندارد كه كسي اصل هويت خود را وابسته به خدا بداند، ولي در بحث حقوق، از مبدأ فاعلي خود (خداوند) مستقل عمل كند (جوادي آملي، ۱۳۸8، ص85).
تفاوت افق نگاه به آدمي از حيث مبدأ و غايت حركت او، ميتواند در نوع برنامهريزي و سياستگذاري نيز تفاوتي عميق ايجاد كند، بهگونهاي كه اگر دو تعريف و دو نگاه متفاوت از انسان باشد، دو نوع متفاوت از نظام سياسي از آن استخراج ميشود. به تعبير ديگر، از تحليل منطقي انسان در انسانشناسي غيرديني(سكولار)، نظام سياسي غيرديني(سكولار)، و از تحليل انسان در انسانشناسي اسلامي نيز نظام سياسي اسلام حاصل ميشود. برايناساس، قوام نظام سياسي اسلام به انسانشناسي اسلامي است.
از سوي ديگر، تحولات عظيم اجتماعي نيز به سبب نقشآفريني انسانها در اجتماع و مشاركت آنان در تعيين سرنوشت سياسي و اجتماعي است. در انديشة ديني، تحولات سياسي ـ اجتماعي، در افكار و اعمال هدفمند انسانها ريشه دارد، بهگونهايكه قرآن كريم در اينباره بيان ميدارد: «ان الله لايغير مابقوم حتي يغيروا ما بانفسهم» (انفال: 53) اين آية شريفه بيانگر اين مطلب است كه تا وقتي ارادههاي انساني براي تغيير در امور مهيا نباشد تغييري در وضع اجتماعي او نيز اتفاق نخواهد افتاد. اين مطلب حاكي از اهميت ارادة انساني در تحول يا تثبيت امور اجتماعي است. تحول و ثبات اجتماعي منبعث از اراده انسان سكولار در جهت سكولاريزه شدن جامعه خواهد بود و تحول و ثبات اجتماعي منبعث از ارادة انسان اسلامي، جهتگيري و سمت و سوي اسلامي خواهد داشت. بنابراين، انسان و اختصاصات او نقطة ثقل بحث از نظام سياسي و زندگي اجتماعي است.
ساختار نظام سياسي اسلام
واژة «ساختار» برگرفته از «ساخت» و مرادف با «structure» از ريشه لاتين «sturere»، يعني ساختن است كه از قرن پانزدهم وارد زبان انگليسي شده است. اين واژه ابتدا صرفاً به فرايند ساختن چيزي اطلاق ميشد و حامل نوعي پويايي بود. در اين معنا، ساختن با «بناكردن» يا «درست كردن» هممعنا بود. سپس ساخت به شيء ساختهشده اطلاق شد و در اين كاربرد، به تعادل و توازن اجزائي نظر داشت كه به ساختمان شكل ويژه ميبخشند. در اين تلقي، بر تركيببندي و سازمان دروني عناصر تشكيلدهندة يك ساختمان دلالت داشت (نظري و شرفالدين، 1393).
در فرهنگ علوم اجتماعي، معناي اصلي واژة «ساخت» الگويي است كه در ميان اجزا و عناصر يك پديده وجود دارد(لويز، ۱۳۸۵، ص 10). «ساخت اجتماعي» نيز به معناي الگوي اجزاي جامعه است. به همين سبب، همراه با واژگاني مانند الگو، نظام، مجموعه، نهاد و سازمان به كار ميرود. وجه مشترك همة آنها برخورداري از نظم، عقلانيت، هدفمندي و كاركرد است (فكوهي، ۱۳۸۱، ص 174).
«ساخت اجتماعي» دقيقاً به تمام عناصر نظام اجتماعي، كه جامعهشناس آنها را موجب پيدايش عناصر ديگر و مسلط بر آنها ميداند اشاره دارد (بختياري، 1376، ص57). منظور از «ساختار علم» عبارت است از: عناصر، سازهها و فرايندي كه بدون آنها علم پيدا نخواهد شد (همايون، 1381، ص ۵۲). البته هيچيك از اين تعريفها را نميتوان تعريف حقيقي دانست؛ زيرا مفهوم «ساختار» يك مفهوم قراردادي و انتزاعي است. ارائة تعريف حقيقي از امور قراردادي امكانپذير نيست. بنابراين، هريك از اين تعريفها برآمده از دركي است كه تعريفكننده نسبت به مفهوم «ساختار» دارد. به هر حال، هر چيزي يا هر امري ساختار خاص خود را دارد. نهتنها اشياي عيني و تجربي با امور انتزاعي از نظر ساختار با يكديگر متمايزند، بلكه حتي دو علم همچون انسانشناسي و مطالعات نظام سياسي با آنكه هردو انتزاعياند، ساختار متفاوتي دارند.
