انقلاب اسلامی و بازیابی میراث درونفرهنکی و برونفرهنگی در تمدنسازی نوین
Article data in English (انگلیسی)
مقدمه
ايران اسلامي در مسير تمدنسازي نوين اسلامي، همانند همه تمدنهايي که در گذشته ظهور کردهاند، از داشتههاي تمدني بسياري اعم از ميراث درونفرهنگي و ميراث و دستاوردهاي برونفرهنگي برخوردار است. جوامع تمدنساز پس از اينکه هويت فرهنگي خود را به دست آوردند و ديگر لوازم تمدنسازي را فراهم کردند، با جذب دستاوردهاي ديگران، اعم از گذشتگان و هم عصران و نيز اعم از دستاوردهاي درونفرهنگي و برونفرهنگي، راه تمدنسازي را طي ميکنند. به عبارت ديگر، تمدنها تركيبي از داشتهها و آوردههاي تمدني هستند.
اين داشتهها دو دستهاند: داشتههاي همعرض و داشتههاي در طول يك تمدن. داشتههاي همعرض را ميتوان از طريق مراودات فرهنگي بين کشورها، به صورت زنده بهدست آورد. اما داشتههاي طولي را بايد از مطالعات تاريخي اخذ كرد. بنابراين، بخش مهمي از يک تمدن، در مسير تاريخ و ارتباط با تاريخ حاصل ميشود. تاريخ هم در مرحله شروع تمدن، معبري براي به ميدان آوردن داشتهها است و هم يكي از عوامل به هم پيوستن مراحل حركت تمدني است. سنت گذشته، بلکه هر آنچه در تاريخ تمدنها در سطح کلان رخداده، به تعبير نيچه داراي نيروي تاريخي است که نه تنها در شکلگيري تمدنها اثرگذار بوده، بلکه در حال و آينده آنها نيز حضوري جدي دارد (جمعي از نويسندگان، 1386، ص59-60).
ظرفيتهاي موجود يا داشتههاي تمدني، به رغم اينکه همواره آماده بهرهبرداري هستند، اما ملتها در هر شرايطي، نميتوانند از اين ظرفيتها استفاده کرده، آن را در مسير تمدنسازي قرار دهند. وجود شرايط و لوازمي براي اين بهرهبرداري ضروري است. فقدان آنها، دست تمدنسازان را از اين ظرفيتها کوتاه ميکند. اقوام در اين وضعيت، همچون وارثي است که به رغم اينکه ميداند والدينش چيزهاي با ارزشي براي او به جاي گذاشتهاند، اما به دليل عدم اطلاع از مکان آنها و يا عدم توانايي در استفاده از آنها، به دليل صغر سن يا سفاهت، نميتواند از اين ارثيه ارزشمند بهرهمند شود و آن را در مسير رشد و ترقي خود به کار گيرد.
مسئله اصلي در اين تحقيق، در مرحله اول، تبيين شرايط و لوازمي است که ميراث درونفرهنگي و برونفرهنگي را به ظرفيتي براي تمدنسازي تبديل ميکند. و در مرحله دوم، تبيين نقش انقلاب اسلامي به عنوان مدعي تمدنسازي نوين اسلامي، در ايجاد اين شرايط و لوازم است.
فرضيه تحقيق اين است که انقلاب اسلامي با گشايشي که در تاريخ ديني ايجاد کرده، و با تجديد عهد فرهنگي که به وجود آورده، هم ظرفيتهاي گذشته ديني را فعال کرده و هم با گشودن افق آينده، تاريخ ديني را از وضعيت «انفعال تمدني» خارج ساخته است. اين وضعيت، ملت ايران را در بهرهگيري از ميراث فرهنگي ـ تمدني ايراني ـ اسلامي و نيز تبديل داشتههاي هم عرض تمدني متعلق به تمدن غرب، به ميراث تمدني و استفاده از ظرفيت آنها، توانمند ساخته است. از اينرو، مقام معظم رهبري ميفرمايند:
ما در حال پيشرفت و سازندگي و در حال بناي يك تمدن هستيم... ملت ايران ـ همچنان كه شأن اوست ـ در حال پديد آوردن يك تمدن است. پاية اصلي تمدن، نه بر صنعت و فناوري و علم، كه بر فرهنگ و بينش و معرفت و كمال فكري انساني است. اين است كه همه چيز را براي يك ملت فراهم ميكند و علم را هم براي او به ارمغان ميآورد. ما در اين صراط و در اين جهت هستيم. نه اينكه ما تصميم بگيريم اين كار را بكنيم، بلكه حركت تاريخي ملت ايران در حال به وجود آوردن آن است (خامنهاي، 01/01/1373).
الف) چيستي ظرفيتهاي تاريخي تمدنساز
ظرفيتهاي تاريخي چيستند و در تاريخ چه چيزهايي براي تمدنسازي ظرفيت محسوب ميشوند؟ در يک تعريف، ظرفيتهاي تاريخي تمدنساز به هرگونه ميراثي اطلاق ميشود که از گذشته يا از تمدنهاي هم عرض، در «دسترس» تمدنسازان قرار دارد. کار ويژه اين ظرفيتها، اين است که ميتوانند با ارائه «تجربه»، ايجاد «توانايي»، يا «باور به توانايي»، ما را در ساختن تمدني جديد ياري رسانند.
معمولاً آنچه از گذشته و ذخاير تاريخي ميتواند در دسترس قوم و ملتي، که در مسير تمدنسازي است، قرار گيرد، دو چيز است: آنچه از حوزه فرهنگ و تاريخ بومي و ملي باقي ماند است که از آن به «ميراث درونفرهنگي» تعبير ميکنيم؛ آنچه از حوزه فرهنگ و تاريخ ساير ملتها و اقوام باقي مانده، يا زنده است، اما به صورت ثانويه با آن تلقي ميراث ميکنيم، «ميراث برونفرهنگي» ميناميم.
در هر يک از ميراث درونفرهنگي و برونفرهنگي، وجود شرايطي براي تبديل ميراث به ظرفيتي براي تمدنسازي لازم است. روشن است که در سير تمدنسازي، دسته اول، در مرحله اول دسترسي قراردارند. ملتها ابتدا با اين مجموعه برخورد ميکنند و ظرفيتهاي اين مجموعه را فعال کرده، به کار ميگيرند. دسته دوم، حالت درجه دومي دارد؛ يعني پس از حصول مرحله اول دسترسي به آنها مقدور خواهد شد. در هر دو مرحله حصول يک مجموعه شرايط براي دسترسي و فعالسازي ميراث گذشته لازم و ضروري است. ابتدا به شرايطي ميپردازيم که موجب فعالسازي ظرفيت تاريخي ميراث درون فرهنگي ميشوند.
ب) شرايط تبديل «ميراث درون فرهنگي» به «ظرفيتتمدني»
شرايط مختلفي ميتواند «دسترسي» يک ملت به ميراث دورن فرهنگيش و زمينه فعالسازي اين داشتهها، توسط آن ملت را فراهم کند. شايد «دسترسي» به «داشتهها» و «ميراث درونفرهنگي»، به نظر امر مسلم و بيترديدي بيايد. در حالي که اين دسترسي، چندان هم که به نظر ميرسد قطعي و مسلم نيست. اين دسترسي به عوامل مختلفي نياز دارد. عواملي كه ميتواند مانع از اين دسترسي شود. همچنين، به رغم دسترسي يک ملت به ميراث درونفرهنگي، ممکن است نتواند آنها را فعالسازي کند و در مسير تمدنسازي به کار گيرد.