عناصر اصلي تشكيلدهنده ساختار نظام سياسي عبارتند از: 1. قانون يا فرمان؛ 2. متصديان يا فرمانروايان؛ 3. مردم يا فرمانبران. هر نظام سياسي اين سه ركن را دارد. با فقدان هريك از اين سه عنصر، نظام سياسي وجود پيدا نميكند. در واقع، هريك از اين عناصر نسبت به نظام سياسي جزء العله است؛ به اين معنا كه براي شكلگيري نظام سياسي، وجود هر سه جزء لازم است. به عبارت ديگر، اجتماع هر سه عنصر شرط وجود نظام سياسي است. ولي براي فقدان نظام سياسي نبود هريك از اين سه عنصر كافي است. چنانكه گذشت، ساختار نظام سياسي هر جامعه يا مكتب، نتيجة منطقي نوع نگاه آن جامعه يا مكتب به انسان است.
انسانها در ظرف جامعة سياسي، به حكومت، حكم و حاكم نيازمندند. هر سه لازم است بر اساس غايت حيات انساني شكل گيرد تا فعاليتهاي سياسي آدميان در جهت هدف، مبدأ و غايت آفرينش آنان قرار گيرد و آثار همگامي و هماهنگي با نظام آفرينش انسان بر آنان مترتب گردد. در انديشة اسلامي، غايت حيات انسان، عبوديت و قرب الهي است و حركت در اين جهت، در حوزة اجتماع نيازمند اسلامي شدن نظام سياسي است.
در معناي اسلاميت نظام سياسي، دو نوع اسلاميت از يكديگر قابل تفكيك است: ۱. اسلاميت غايي؛ ۲. اسلاميت ساختاري. در «اسلاميت غايي»، حكومتي اسلامي تلقي ميشود كه بتواند غايات، اهداف يا مقاصد منظور شريعت را تحقق بخشد. بنابراين، شكل و شيوة استقرار و ساختار آن اهميتي ثانوي دارد. اما در «اسلاميت ساختاري»، علاوه بر اينكه تأمين غايات حكومت اهميت دارد، شيوة تأسيس و ساختار آن نيز در اسلاميت آن دخيل است.
بر اساس اسلاميت غايي، درصورتيكه نظام سياسي احكام اسلامي را اجرا كند اسلامي خواهد بود، حتي اگر از راه زور و غلبه يا از راه شورا و مانند آن استقرار يافته باشد. اما در اسلاميت ساختاري، نظام سياسي در صورتي اسلامي است كه شيوة تأسيس و ساختارش اسلامي باشد. حكومتي كه ساختارش اسلامي نباشد هرچند احكام اسلام را اجرا كند، نميتواند مصداق حكومت اسلامي قرار گيرد. بر اساس اسلاميت ساختاري، عناصر اصلي تشكيلدهندة ساختار نظام سياسي اسلام عبارتند از: 1. قوانين وحياني؛ 2. حاكمان منصوب يا مأذون از سوي خدا؛ 3. مردم موحد و مسلمان. با فقدان يا نقص هريك از ويژگيهاي اين سه عنصر، نظام سياسي غيراسلامي خواهد بود؛ زيرا اسلامي بودن نظام سياسي بسته به اين است كه ساختار آن نيز اسلامي باشد.
پس ساختار نظام سياسي در صورتي اسلامي استكه، اولاً قوانين در جهت اهداف اسلام باشد و با قوانيني كه از سوي خداوند سبحان وضع شده يا به وسيلة پيغمبر اكرم و جانشينان معصومش مقرّر شده مغايرت نداشته باشد. ثانياً، مجري قانون به معناي عام، بايد مستقيم يا غيرمستقيم منتسب به دستگاه الهي باشد، به اين صورت كه يا خداوند مستقيماً آنها را براي امامت تعيين فرمايد و يا امام منصوبِ از طرف خداوند، كساني را به صورت خاص يا به صورت عام براي سرپرستي امور جامعه نصب كند. ثالثاً، مردم نيز موحد و مسلمان باشند و اعتقاد قلبي و التزام عملي به اسلام و برنامههاي آن داشته باشند.
به ديگر سخن، تبعيت يك نظام از يك سلسله اصول، اهداف و عقايد يك مكتب، در سه بعد «قانونگذاري»، «حكومت و اجرا»، و «باورها و ملكات ارزشي مردم» تجلي مييابد. اسلامي بودن نظام سياسي نيز وابسته به تحقق هر سه بعد است. اگر قوانين از مسير اسلامي منحرف شود و قوانين غيراسلامي ملاك اجرا قرار گيرد، در اين صورت آن نظام اسلامي نخواهد بود، هرچند عقايد و باورهاي مردم اسلامي باشد و يا تمام متصديان امور و مسئولان اجرايي بر اساس ضوابط و معيارهاي اسلامي عهدهدار مناصب و مسئوليتها شده باشند. نيز اگر متصديان امور و مسئولان اجرايي بر اساس ضوابط و معيارهاي غيراسلامي عهدهدار مناصب و مسئوليتها شده باشند باز آن نظام، اسلامي نخواهد بود، هرچند دو ركن ديگر آن اسلامي باشد. و اگر عقايد و باورهاي مردم اسلامي نباشد؛ يعني اعتقاد قلبي و التزام عملي به اسلام و برنامههاي آن نداشته باشند نظام سياسي حاكم بر آن جامعه اسلامي نخواهد بود، هرچند دو بعد ديگر آن، يعني« قوانين» و «متصديان حكومت» اسلامي باشند.
برايناساس، روشن است كه نظام سياسي اسلام هر ساختاري را برنميتابد. كسب قدرت، حفظ قدرت، توزيع قدرت و جابهجايي قدرت در چنين ساختاري نبايد با اسلاميت ساختار در تقابل قرار گيرد. ازاينرو، فعاليت احزاب سياسي نيز در چارچوب اسلاميت نظام قابل پذيرش خواهد بود. ساختار نظام سياسي اسلام به سبب ويژگيهاي منحصربهفردي كه دارد، از ساير نظامهاي سياسي متمايز است. برخي از انواع نظامهاي سياسي را، كه در طول تاريخ به وجود آمدهاند نميتوان به هيچ توجيهي، «نظام سياسي اسلامي» ناميد؛ زيرا ـ چنانكه بيان شد ـ نظام سياسي وقتي اسلامي است كه قوانين و متصديان آن منتسب به دستگاه الهي باشد؛ يعني خليفه و جانشين به حق خداوند، قانون الهي را در بين مردم موحد و مسلمان با پشتيباني آنان اجرا كند. در اين صورت، ساختار كلي نظام سياسي نهتنها از احكام اوليه، بلكه از مباني و اصول عملي است كه در مباني و اصول اعتقادي اسلام، از جمله مباني انسانشناسي سرچشمه دارد.
اهداف نظام سياسي اسلام
هر فاعل مختاري از جمله انسان، كاري را كه انجام ميدهد براي رسيدن به هدفي است كه مطلوب اصلي و بالذات اوست. مطلوبيت آن كار، آلي و عَرَضي است؛ يعني ازآنرو مطلوب است كه او را به هدفش ميرساند، وگرنه چنانچه ممكن بود بدون انجام دادن آن كار به هدف منظور خود نايل شود، هيچگاه در پي انجام آن كار برنميآمد. آنچه در نفس فاعل تأثير ميكند و او را به انجام كاري برميانگيزد ميل رسيدن به هدف است كه آن علت غايي افعال اختياري انسان است. از منظر جامعهشناسان، كارويژه يا هدف خاص هر نهاد چيزي است كه از عهدة ديگر نهادها برنميآيد. بر همين اساس است كه دين و نهادهايي مانند نهاد حكومت، نهاد خانواده، نهاد تعليم و تربيت و نهاد اقتصاد از نهادهاي اساسي و ضروري زندگي انسان بهشمار ميآيند. گزارههاي ارزشي يا توصيهاي نظام سياسي رابطة تنگاتنگي با اهداف خود دارند و متناسب با آن اهداف تنظيم و جهتدهي ميشوند.