1. ميزان تاريخمندي و حفظ داشتهها و ميراث
حفظ و ماندگاري داشتهها و ميراث درونفرهنگي، به رغم اينکه يک ميل عمومي است، اما ملتها در نوع و ميزان آن يکسان نيستند. سطح تاريخمندي جوامع با يکديگر متفاوت است. برخي جوامع، به اين امر اهميت زيادي داده، تلاش دارند تاريخ خود را در هر دو بعد محسوس و نامحسوس حفظ کنند. اين امر هم به کميت و کيفيت ميراث و هم به ميزان توجه آن ملت، به تاريخ و حضور ذهنيت تاريخي در آنها برميگردد. البته حفظ ميراث تاريخي، علاوه بر عوامل دروني، به عوامل بيروني هم وابسته است. در گذشته، اقوام مهاجم معمولاً ميراث تاريخي جوامع مغلوب را يا تخريب ميکردند و يا به تاراج ميبردند. اين به اين دليل صورت ميگرفته که قوم مغلوب، هويت تاريخي خود را از دست بدهد و بيش از پيش تسليم فاتحين شود. ايران، از جمله همين گونه جوامع بوده که مهاجمان آن، تا پيش از استعمار غرب، به تخريب و انهدام ميراث تاريخي آن دست ميزدند و پس از استعمار، تاراج و انتقال ميراث به کشورهاي غربي در دستور کار بوده است.
2. وضعيت کنوني يک ملت و چشمانداز آينده آن
«دسترسي» و «امکان فعالسازي» داشتههاي طولي، در مرحله دوم به وضعيت کنوني و چشمانداز آينده يک ملت وابسته است. اين وضعيت حال و آينده يک جامعه است که تا اندازه زيادي تعيين ميکند، چه بخشي از تاريخ يک قوم در دسترس قرار گيرد و چه بخشي در لابه لاي تاريکيهاي تاريخ، دور از دسترس بماند؛ چون برخلاف تصور عمومي، اين تنها تاريخ نيست که چراغ راه آينده است، بلکه حال و آينده نيز همچون چراغ و نورافکني، ميتواند گذشته را روشن و در دسترس قرار دهد، بلکه ميتوان گفت: روشنايي بخشي حال و آينده، بر تاريخ مؤثرتر و قويتر است. زمان يک واحد به هم پيوسته است. بنابراين، بخشهاي سهگانه آن يعني گذشته، حال و آينده ميتوانند بر يکديگر تأثير و تأثر داشته باشند.
در توضيح اين مطلب ميتوان گفت: روشناييبخشي گذشته براي آينده مسئله خيلي پيچيدهاي نيست. تاريخ و سرگذشت پيشينيان، ميتواند موجب عبرت و تجربهآموزي يک ملت شده، آنها را در مسير دستيابي به آينده مطلوب کمک کند. دانستن گذشته، به آنچه در حال و آينده است، ريشه ميدهد و آنها را در زمين تاريخ غرس ميکند و از تلاطمها و انحرافها مصون ميدارد. تاريخ، همانگونه که اميرمؤمنان به فرزندشان امام حسن مجتبي ميفرمايند، عمر انسان را به ميزان مدتي که به نحو صحيح مورد مطالعه و مداقه قرار ميگيرد، دراز و طولاني ميکند؛ آنجا که ميفرمايد:
يابني اني و ان لم اکن عمرت عمر من کان قبلي فقد نظرت في اعمالهم و فکرت في اخبارهم و سرت في اثارهم حتي عدت کاحدهم. بل کاني بما انتهي الي من امورهم قد عمرت مع اولهم الي اخرهم» (نهجالبلاغه، 1379، نامه31)؛ پسرم! اگر چه عمر محدودي دارم و با امتهاي گذشته نبودهام که از نزديک وضع و حال آنها را مطالعه کرده باشم، اما در آثارشان سير کردم و در اخبارشان فکر کردم تا آنجا که مانند يکي از خود آنها شدم، آنچنان شدهام که گويي با همه آن جوامع از نزديک زندگي کردهام؛ بلکه بالاتر، چون اگر کسي در جامعهاي با مردمي زندگي کند، فقط از احوال همان مردم آگاه ميشود، ولي من مثل آدمي هستم که از اول دنيا تا آخر دنيا با همه جامعهها بوده و با همه آنها زندگي کرده است.
مردم! براي شما در تاريخ قرون گذشته درسهاي عبرت فراواني وجود دارد. کجايند عمالقه؟ کجايند فرزندان آنها؟ کجايند فرعونها و فرزندانشان؟ (نهجالبلاغه، 1379، خطبه181).
اما طرف ديگر قضيه، يعني روشنايي بخشي حال و آينده، نسبت به گذشته، مسئلهاي است که کمتر به آن توجه شده است. در واقع، همانگونه که آينده نياز به روشنگري دارد، گذشته و تاريخ نيز نيازمند اين روشنگري است. اين مسئله را از چند جهت ميتوان مورد توجه قرار داد:
اول اينکه، تاريخ در بسياري از مواقع، به نحو صحيح ثبت نشده است و هميشه زواياي پنهان بسياري دارد که با گذشتة زمان آشکار ميشوند و از ابهام در ميآيند. معمولاً گذشتگان در نظر آيندهگان مورد ارزيابي و قضاوت قرار ميگيرند. چنانکه اين قول مشهور که «آيندگان دربارة ما قضاوت خواهند کرد»، گوياي آن است. اسناد، خاطرات و غالب آنچه در زمان وقوع يک پديده ثبت و نقل ميشود، به دست آيندگان مورد تفسير و تحليل و استفاده قرار ميگيرد.
دوم اينکه، گاه يک واقعه در آينده اتفاق ميافتد و موجب احياي امري در گذشته ميشود؛ يعني آينده نسبت به گذشته، جنبه احياگري پيدا ميکند. وقايع تاريخي نسبت به يکديگر، تأثير و تأثرات خاصي دارند. واقعهاي در آينده، ممکن است برخي وقايع گذشته را از نگاهها بيندازد و آنها را تبديل به يک عنصر کهنه و مرده کند. به عکس، ممکن است وقايع آينده، موجب احيا و بازيابي برخي وقايع گذشته شوند. براي مثال، انقلاب اسلامي چيزهاي بسياري را در تاريخ اسلام و ايران کنار زد و بياعتبار کرد و چيزهاي زيادي را هم زنده و احيا کرد. انقلاب اسلامي باطلکننده سقيفه، سلطنت، باستانگرايي، جدايي دين از سياست و بيديني و دنياگرايي بود. در مقابل، احياگر اسلام، ايران اسلامي، جنبشهاي بيداري، تمدن ايراني ـ اسلامي و حکومت ديني شد (مهدويزادگان، 1385).
سوم اينکه، ممکن است آينده و واقعهاي که در آينده اتفاق ميافتد، جهت تاريخ را عوض کند. اين تغيير جهت، موجب شود مطالعه تاريخ با يک خط سير صعودي يا نزولي، در گذشته دنبال شود و وقايع تاريخي با ملاحظه اين خط سير، تحليل و تفسير شوند. وقتي پديده کنوني در جهت رشد و تعالي باشد، متفکر را واميدارد که زمينهها، مقدمات، ظرفيتهاي اين موفقيت را در گذشته پيدا کند و رشته آنها را به هم پيوند بدهد؛ يعني به دنبال تداوم تاريخي ميگردد.
اساساً يکي از تأثيرات مهم يک آينده خوب بر نگاه به گذشته، که به نحو قابل توجهي تاريخ را در «دسترس» قرار ميدهد و آن را تبديل به ظرفيتي براي آينده ميسازد، ايجاد تداوم و پيوستگي تاريخي است. اينجاست که بايد به مفهوم «تداوم تاريخي» پرداخت.
3. تداوم و نه گسست تاريخي
«تداوم تاريخی»، وضعيتي است که در آن خط سير حرکت يک ملت به سمت رشد و پيشرفت از گذشته تا حال ترسيم ميشود. نقاط عطف، از گذشته تا حال و آينده روشن ميشوند و در لابهلاي فراز و نشيبهاي تاريخي، به تعبيري نخ تسبيح نمايان ميشود. روشن شدن اين نخ تسبيح، همانند مفهوم «دسترسي»، هم به آگاهي از گذشته ارتباط دارد و هم به قرارداشتن در وضعيت مناسبي در حال و با چشمانداز مطلوبي در آينده.
ارتباط اين موضوع با تاريخ، به اين معناست که بدانيم از کجا آمدهايم و چگونه به اينجا رسيدهايم. بتوانيم ردّ پاي خود را در تاريخ دنبال کنيم و بارها اين مسير را رفته، برگرديم تا هم جهت حرکت را فراموش نکنيم و هم نحوة عبور از فراز و نشيبها را بياموزيم. اين مهم، به واسطة مطالعه تاريخ و آگاهي نسبت به آن صورت میگيرد. اگر دانش و بينش تاريخی، در رابطه با فرهنگ و تمدن ملتی واقع نشود، افراد آن ملت، به کسي ميمانند که بدون نگاه به قفسههای آشپزخانه و يخچال منزلش، برای خريد مايحتاج به فروشگاه ميرود. به يقين خريدی که او انجام میدهد، نه تنها پاسخگوي نيازهای او نيست، بلکه موجب اتلاف و اسراف ميشود. علاوه بر اينکه، جايي براي نگهداري اين لوازم غيرضروري يا بيربط به نيازهايش ندارد.
بايد دانست در کجای تاريخ قرار داريم؟ چه گذشتهای ما را به اينجا رسانده و قرار است به کدامين سو برويم؟ برای اين سير، چه بايد كرد؟ اين همان تداوم تاريخي است که با نگاه به تاريخ و آگاهي درباره آن حاصل ميشود. در مقابل اين تداوم، «گسست تاريخي» اين است که بدون توجه به گذشته، در جستجوی آينده باشيم. اين گسست، در نهايت منجر به بیهويتی ملت و سردرگمی ايشان در رابطه با طراحی يک آينده مطلوب میشود.
اما آنچه از تداوم تاريخي به حال و آينده مربوط ميشود، به جنبة عينيتسازي، انگيزهسازي و اميدبخشي حال و آينده نسبت به گذشته برميگردد. تداوم تاريخي، که رمز پيشرفت يک ملت محسوب ميشود، به معناي اتصال حلقات و نقاط عطف يک تاريخ، از گذشته تا حال و آينده است. اما اين اتصاليابي و تداوميابي، اساساً زماني صورت ميگيرد که آن ملت در وضعيت صعودي و رو به بالا قرار گرفته باشد. همچنين، چشمانداز و افق اميدوارکنندهاي در پيش داشته باشد. در اين وضعيت، يک ملت به دنبال افتخارات و سوابق خود در تاريخ ميگردد. به نوعي قلّههاي تاريخ يک ملت، به ناگاه از درون ابرهاي ابهام و بيتوجهي بيرون زده، ديده ميشوند و به آنها نزديک ميشود. به خلاف زماني که سير حرکت يک ملت نزولي باشد، در اين صورت نقاط برجسته کمکم از پيش چشم آنها دور ميشوند و به اعماق تاريخ ميروند. البته اين به نوع وضعيت کنوني هم بستگي دارد. براي مثال، ملتي که يک سير صعودي از تشکيل نظام تا تمدن را در نظر دارد و در حال حرکت در اين مسير باشد، سوابق متنوعي از قيامها، نهضتها، انقلابها و تمدنها را در تاريخ خود فراخوان ميکند. ملتي که قصد تمدنسازي ندارد، قاعدتاً به سوابق تمدني توجهي نميکند حتي سابقه گذشته تمدني خود را نيز به سرگذشت دولتها و نظامها تقليل ميدهد.
4. حرکت در كانون، نه حاشية تاريخ
هرچند نبودن در وضعيت انفعال تمدني، در بهرهگيري از ميراث درونفرهنگي و برونفرهنگي، هر دو مأثر است، اما در اين بخش تنها به تأثير آن بر ميراثدرونفرهنگي خواهيم پرداخت. حرکت تمدنسازانه يک ملت، از دو حال خارج نيست: يا اين ملت در حرکت خود مستقل و داراي نقش اصلي است؛ يعني خط سير متفاوتي را دنبال ميکند و در مرکز تاريخ حضور دارد و در معادلات جهاني تأثيرگذار است. يا نقش تبعي و حاشيهاي دارد و به تعبيري، در حاشيه تاريخ حرکت ميکند. شايد بتوان از مفاهيم نظريه نظام جهاني والراشتاين، در اينجا استفاده کرد. هرچند اين نظريه، با رويکرد اقتصادي ارائه شده، اما ميتوان از مفاهيم آن در ساير حوزهها استفاده کرد. در اين نظريه، کشورها در نظام جهاني به سه دسته کشورهاي مرکز، پيرامون و شبه پيرامون طبقهبندي ميشوند. کشورهاي مرکز، هم مبدأ سرمايهاند و هم مقصد آن و چرخه اقتصادي اول، آب به آسياب کشورهاي مرکز ميريزد و سرريز آن به حوضچه کشورهاي پيرامون و شبه پيرامون، وارد ميشود. در ارتباط با اين بحث ميتوان اين دستهبندي را داشت. کشورهاي مرکز در اين بحث، کشورهايي هستند که تحولات و معادلات منطقهاي يا جهاني با اراده آنها رقم ميخورد. کشورهايي که هم تصميمگيرند و هم تصميمساز و ديگران به دلايل مختلف، يا تابع اين تصميماتند يا نميتوانند با آنها مخالفت کنند و مجبور به اطاعت هستند. البته اين سيستم، وضعيت حتمي و جبرگونه ندارد؛ امکان تمرد و خروج از آن وجود دارد؛ يعني ممکن است کشور يا فرهنگ خاصي، اين چارچوب را نپذيرد و بتواند البته به سختي، از اين چرخه خارج شود. در صورت دوام، نقش حاشيهاي خود را پشت سر ميگذارد و به نوعي در مرکز قرار ميگيرد.
يکي از آثار قرار داشتن در حاشيه تاريخ، اين است که ميراث کشورهاي حاشيهاي و سوابق و افتخاراتشان، يا به کلي فراموش ميشود و يا متناسب و همساز با نظام تاريخي مرکز ـ پيرامون، تحليل و تفسير ميشود. از اينرو، تاريخ زماني ميتواند همچون ظرفيتي فعال در اختيار قرار گيرد که حرکت در مرکز و با نقش اصلي باشد. جامعهاي که در وضعيت فعال و اصيل به سر ميبرد، دست به جمعآوري سوابق و کارنامه تاريخي خود ميزند. اين وضعيت، مانند اهتمام استادي که در مسير رشد و ارتقاء قرار گرفته، نسبت به جمعآوري و ثبت رزومه آموزشي و پژوهشي خود است.
بنابراين، صرف داشتن افتخارات تاريخي در گذشته، نميتواند تعيين کننده جايگاه مرکزي يا پيراموني کشوري باشد. وضعيت کنوني، مهمترين نقش را در اين خصوص ايفا ميکند. بنابراين، ممکن است ملتي با وجود سوابق درخشان در گذشته و حتي حرکت در باطن، روبه رشد، در حاشيه تاريخ بسر ببرد و پديدهاي بزرگ در حال يا آينده، به يک باره وضعيت آن ملت و جايگاه آن را از سطح حاشيهاي، به سطح مرکزي بکشاند و آنها را از وضعيت پيرو، به وضعيت پيشرو تبديل سازد. هر چند به نظر ميرسد، هيچ ملتي يک شبه و به يکباره، اين تغيير وضعيت را پيدا نميکند، مگر زماني که دست خدا در تاريخ نمايان ميشود که آن هم مبتني بر يک مجموعه زمينههاست. اما ميتوان به نوعي جهش در تاريخ هم باور داشت؛ يعني برخي پديدهها چنان قدرت دارند که ميتوانند به يکباره انرژي ذخيره شده در تاريخ يک ملت را آزاد کنند و آن ملت با يک جهش بزرگ در تاريخ خود مواجه شود.
ج) شرايط تبديل «ميراث برون فرهنگي» به «ظرفيتتمدني»
شرايط و لوازم دستيابي و فعالسازي ميراث برونفرهنگي، به وضعيت تمدني ملتي بستگي دارد که در حال تمدنسازي است. ملت تمدنساز، نسبت به فرهنگ و تمدني که قصد اخذ و اقتباس داشتههاي تمدني آن را دارد، از دو حال خارج نيست: يا آن تمدن حيات و پويايي خود را از دست داده است و يا همچنان در حال حيات است و همچون تمدن غربي داراي يک نوع سلطه و هژموني گفتماني و يا تبليغاتي است.