مفاهيم نظم، امنيت، آزادي، و عدالت اگرچه ممكن است حينالاجتماع اعتبار شده باشند، اما به هر حال، در عرصة حيات جمعي و ارتباطات اجتماعي در بين انسانها مطرح شدهاند و از آنجا به حوزههاي، اعتقادي، فردي و مانند آن گسترش يافتهاند. اگر انسان زندگي اجتماعي نداشت شايد هرگز با اين مفاهيم آشنا نميشد. در فضاي حيات جمعي و در ارتباطات گوناگون زندگي جمعي بود كه آنها را ضروري يافت و به ايجاد و گسترش آنها اقدام كرد. علاقه به حيات اجتماعي از امور فطري و عقلي است. عقل و فطرت انسان به ضرورت و لزوم تأمين نظم، آزادي، امنيت عدالت در سطوح گوناگون زندگي اجتماعي حكم ميكند؛ همانگونه كه براي تحصيل مصالح مذكور، به لزوم تشكيل نظام سياسي حكم ميكند.
به ديگر سخن، حفظ نعمت حقوق و آزاديهاي اجتماعي، امنيت، عدالت اجتماعي و ساير مواهب زندگي اجتماعي و پيشگيري از مضرات و خطرات آن اهدافي هستند كه تحققشان نيازمند وجود يك نظام سياسي و دستگاه حكومتي است؛ زيرا از هر راهي نميتوان به هر مقصدي دست يافت، بلكه براي رسيدن به هر هدف و مقصدي بايد راه خاص معطوف به آن هدف را پيمود. رسيدن به اهداف زندگي اجتماعي تنها با حاكميت قانون و نظام سياسي امكانپذير است.
اما اينكه اهداف نظام سياسي چيست، فيلسوفان سياسي دربارة آن، نظر مشتركي ندارند. فلاسفة ليبرال بر «آزادي» به عنوان هدف غايي زندگي سياسي، و فلاسفة سياسي ماركسيست و سوسياليست بر «عدالت» و رفع شكاف طبقاتي از طريق برابري اقتصادي تأكيد ميورزند. برايناساس، هر نظام سياسي با در نظر گرفتن هدف يا هدفهايي ميكوشد با اتخاذ سياستها و خطمشيهايي جامعه را بدان رهنمون سازد. همة نظامهاي سياسي نيز در اينباره اتفاقنظر دارند كه بايد يك مطلوب نهايي داشته باشند. در اين زمينه اهداف تمام آنها، بهرغم اختلافهايي كه دارند، تأمين مصالح اجتماعي و سعادت انسان است، هرچند اين مصالح يا سعادت ممكن است واقعي و يا مظنون باشد.
نظامهاي سياسي بر اساس اهدافشان به دو دسته قابل تقسيم هستند: يك دسته از آنها هدفشان در حد تأمين نيازهاي مادي و سعادت دنيوي همة افراد جامعه، همچون برقراري نظم، امنيت، آزادي و عدالت است. مصالح اجتماعي و سعادت انسان را در همين ميدانند كه افراد جامعه از نظم، امنيت، آزادي و عدالت برخوردار باشند و نيازهاي مادي آنها تأمين گردد. اين دسته از نظامها با وجود اختلافات جزئي، كه در اهداف دارند، اما از حيث دنيوي و مادي بودن اهداف مشتركند. به اين لحاظ، ميتوان آنها را «سكولار» ناميد. در مقابلِ نظام سياسي سكولار، «نظام سياسي اسلام» قرار دارد كه ضمن اهتمام به برقراري نظم، امنيت، آزادي، عدالت و تأمين نيازهاي مادي، فردي و اجتماعي همة انسانها، بر تأمين نيازهاي متعالي، روحاني و اخروي اهتمام بيشتري دارد و بر حفظ و ترويج و تعميق مسائل معنوي و اخلاقي جامعه تأكيد ميورزد و كمال و سعادت ابدي همة افراد جامعه را هدف اصيل و نهايي معرفي ميكند. اهداف نظامهاي سياسي غيرديني يا سكولار، اهداف متوسط نظام سياسي اسلام است و هدف نهايي نظام سياسي اسلام به تبع ساير ابعاد مكتب اسلام، همان تكامل انسان ورسيدن به سعادت ابدي و تقرب به درگاه الهي است.