حالت اول، بيشتر با وضعيت مسلمانان در رابطه با تمدنهاي ايراني و رومي، در قرن اول هجري تطبيق ميکند. در اين وضعيت، انگيزه اخذ و اقتباس به نحو نسبتاً سالم و مفيد و دور از پيچيدگي شکل خواهد گرفت. هرچند اصل وجود اين انگيزه، براي هر ملتي حاصل نميشود و دسترسي به همين ميراث نيز براي هر ملتي ميسر نيست. درست است که تاريخ در ارائه اندوخته و ذخيره خود بخل ندارد و گزينش هم نميکند. منتها دسترسي به اين دارايي و اين اندوخته، نيازمند بيداري و وجود انگيزه کافي است. وجود انگيزه در طلب و به دست آوردن ميراث و دستاوردهاي تمدن ديگر؛ چرا که تمدن مقابل در اين صورت به جسم بيروحي ميماند که به راحتي ميتوان از آن بهرهبرداري کرد و ميراث آن را بدون پوششي از سلطه و قدرت در اختيار گرفت. اين وضعيت را ميتوان به «ارثبري» فرهنگي تعبير کرد.
حالت دوم که در واقع وضعيت تمدني يک ملت در حال تمدنسازي است، وضعيتي سخت و پيچيده دارد؛ اينكه تمدن مقابل، نه تنها در قيد حيات است، بلکه حداقل به لحاظ تبليغاتي تفوق و سلطه فرهنگي و تمدني دارد. اينجاست که نيازمند يک کار مضاعف و سخت هستيم. اين کار را ميتوان به «ميراثسازي» تعبير کرد. دستاوردهاي تمدني غرب، با توجه به تفوق و سلطه فرهنگي و تمدني آن، در صورتي ميتواند در اختيار ما قرار گيرد که بتوان به آنها، معامله «ميراث» کرد. اين عمليات در ادامه در قالب دو شرط اساسي دنبال ميشود.
الف. خودباوري و خروج از هژموني گفتماني
طبيعي است در صورتي که رابطه فرهنگ مقصد، با فرهنگ مبدأ، يک رابطه يک طرفه و به نفع فرهنگ مبدأ باشد، اخذ و اقتباس پيچيده در مناسبات قدرت و سلطة گفتماني صورت خواهد گرفت. اينجاست که قوم وامگيرنده، در موضع ضعف و وامدهنده در موضع قدرت قراردارد. نگاه به يکديگر از سوي ضعيف، همراه با رعب و شيفتگي و از سوي قوي، همراه با استثمار و نفوذ صورت خواهد گرفت. در چنين موقعيتي، اخذ و اقتباس و استفاده از دستاوردهاي فرهنگ مبدأ بيفايده، بلکه مضر خواهد بود؛ چرا که هم ضعف و عقبماندگي را عميقتر ميکند و هم ما را از دستيابي به تمدن مطلوب دور ميسازد. بنابراين، شرط اوليه بهرهگيري از دستاوردهاي فرهنگ مبدأ در اين حالت، خودباوري و خروج از هژموني گفتماني آن فرهنگ است. خودباوري اين است که فرهنگ مقصد، نسبت به راه متفاوت خود، آگاهي يافته و نياز خود را شناخته باشد. شبيه انساني که ميخواهد گام دوم را بردارد، يا جهشي داشته باشد، ابتدا بايد جاي يکي از قدمهاي خود را محکم کند و بداند که کجا ايستاده و آنجا براي برداشتن گام دوم يا جهش، به اندازه کافي محکم و استوار هست، يا خير؟ فرهنگي که مرعوب و يا شيفته فرهنگ مبدأ باشد، هيچگاه نميتواند دست به گزينش و انتخاب آزادانه دستاوردهاي فرهنگ مبدأ بزند. بنابراين، خودباوري زمينة شناخت راه متفاوت، درک نيازها و قدرت گزينش و انتخاب را فراهم ميکند. تا اينجا موضع فرهنگ مقصد نسبت به فرهنگ مبدأ از حالت ضعيف و قوي و تمدن و توحش خارج شده، فرهنگ مبدأ در نظر فرهنگ مقصد، در موضع مساوي يا حتي ممکن است در موضع ضعيفتر قرار گيرد. اينجاست که آن هژموني گفتماني تَرَک برميدارد و دستاوردهاي تمدني فرهنگ مبدأ، به نوعي «ميراث» تاريخي مبدل ميشود. اما براي تبديل اين «ميراث» به ظرفيتي براي تمدنسازي نوين، علميات ديگري نيز نياز است که به عنوان «ايدئولوژيزدايي» به آن ميپردازيم.
ب. ايدئولوژيزدايي، تصرف و بوميسازي
ايدئولوژيزدايي، مرحلهاي است که فرهنگ مقصد به کمک آن ميتواند از ارتباطهاي ارزشي و ايدئولوژيکي محصولات، تجربهها و دستاوردهاي فرهنگ مبدأ رها شود و راه را براي بوميسازي، يا تبديل آنها به ظرفيت تمدني هموار کند. البته منظور ما از «ايدئولوژي» معناي منفي و مارکسيستي آن نيست. ايدئولوژي در اينجا، منظور همان نسبتها و ارتباطهايي است که ميان مباني فکري و محصولات فکري، در همه مکاتب اسلامي و يا غير اسلامي وجود دارد. فرهنگها و تمدنها، بر پايه نسبتهايي با عالم و آدم شکل ميگيرند. فرهنگ و تمدن اسلامي، از قِبَل نسبتي آغاز ميشود که انسان با خداي يکتا و کلام او برقرار ميکند. همچنين، «غرب يک نسبت است، نسبتي که بشر در آن خود را مرجع علم و عقل و قدرت و ملاک خير و زيبايي دانسته است» (داوري اردکاني، 1379، مقدمه ص.نه).
براي رهايي از اين ارتباطها و تغيير نسبتها، دو مرحله لازم است: اول، نگاه ما به فرهنگ مبدأي که مسلط است، بايستي عاري از شيفتگي و تعلق و غيرمبتني بر رابطه ضعيف و قوي باشد. در مبحث قبل بدان پرداخته شد. دوم، با نگاه تاريخي و شالودهشکنانه به آن فرهنگ و تمدن، زمينه را براي رها شدن از ارتباط ايدئولوژيک دستاوردها، تجربيات و محصولات علمي و غيرعلمي آن تمدن فراهم کنيم.
همين کار؛ يعني ايدئولوژيزدايي و رهايي از ارتباطها و تغيير نسبتها را تمدن غربي در ابتداي کار، با دستاوردهاي فرهنگي ديگران، به ويژه تمدن اسلامي انجام داد. براي مثال، غرب جديد براي فلسفيدن، که مبناي تأسيس و تجديد است، چارهاي نداشت که سراغ فلسفة اسلامي برود. مدتها نيز به تعليم فلسفة ابنسينايي پرداخت، اما زماني که راه خودش را پيدا کرد و فهميد که اين راه، غير از راه عالم اسلام است و بايد فلسفه را به اصل خود؛ يعني فلسفه يوناني بازگرداند، با رفتن سراغ ابنرشد که تلاشش بر اين بود که ارسطو راستين را بشناسد، به نوعي دست به ايدئولوژيزدايي زد و با عبور از افلاطون و ارسطوي اسلامي، به افلاطون و ارسطوي اصيل، در عين حال خامي دست يافت که ميتوانست منطق تفکر آنها را در مسير ايجاد يک راه جديد به کار گيرد.
در واقع، غرب جديد براي ساختن تاريخ و تمدن خود، دو گام اساسي برداشت: اول، شناخت خود و شناخت ديگران. هر دوي اين شناختها را غرب به کمک شرقشناسي به دست آورد. شرقشناسان با غريتسازي و نگاه اُبژکتيو به شرق، هم به شناخت غرب از خودش کمک کردند و هم دستاوردهاي شرق را به ظرفيتي براي خود مبدل ساختند.
به قول دکتر داوري شرقشناسي صرف شناخت فرهنگ و ادب و ساير اجزا شرق نيست. شرق شناس، به شرق نگاه ابژكتيو دارد؛ يعني آن را متعلَّق فهم خود (ابژه) قرار ميدهد؛ در نگاه ابژكتيو، فاعل شناسايي هيچ تعلقي به ابژه ندارد و آن را موجود مردهاي ميداند كه به موزه تاريخ رفته (اولاً)، پس چون اين متعلَّق فهم، بيجان است، مورد تملك و تسخير علمي قرار ميگيرد (ثانياً). اين صفت ذاتي پژوهش است و مستشرقين، شرق را پژوهش ميكنند (همان، ص2). غرب با اين پژوهش، شرق را به عنوان «ديگري» كه بايد به آن مسلط شد، نگاه كرد. اين لازمة بسط تاريخ غربي بود. به عبارت ديگر، شرق شناس دو مأموريت اصلي و مهم داشت: اول اينكه، شرايط احراز هويت غرب و تحقق تاريخ غربي را فراهم سازد. سپس، همه تاريخ شرقي را براي نگهداري در موزه غرب گردآورد (همان). به گفته دنيس هي: «شرقشناسي در حکم عقيده اروپاست و نوعي تصور جمعي است که به غرب و به اروپا هويت بخشده» (همان، ص107).
با توجه به اين نمونه و نحوه برخورد غرب با فرهنگهاي ديگر، فرهنگي که قصد بهرهگيري از دستاوردها و تجربيات و محصولات تمدن غربي را دارد، بايد به نوعي غربشناسي دست پيدا کند. منظور از «غربشناسي» هم، معرفتي است که ما را در تغيير نسبتها و رهايي از ارتباط ايدئولوژيک محصولات تمدن غربي ياري ميرساند. غربشناسي، عکسالعملي در مقابل شرقشناسي نيست. منظور ناچيزانگاشتن فکر و علم غربي و جستجوي عيبها و ايراد سرزنشها و تأسيس معرفت و دانشي دقيقاً مانند شرقشناسي نيست؛ چرا که نگاه «اُبژکتيو» غرب، نگاه همراه با استيلا و قدرت و سلطه است. اين نگاه نه اسلامي است و نه انساني. اما در صورت وجود شرايطي، ميتوان برخي ويژگيهاي نگاه شرقشناسي را الگوگيري کرد. ميتوان با توجه به موضع برتري، که خودباوري به انسان ميدهد، ابهت غرب را نزد خود شکست و آن را به اين معنا، که تعلق خاطر و شيفتگي نسبت به آن وجود ندارد، متعلق پژوهش (اُبژه) قرار داد. البته اين گونه نيست که پژوهشگر بتواند تعلق خود را نسبت به متعلق پژوهش به نحو کامل از بين ببرد. همانگونه که شرقشناسان نتوانستهاند چنين کنند. به گفته دکتر داوري، شرقشناسان بزرگ به كاري كه كردهاند تعلق خاطر شديد داشتند و بعضي از آنان، با شرق پيوندهاي نزديك داشتهاند (همان، ص7). اما اين تعلق خاطر، غير از نسبتي است كه يك شرقي، با ادب و فرهنگ شرق دارد. اين تعلق مثل علاقه و هيجاني است كه يك بازديدكننده موزه از اشياي موزه دارد. براي همين است كه بيشتر شرقشناسان، به سابقه تاريخي و فرهنگي شرق با نوعي دلبستگي مينگرند با اين حال، مردم شرق را تحقير ميكنند (همان، ص112).
د. نقش عمومي انقلاب اسلامي در ايجاد شرايط «ظرفيتسازي تمدني» با «گشايش تاريخ ديني»
تبديل ميراث درونفرهنگي و برونفرهنگي، به ظرفيتهايي براي تمدنسازي نوين اسلامي، نيازمند زمينهها و شرايط خاصي است. اينجا، به نقش عمومي انقلاب اسلامي، در پديد آوردن اين شرايط ميپردازيم. مقصود از «نقش عمومي» اين است که در اينجا قصد نداريم نقش انقلاب اسلامي را در ايجاد هر يک از شرايط و لوازم، به تفصيل مورد بررسي قرار دهيم؛ چرا که بررسي هر يک از اين موارد، نيازمند تدوين مقالات متعددي است. نقش عمومي انقلاب اسلامي، در اين است که توانسته است «تاريخ ديني» را بگشايد و از فروبستگي و بنبست خارج کند. مقصود از «تاريخ ديني»، مجموع فکر ديني، ايدهها و آرمانهاي ديني، عملکرد متدينان از گذشته تا امروز و به طور کلي، «دنياي دينداران» است. فروبستگي «تاريخ ديني» زماني است که دين و دينداران محوريت ندارند و افق روشني را هم پيشروي خود نميبينند. در مقابل، گشايش «تاريخ ديني» زماني اتفاق ميافتد که دين و دينداران، دوباره محوريت پيدا کنند. بر معادلات جهاني تأثير بگذارند و نسبت به ساختن آينده مطلوب خود اميدوار باشند.
ميتوان گفت: تا پيش از انقلاب افق «تاريخ ديني» بسته بود. سستي، خوابآلودگي و از بين رفتن نشاط تمدني مسلمانان و در مقابل، بيداري و سلطهگري تفکر و تمدن غربي، مهمترين عوامل اين فروبستگي افق تاريخ و تمدن ديني بودند. انقلاب اسلامي، براي عبور از اين وضعيت، به طور همزمان بايد دو گام اساسي برميداشت. بيدار کردن مسلمانان و عزتبخشيدن به آنها و شکستن مطلقيت تمدني غرب. تمدن غربي، ساحت وجودي بشر و زندگي بشري را به ساحت مادي و ناسوتي آن تقليل داده بود و افقي پيش روي بشريت، جز ماديت ترسيم نميکرد. اما انقلاب توانست اصول راهبر تاريخ و تمدن غربي، يعني انسانگرايي و جدايي دين از زندگي را مورد هدف قرار داده، در حقانيت و مطلق بودن تاريخ و تمدن غربي ترديد ايجاد کند.
انقلاب شعاع گسترد و بنياني از تفكر و تمدن بشري را درگير خود ساخت. اين لايه بسيار عميقتر از لايههاي سطحي مانند امور سياسي، اقتصادي و حتي مذهبي بود. بهترين قضاوت در اين خصوص مراجعه به دانشمندان غربي و اسلامي است. كلام لِنسر، پروفسور اتريشي گوياترين سخني است که ميتواند لايههاي عميق اين تأثير را نشان دهد. او معتقد است: «انقلاب امام خميني حتي سير تطوري [سير تكاملي، تكامل تدريجي] انسان را تغيير داد» (حاجتي، 1381، ص28).
گيدنز، در اثر خود تحت عنوان «تحولات جاري در دين: انقلاب اسلامي» مينويسد:
ديدگاهي كه «ماركس»، «دوركهايم» و «وبر» در آن سهيم بودند، اين بود كه دين سنتي بيش از پيش در دنياي مدرن به صورت امري حاشيهاي در ميآيد و دنيوي شدن فرايندي اجتنابناپذير است. از اين سه جامعهشناس، شايد تنها وبر ميتوانست حدس بزند كه يك نظام ديني سنتي؛ مانند اسلام ممكن است تجديد حيات عمدهاي پيدا كند و پايه تحولات مهم سياسي در اواخر قرن بيستم شود؛ با اين همه، اين دقيقاً آن چيزي است كه در دهه 1980 در ايران رخ داد (گيدنز، 1383، ص505).
فوكو نيز ميگفت: مردمي كه روي اين خاك زندگي ميكنند، در جستجوي چيزي هستند كه ما غربيها امكان آن را پس از رنسانس و بحران بزرگ مسيحيت از دست دادهايم و آن «معنويت سياسي» است (ر.ك. ميشل فوكو، 1377، ص42).