اين اهداف نظام در انسانشناسي اسلامي شناسايي و تعريف ميشود و به وسيلة بايدها و نبايدهاي نظام سياسي اسلام، كه ناظر به رابطة عمل و غايت است، تأمين ميگردد. انسانشناسي اسلامي با شناسايي و تعريف موقعيت انسان، سرشت و ماهيت او، مبدأ و غايت نهايي او و نيز مسير حركت كمالي او زمينهساز طرح ارزشهاي حاكم بر حيات سياسي و اجتماعي است كه به وسيلة نظام سياسي اسلام تأمين ميشود و تحقق مييابد. از اينجا، ميتوان به رابطة منطقي ميان نظام سياسي اسلام و سعادت ابدي انسان پي برد؛ زيرا نظام سياسي اسلام براي رسيدن به هدف يادشده تأسيس شده است. پس شناخت انسان مقدمة شناخت اهداف متوسط و غايي نظام سياسي است. در بدو امر بايد انسان شناسايي و تعريف گردد. پس از آن، نيازها و اهداف او مشخص و سپس شيوة مناسب تأمين آنها انتخاب شود.
دستيابي به اهداف متعالي نظير سعادت ابدي و قرب الهي از اختصاصات نظام سياسي اسلام است كه مبتني بر انسانشناسي اسلامي و مؤيَّد به برهان عقلي در باب جاودانگي روح انساني است. متناسب با اين بينش، براي انسان علاوه بر اهداف مادي دنيوي، اهداف معنوي، سعادت جاودانه و قرب الهي نيز مطرح است كه برتر از سطح زندگي مادي است. بعكس، در انسانشناسي سكولار، انسان عمري محدود دارد و زندگياش به همين دنيا منحصر ميشود. به تناسب اين تعريف از انسان، سعادت او نيز منحصر در لذتهاي مادي و دنيوي است و در وراي آن، هيچ سعادت و لذت ديگري قابل توجيه نيست.
نتيجهگيري
اولين آگاهي انسان علم او به نفس خويش است. انسان از تحليل حالات خود ميتواند به مبدأ آفرينندة خويش آگاهي يابد. از تحليل مبدأ آفرينش به برخي از اسماء و صفات جلال و جمال باريتعالي دست يابد، و از تحليل اسماء و صفات مبدأ آفرينش، به ضرورت ارتباط با خالق بينياز و ضرورت وحي و نبوت علم حاصل ميكند. سپس به مدد عقل و وحي، درمييابد كه انسان داراي دو ساحت جسم و روح است. روحش اصيل و جاودانه است. در پرتو تأديب و تهذيب روح، قادر خواهد بود به اهداف متعالي حيات خويش راه يابد. وجودش با حب ذات، حب بقا وحب كمال سرشته است و از استعدادهايي فطري همچون عقل، اراده و اختيار براي بهرهمندي از مواهب زندگي و حركت به سمت كمال برخوردار است. او به عنوان خليفة خدا در زمين، داراي كرامت ذاتي است. او امانتدار الهي و داراي مأموريتي مقدس براي آباداني زمين و هدايت همنوعان به سمت غايت انساني است. او خود را نيازمند اجتماعي مييابد كه بستر شكوفايي استعدادها و زمينهساز دستيابي او به سعادت ابدي، كمال و قرب الهي است. انسان با چنين ويژگيهايي، در جستوجوي ابزار و وسايل لازم براي دستيابي به خواستههاي فطري و طبيعي خويش خواهد بود. يكي از مهمترين و كارآمدترين آن ابزارها نظام سياسي است و اسلام بهمثابة مكتبي جامع، ترسيمكنندة چنين نظامي براي آدميان است.