دانيل پايپس رئيس انستيتو پژوهشهاي سياستهاي خارجي آمريكا، در سمينار پاييز 1368 در استانبول تركيه گفت: «بايد اعتراف كنيم كه پيش از پيروزي انقلاب اسلامي، ما براي افكار ديني و مذهبي هيچ جايي باز نكرده بوديم. ولي از اين پس براي ما آمريكاييها ضروري است كه زمينهاي جهت مطالعه و تحقيق پيرامون مذهب فراهم آوريم» (حاجتي، 1381، ص53). پروفسور ويليام بيمان، از دانشگاه بروان آمريكا، مينويسد: «امام خميني در اوج ناباوريِ تحليلگران بينالمللي، با عقايد مذهبي كه غرب آنها را كهنه و قرون وسطايي ميدانست، جهان را تكان داد» (همان).
لخ والسا رئيس جمهور پيشين لهستان ميگويد: «پيروزي انقلاب اسلامي موجب احياي فكر ديني حتي در سطح حكومتها شد، ولو در كشورهاي مسيحي» (همان). در حاليکه به اذعان دانيل بل «تمامي جامعهشناسان کلاسيک به جز معدودي، انتظار داشتند که با برآمدن آفتاب قرن بيستم، دين نيز محو گردد» (شجاعي زند، 1381، ص91).
الوين تافلر معتقد است:
فتواي ارتداد سلمان رشدي كه از سوي امام خميني صادر شد، تنها محكوم كردن يك فرد نبود كه يك مذهب را مورد استهزاء قرار داده، پيام واقعي او اين نبود. او در واقع كل ساختار قوانين و رسوم مدرن بينالمللي را به مبارزه طلبيده بود. تصادفي نيست كه آيتالله خميني از نظر بيشتر كشورهاي جهان، فردي استثنايي جلوه ميكرد. او واقعاً چنين بود. دعوي او دائر بر آنكه مذهب داراي حقوقي فراتر از حكومتهاي ملّي است. اين جهشي عظيم است كه ما را در آن واحد به جلو و عقب ميبرد و مذهب را بار ديگر به مركز صحنه جهان سوق ميدهد. بازي قدرت جهاني كه در دهههاي آينده پديد خواهد آمد، بدون در نظر گرفتن قدرت روز افزون اسلام، مذاهب كاتوليك و مذاهب ديگر... قابل درك نيست (ر.ك. تافلر، 1370، ص656).
مجله تايمز در شماره هفتم آوريل 1980م با وقوع انقلاب اسلامي مينويسد: «انقلابي ساکت در تفکر و استدلال در حال وقوع است و خدا دارد برميگردد» (گلشني، 1377، ص60).
امام با حركت خود «شرق و غرب را لرزانيد و ميراثي بر جاي گذاشت كه هنوز زنده و فعال است» (حاجتي، 1381، ص28). وي «توانست اثر بزرگي در تاريخ جهان بر جاي بگذارد» (همان). بيترديد «جهانيان همچنان تحت تأثير انقلاب معنوي او قرار دارند» (همان).
نبايد اين جملات را ساده گرفت و يا بيان آنها را متأثر از احساسات گذرا دانست. شايد همة مدعاي اين متفکران را نتوان اثبات کرد، اما ميتواند بيانگر اين باشد که اين انقلاب با هسته و مرکز تاريخ و تمدن غربي درگير شده است. افزون بر اينکه، تاريخ غربي را در کليتش به چالش ميکشد، افق تاريخ ديني را نيز گشوده است.
وقتي افق يک تاريخ گشوده ميشود، نتايج زيادي به دنبال دارد. بخشي از اين نتايج، به گذشته اين تاريخ مربوط است. بخشي به حال و آينده آن. گشايش تاريخ، به معناي ديگر روشن و نمايان شدن تاريخ ديني است؛ از ابتدا تا انتها. گذشته را در «دسترس» قرار ميدهد. «گسيختگي» ميان گذشته و حال و آينده را به «تداوم» و پيوند تبديل ميکند و با گشايش افق تاريخ، بيآيندهگي را با اميد به آينده جايگزين ميکند. در نتيجه، تاريخ ديني را از حاشيه و پيرامون تاريخ بشريت به متن و مرکز تاريخ منتقل ميکند. از ديدگاه يکي از صاحبنظران، بر اثر انقلاب اسلامي بستري فراهم شده که «اگر کسي خود را بدان متصل کرد، کل زندگي او وارد تاريخي از نورانيت و معنويت ميشود، به طوري که خود را در گذشته با همه انبياء هم افق و در آينده با حضرت مهدي همراه مييابد» (طاهرزاده، 1388، ص41).
تأثير گشايش تاريخ ديني در گذشته ديني
چنانچه اشاره شد، اولين تأثير گشايش تاريخ ديني، در گذشتة اين تاريخ نمايان ميشود، بخشي از آن، حوزه تاريخنگاري و تاريخنويسي اسلامي و ديني است. تاريخ ديني، تاريخنگاري مخصوص به خود را دارد و از دل اين تاريخنويسي، آگاهي تاريخي پديد ميآيد. اما تا تاريخ ديني گشوده نباشد، حتي تاريخنويسي ديني هم شکل نميگيرد. به تعبير دکتر داوري «دشواري اصلي و بزرگ پديد آمدن تاريخنويسي ديني يک تصميم سياسي و حتي يک طرح پژوهشي نميتواند باشد، بلکه اين يک حادثه تاريخي است و جز در ضمن تجديد عهد ديني نميتواند وقوع يابد» (نجفي، 1394، ص4).
وقتي افق يک تاريخ گشوده ميشود، در اين وضعيت همة راهي که يک ملت در تاريخ طي کرده، تجربههايي که آموخته، افتخارات و مفاخري که آفريده، همچون قلههايي که ناگاه از زير آب بيرون ميآيند، نمايان خواهند شد. افتخارات تاريخ اسلام، تاريخ امامت، تاريخ ايران اسلامي، تاريخ تمدن اسلامي، تاريخ صفويه، تاريخ جنبشهاي تنباکو، مشروطه و... همان قلههايي هستند که با وقوع انقلاب اسلامي، نمايان شده و در دسترس ما قرار گرفتهاند. نه اينکه پيش از انقلاب اسلامي، اين مقاطع تاريخي مد نظر نبوده و يا کسي به مطالعه و تحقيق در آنها نپرداخته، بلکه مهمتر از کميت، که از اين جهت هم افزايش داشته است، کيفيت و وجه اين توجه است. بعد از انقلاب اسلامي، مطالعه تاريخ نه از باب تفنن و به تعبير رايج علم براي علم، بلکه به عنوان ريشة تاريخي حيات ديني و انقلاب اسلامي و يا پشتوانة تاريخي، افق تمدني اسلام مد نظر قرار ميگيرد. در اين حالت، تاريخ اسلام و ايران اسلامي، نه فقط از ديدگاه تاريخ انحطاط، بلکه با ديد تاريخ تکامل مورد توجه قرار ميگيرند.
تمدن غربي، به کمک شرقشناسي تاريخ ملل و فرهنگهايي که از تکاپو افتاده بودند و تاريخشان ديگر مدعي نداشت را مصادره کرد و آنها را به وادي بيتاريخي سوق داد. نفس بازيابي آنچه از تمدنهاي پيشين به جا مانده، توسط تمدن جاري، امر طبيعي و معمول است. اما تفاوتي که در اين ميان وجود دارد، اين است که شرقشناسي در بازيابي خود، شرق واقعي و حقيقي را مد نظر قرار نميداد، بلکه در واقع شرقي که دوران طفوليت غرب بود، مورد و متعلق پژوهش آنها قرار ميگرفت. غرب، تاريخ ملل و فرهنگهاي ديگر را نه گونهاي ديگر از تاريخ، بلکه گذشته خود قلمداد ميکرد. اين يعني بيتاريخ ساختن هر ملتي که غير غرب است. در واقع، غرب اثبات خود را در نفي ديگران جستجو ميکرد (داوري اردکاني، 1379، ص55-66).
براي مثال، آنگاه كه به تاريخ تمدن اسلامي نگاه ميکنيم، ميبينيم که به رغم اينکه تمام محيط اسلامى، اصلاً بازار علم دنيا بوده، اما متأسفانه نسل امروز اينها را نميداند. اين ندانستن، نه به معناى اين است كه همين مطالبى را كه من گفتم، نمىداند؛ چرا اين مطالب را صد بار شنيده است. همه در كتابها هم گفتهاند. همه جا هم گفتهاند. اما باورش نيست! بىآنكه به زبان انكار كند، يك حالت ناباورى در همة نسل امروز و نسل قبل، نسبت به گذشتة ايران وجود دارد. علتش هم اين است كه تمدن غرب و اين تكنولوژى پُر سر و صدا، آنچنان آمده فضا را پُر كرده كه حتى كسى جرأت نمىكند، به شجرهنامة خودش نگاه كند! امروز عَلَم در دست آنهاست، در اينكه شكى نيست، اما مىخواهند گذشتة علمى ملتها را هم نفى كنند. البته در جاهايى كل تمدنها را نفى مىكنند! اين غربيها و اروپاييها كه به نقاطى از دنيا ـ مثل مناطقى از امريكاى لاتين ـ رفتند، كل تمدن را نفى كردند! (خامنهاي، 15/11/1370)
تمدن غربي، با به کار بردن مفاهيمي همچون سنت و تجدد، اين دوگانگي و بيگانگي را ميان خود و ديگران تئوريزه کرد؛ مفاهيمي که در مقايسه و مقابله دو نوع نظام انديشگي قديم و جديد پديد آمدهاند. قديم و جديد، تنها به يک فاصله زماني اشاره نميکند، بلکه هر يک، بار معنايي و ارزشي خاصي دارند. اين ارزشگذاري عمدتاً توسط نظامي از انديشه و تفکر صورت گرفته است که خود بخشي از اين تقسيم است؛ يعني اين نظام انديشگي جديد يا به عبارت دقيقتر، غربي است که پس از تعريف خود به «تجدد» و متجدد، آنچه «غير» يا «مقابل» خويش ميبيند، «سنت» يا «سنتي» ميخواند (مظاهري، 1391، ص166).
انديشه تجدد با اين نامگذاري و تمايز، خود را تشخص و تعيّن (هويت) ميبخشد. همين نياز به تشخص و غيريت بود که صاحبان انديشه تجدد را پيش از کساني که «سنتي» خوانده شدهاند، به بررسي و پژوهش در ميراث فکري و فرهنگي گذشته، اعم از گذشتهاي که متعلق به تاريخ غرب يا شرق است، واداشت. تاريخ غربي، از دورة يوناني آغاز شد. اما در حاشية اين تاريخ، تاريخها و فرهنگها و تمدنهاي ديگر هم وجود داشت. شرقشناسي به اين حاشيه پرداخت (داوري اردکاني، 1382، ص4)، تا تاريخهاي ديگر را به حاشيه براند.
براي نمونه، روزنتال از پيشکسوتان شرقشناسي، معتقد است: «تمدن اسلامي که ما ميشناسيم، نميتواند بدون ميراث يوناني قوام داشته باشد» (همان، ص103). همانگونه که والتسر در آثار خود، تلاش زيادي ميكند تا ثابت کند: «هر چه فيلسوفان عرب گفتهاند «عاريهاي» از يونانيان است. طبق نظر والتسر، حتي هنگامي که نميتوانيم مأخذ را بيابيم، با اطمينان فرض ميشود که جز مأخذ اصيل يوناني هيچ سندي نيست» (همان، ص105).
در حالي که مسلمانان ميراث تمدنهاي گذشته را به خدمت گرفتند و «جريان اسلامي کردن اين ميراث به مراتب فراتر از صرف جذب و ادغام و تغيير دادن صورت آنها بود. در خلال اين جريان، نيروهاي خلاق عظيمي به ظهور رسيد» (اسپوزيتو، 1377، ص101)، که موجب ميشود بگوييم: «تمدن اسلام در اوج خود زاياترين و نوآورترين تمدن دنيا بود» (آدلر، 1384، ج1، ص236).
تأثير گشايش تاريخ ديني در آينده ديني
بيآيندگي و بيتاريخي، دو روي يک سکهاند. بيآيندگي، يکي از نتايج اصلي فروبستگي هر تاريخي، از جمله تاريخ ديني است. انسان وقتي احساس ميکند آيندهاي بر فعاليت و تلاشش مترتب نيست، خود به خود، دچار يأس و نااميدي ميشود. پيش از انقلاب اسلامي، اين فکر که تمدن اسلامي گذشتة مسلمانان ديگر احيا و بازسازي نخواهد شد و آينده از آن اسلام نيست، به يک تفکر رايج تبديل شده بود و در ترويج اين فکر، غرب و شرقشناسان نقش مهمي داشتند. مسلمانان تا پيش از انقلاب اسلامي، احساس ميکردند يا بايد به تاريخ غرب بپوندند، يا اينكه در بيآيندگي و بيتاريخي به سر ببرند. به تعبير آيتالله خامنهاي:
روزى بود كه امت اسلام اميدى به آينده نداشت، متفكران جهان اسلام مىنشستند و براى روز سياه مسلمانان مرثيهسرائى ميكردند. آثار ادبى مسلمانان برجسته و پيشرو امثال سيدجمالالدين و ديگران را در صد سال گذشته ببينيد. نخبگانى از دنياى اسلام كه دلهايشان بيدار شده بود، وضع مسلمانها را ميديدند و حقيقتاً براى مسلمانها مرثيهسرائى ميكردند. حقيقتاً افق روشنى در دنياى اسلام ديده نميشد (خامنهاي، 11/07/1387).
و همين بسته بودن افق آينده، گرد يأس و نااميدي را در بين متفکران جهان اسلام پراکنده بود، به نحوي که اگر يك وقت هم روشنفكر و عالمى در ميان آنها پيدا مىشد و به آنها يك كلمه حرفى مىزد، مىگفتند: آقا نمىشود، فايدهاى ندارد؛... مأيوس بودند. انقلاب اسلامى ايران اين ابر يأس را از افق زندگى و ديد ملتها زدود (همان، 12/08/1377) و با اميد تازهاى به ميدان آمدند. همان شاعران و هنرمندان و نويسندگانى كه با يأس حرف ميزدند، احساس شكست ميكردند، بعد از پيروزى انقلاب اسلامى... روحيهىشان عوض شد، لحن كلامشان و شعرشان و قلمشان تغيير پيدا كرد؛ رنگ اميد به خود گرفت (همان، 14/3/1388).
انقلاب اسلامي توانست با گشودن افق تاريخ ديني، گذشته تمدني اسلام را به آينده آن متصل کند. قطعاً تصور اينکه تمدن اسلامي، ميتواند در آينده تمدن رقيبي براي تمدن غرب باشد، از نتايج اين انقلاب است. اين انقلاب، در واقع با خدشهدار ساختن «مطلقيت» غرب و به تبع، نتايج مطالعات شرقشناسي، گذشته و تاريخ تمدن اسلامي را به آينده آن متصل ساخته است.
كاري كه انقلاب اسلامي كرد، اين بود كه پرده زخيمي كه دشمنان بر آينده اسلام و ملتهاي مسلمان كشيده بودند، كنار زد و آيندهداري را براي آنها به ارمغان آورد. اين آينده، يعني تمدن اسلامي و تمدن بينالملل اسلامي، اگر چه هنوز تحقق نيافته است، اما همين كه ميتوان آن را در چشمانداز آينده جهان اسلام ديد، خود كليد حركت به سمت و سوي آن است. شرقشناسي نسبت به برخي فرهنگها، مانند فرهنگ و تاريخ مسلمانان، نميگويد شما هيچ نداشتيد، بلكه ما را متقاعد ميكند كه اگر چه گذشته خوبي داشتهايد. اما اين گذشته، آيندهاي ندارد و انساني که گرفتار بيآيندگي تاريخي شد، براي ادامة زندگي با هويت مستقل و اهداف متفاوت توجيهي ندارد (طاهرزاده، 1388، ص41).