انسانشناسي اسلامي عمدهترين ترسيمكنندة مبناي نظام سياسي اسلام و تعيينكنندة ساختار و اهداف آن است؛ همچنانكه انسانشناسي سكولار نيز مبناي نظام سياسي سكولار و ترسيمكنندة ساختار و اهداف سكولاريستي آن است. اصالت و جاودانگي روح، حكمت الهي، فلسفة آفرينش انسان و ربوبيت مطلق خداوند، مبناي ضرورت تأسيس و مشروعيت نظام سياسي اسلام است. «احكام وحياني و قوانين هماهنگ با وحي»، «متصديان منصوب يا مأذون از ناحية باريتعالي» و «مردم موحد و مسلمان» سه ركن اصلي از اركان و ساختار نظام اجتماعي اسلام هستند. نظام سياسي اسلام علاوه بر اهداف مادي و دنيوي، داراي اهدافي متعالي و اخروي همچون سعادت ابدي و قرب الهي است. تمام رفتارها، تصميمگيريها و اهداف نظام سياسي بايد در چارچوب مصالح واقعي انسانها و با نظر به غايت نهايي انسان تنظيم گرديده، به مرحلة اجرا درآيد.
- نهجالبلاغه، 1379، ترجمه محمد دشتي، قم، اميرالمؤمنين.
- آذرنوش، آذرتاش، 1381، فرهنگ معاصر عربي- فارسي،تهران، ني.
- بختياري، محمدعزيز، 1376، «ساخت و ساختگرايي»، معرفت، ش 21، ص 57- 62.
- تميمي آمدي، عبدالواحدبن محمد، 1373، غررالحكم و دررالكلم، تصحيح وتعليق ميرجلالالدين ارموي، تهران، دانشگاه تهران.
- جوادي آملي، عبدالله، 1385، شميم ولايت، قم، اسراء.
- ـــــ ، 1386، سرچشمه انديشه، چ پنجم، قم، اسراء.
- ـــــ ، 1388، حق و تكليف در اسلام، قم، اسراء.
- سهروردي، شهابالدين، 1380، مجموعه مصنفات، چ سوم، تهران، پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي.
- شعارينژاد، علياكبر، 1375، فرهنگ علوم رفتاري، چ دوم، تهران، اميركبير.
- صدرالمتألهين، 1419ق، تفسير القرآن الكريم، تحقيق محمدجعفر شمسالدين، بيروت، دارالتعارف للمطبوعات.
- عالم، عبدالرحمن، 1373، بنيادهاي علم سياست، تهران، نشر ني.
- عليتبار فيروزجايي، رمضان، 1393، «بررسي تطبيقي مباني انسانشناختي علم ديني و علم سكولار»، قبسات، ش 71، ص 128ـ142.
- فكوهي، ناصر، 1381، تاريخ انديشه و نظريههايي انسانشناسي، تهران، نشر ني.
- كليني، محمدبن يعقوب، 1407ق، كافي، چ چهارم، تهران، دارالكتب الاسلاميه.
- لاريجاني، محمدجواد، 1376، نقد دينداري و مدرنيسم، تهران، اطلاعات.
- لويز، خوزه و اسكات جان، 1385، ساخت اجتماعي، ترجمه حسين قاضيان، تهران، نشر ني.
- مجلسي، محمدباقر، 1403ق، بحارالانوار، بيروت، دارالإحياء التراث.
- مسعود، جبران، 1379، فرهنگ رائد الطلاب، ترجمه عبدالستار قمري، تهران، يادواره كتاب.
- مصباح، محمدتقي، 1378، رابطة ايدئولوژي و فرهنگ اسلامي، در: مجموعه مقالات بوميسازي كردن علوم انساني، قم، حوزه و دانشگاه.
- ـــــ ، 1392، رابطة علم و دين، قم، مؤسسه آموزشي وپژوهشي امام خميني (ره).
- نظري، نصرالله و سيدحسين شرفالدين، 1393، «رابطه عامليت وساختار از ديدگاه علامه طباطبايي»، معرفت فرهنگي اجتماعي، ش 19، ص 41-64.
- ويلسون، بريان، 1373، «جدا انگاري دين و دنيا، (در: دايرۀ المعارف فرهنگ و دين)»، ترجمة مرتضي اسعدي، كيان، ش 22، ص 36 – 41.
- وينست، اندرو، 1371، نظريههاي دولت، ترجمه حسين بشيريه، تهران، نشر ني.
- همايون، سيدحسين، 1381، «ساختارشناسي علم و دين»، انديشه حوزه، سال هفتم، ش 6، ص 52 – 77.
- يزدانپناه، سيديدالله، 1389، حكمت اشراق، تحقيق و نگارش مهدي عليپور، قم، پژوهشگاه حوزه و دانشگاه.