انقلاب اسلامي با تداوم و روند رو به رشد خود، چنان افق اين آينده را گشوده است که ديگر نميتوان نسبت به آينده تمدني جهان اسلام بيتوجه بود و به آن فکر نکرد. به طوري که به نظر ميرسد، طرح نظريه برخورد تمدنهاي هانتينگتون بيشتر متأثر از اين مسئله و پرسش باشد. البته پيش از هانتينگتون نيز نظريهپردازاني همچون توينبي، نسبت به اين بازخيزي هشدار داده بودند (توين بي، 1362، ص117). و حتي ميتوان گفت: «تمدن اسلامي»، ديگر از سطح يک خواسته و آرمان به يک روند تاريخي تبديل شده است. چنانچه آيتالله خامنهاي ميفرمايند:
ما در حال پيشرفت و سازندگي و در حال بناي يك تمدن هستيم... ملت ايران - همچنان كه شأن اوست - در حال پديد آوردن يك تمدن است. پاية اصلي تمدن، نه بر صنعت و فناوري و علم، كه بر فرهنگ و بينش و معرفت و كمال فكري انساني است. اين است كه همه چيز را براي يك ملت فراهم ميكند و علم را هم براي او به ارمغان ميآورد. ما در اين صراط و در اين جهت هستيم. نه اينكه ما تصميم بگيريم اين كار را بكنيم؛ بلكه حركت تاريخي ملت ايران در حال به وجود آوردن آن است (خامنهاي، 01/01/1373).
نتيجهگيري
از آنچه گذشت، ميتوان گفت:
1. ملتها به رغم داشتن ميراث غني فرهنگي، نميتوانند در هر شرايطي از اين ميراث جهت تمدنسازي بهره بگيرند. شبيه وارثي که به دليل صغر سن يا سفاهت، نميتواند از آنچه گذشتگانش حتي اگر بسيار ارزشمند و غني باشد، استفاده کند و آن را در مسير ارتقاء سطح زندگي خود به کار گيرد.
2. ميراثي که ملتهاي با انگيزه تمدنسازي، ميتوانند از آنها بهرهمند شوند، تنها ميراث درونفرهنگي نيست، بلکه همانطور که قاعده تاريخ است، تمدنسازان از هر آنچه گذشتگان و حتي معاصران در اختيار ميگذارند، بهره ميگيرند.
3. تبديل ميراث درونفرهنگي، به ظرفيت تمدني، نيازمند وجود شرايطي است: اولاً، اين ميراث را در اختيار وارث قرار دهد. ثانياً، رشته پيوند گذشته و آينده را برقرار کند تا بتواند ميراث را در جهت شکلدادن به آينده به کار بگيرد. ثالثاً، در جايگاه تاريخي پيشرو باشد و نه پيرو، تا تفاوت و تمايز تاريخي را درک کند و هويت تاريخي مستقل پيدا کند.
4. تبديل ميراث برونفرهنگي، به ظرفيت تمدني نيز نيازمند شرايطي است که در وضعيت نابرابري به نفع فرهنگ مقصد، نيازمند پويايي و طالب بودن است و در وضعيت نابرابري به نفع فرهنگ مبدأ اولاً، نيازمند خودباوري و عدم مرعوبيت و شيفتگي نسبت به فرهنگ مبدأ است. ثانياً، بايد توان ايدئولوژيزدايي، تصرف و بوميسازي را داشته باشد.
5. انقلاب اسلامي توانسته است با گشايش تاريخ ديني، شرايط فوق را پديد بياورد. وقتي تاريخ ديني گشوده شود و تجديد عهد ديني شکل بگيرد، هم گذشته ديني در نگاه اهل دين فعال و آماده بهرهبرداري خواهد شد و هم آينده و افق ديني شفاف و اميدوارکننده خواهد شد. اين گشايش، ميراث درونفرهنگي را در دسترس قرار ميدهد، گسيختگي تاريخي را از بين ميبرد و تاريخ ديني را از حاشيه و پيرامون تاريخ، به متن و مرکز تاريخ بشريت منتقل ميکند. همچنين، با ايجاد خودباوري و خروج از هژموني، گفتمان رقيب ما را در ايدئولوژيزدايي و تبديل محصولات تمدني فرهنگهاي بيگانه به ميراث تاريخي و بهرهگيري از آنها در جهت ظرفيتسازي تمدني توانمند ميسازد.
- نهجالبلاغه، 1379، ترجمة محمد دشتي، قم، مشهور.
- اسپوزيتو، جان، 1377، اسلام و غرب، ترجمة مرتضي اسعدي، مندرج در ايران، اسلام، تجدد، تهران، طرح نو.
- الويري، محسن، نشست تخصصي «ظرفيتهاي تاريخ در تمدن اسلامي»، تهران، مؤسسة فتوح انديشه.
- تافلر، آلوين، 1370، تغيير ماهيت قدرت، ترجمة حسن نورايي بيدخت و شاهرخ بهار، تهران، مركز ترجمه و نشر كتاب.
- توينبي، آرنولد، 1362، تمدن در بوته آزمايش، ترجمة يعقوب آژند، تهران، مولي.
- جمعي از نويسندگان، 1386، جستاري نظري در باب تمدن، قم، پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامي.
- حاجتي، ميراحمدرضا، 1381، عصر امام خميني، چ پنجم، قم، بوستان كتاب.
- خامنهاي، سيدعلي، حديث ولايت، تهران، مؤسسة پژوهشي فرهنگي انقلاب اسلامي، حفظ و نشر آثار حضرت آيتالله خامنهاي.
- داوري اردکاني، رضا، 1379، اوتوپي و عصر تجدد، تهران، ساقي.
- ـــــ ، 1379، درباره غرب، تهران، هرمس.
- ـــــ ، 1382، «تقابل سنت و تجدد چه وجهي دارد؟»، نامه فرهنگ، ش49، ص4-25.
- شجاعي زند، عليرضا، ۱۳۸۱، عرفيشدن در تجربة مسيحي و اسلامي، تهران، مرکز بازشناسي اسلام و ايران.
- طاهرزاده، اصغر، 1388، انقلاب اسلامي؛ بازگشت به عهد قدسي، اصفهان، لب الميزان.
- فوکو، ميشل، 1377، ايرانيان چه رؤيايي در سر دارند؟، ترجمة حسين معصومي همداني، تهران، هرمس.
- فيليپ جي. آدلر،1384، تمدنهاي عالم، ترجمه محمدحسين آريا، تهران، اميرکبير.
- گلشني، مهدي، ۱۳۷۷، از علم سکولار تا علم ديني، تهران، پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي.
- گيدنز، آنتوني، 1373، جامعهشناسي، ترجمة منوچهر صبوري، تهران، نشر ني.
- لاريجاني، محمدجواد، 1383، نقد دينداري و مدرنيسم، تهران، اطلاعات.
- مظاهري، ابوذر، 1391، منطق فراز و فرود فلسفة سياسي در اسلام و غرب، قم، مؤسسة آموزشي و پژوهشي امام خميني.
- مهدويزادگان، داود، 1385، «تأثير انقلاب اسلامي بر تاريخنگاري مشروطيت»، حوزه، ش137، ص107-115.
- نجفي، موسي، 1394، فلسفه تحول تاريخ در شرق و غرب تمدن اسلامي (روش استنباط عقلانيت تاريخي و تحول علوم انساني بر اساس مقايسه و نقد سنت ابنخلدوني با بسط نوصدرايي)، تهران، مؤسسة مطالعات تاريخ معاصر و پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي.
- هانتينگتون، ساموئل، 1378، برخورد تمدنها و بازسازي نظم جهاني، ترجمة محمدعلي حميد رفيعي، تهران، دفتر پژوهشهاي فرهنگي.