بررسی اخلاقی توسعهی لیبرالی
Article data in English (انگلیسی)
مقدمه
مقصود از توسعه، مجموعة تحولات رو به پيشرفتي است که يک جامعه در عرصههاي مختلف فردي و اجتماعي، و نظري و عملي به خود ميبيند. توسعه مستلزم حرکت روبهجلو در ابعاد گوناگون است. هرچه ابعاد و ميزان حرکت بيشتر باشد، آن جامعه پيشرفتهتر خواهد بود. دربارة اينکه بررسي و نظريهپردازي راجع به «توسعه» از چه زماني آغاز شده و داراي چه مشخصهها و مؤلفههايي است، بحثهاي زيادي وجود دارد. اعضاي مکتب نوسازي، توسعه را پديدة مدرن و تکخطي ميدانند. آنها تحت تأثير نظريههاي «تکامل اجتماعي» و «تغيير اجتماعي» انديشمنداني نظير هربرت اسپنسر، اميل دورکيم و ماکس وبر، با تقسيم جوامع به دو دستة سنتي و نوين، جوامع غربي را با مشخصة نو بودن، ذيل جوامع توسعهيافته جاي ميدهند و در مقابل، جوامع غيرغربي را در ذيل جوامع سنتي قرار ميدهند. جوامع اخير همچنان سنتي فکر ميکنند و همچنان سنتي عمل ميکنند. طبق اين تحليل، نوشدگي و عبور از سنت عنصر اصلي توسعهيافتگي بهشمار ميرود (ساعي، 1377، ص22). فوکوياما نيز در کتاب فرجام تاريخ و انسان واپسين - چنانکه از نامش پيداست - تصورش از توسعه تکخطي است. بهباور وي، در اين کتاب، «ليبراليسم»، بهويژه ليبراليسم آمريکايي، اوج قلة توسعهيافتگي است و جوامع براي رسيدن به اين قله بايد همان راهي را طي کنند که جامعة آمريکا طي کرده است (فوکوياما، 1393). در مقابل، جمعي ديگر از صاحبنظران تکخطي بودن توسعه را برنميتابند. باور آنها بر اين است که راههاي وصول به توسعه متنوع است. هر فرهنگ و حتي هر جامعهاي ممکن است توسعة متناسب با خود را داشته باشد. بنابراين درحاليکه طبق نگرش نخست، توسعه غربي شدن و ليبرال شدن را معنا ميدهد، در نگرش دوم، غربي شدن تنها يکي از مصاديق توسعه است؛ نه اينکه تمام معنا و مصداق توسعه باشد (هميلتون، 1379، ص58-67؛ ساعي، 1377، ص23-24).
صرفنظر از اينکه توسعه مقولهاي تکخطي باشد يا چندخطي، بهاذعان عموم صاحبنظران غربي، جوامع صنعتي غربي مصاديق بارز توسعهيافتگي هستند؛ توسعهاي که بهلحاظ فکري از ليبراليسم تغذيه کرده است و عنوان توسعة ليبرالي را ميتوان به آن اطلاق کرد. توسعة ليبرالي از منظرهاي مختلف قابل مطالعه و بررسي است؛ مثلاً ميشود آن را از منظر زيستي و پيامدهايي که اين نوع از توسعه براي محيط زيست و حيات وحش بر جاي گذاشته است، مورد بررسي و مطالعه قرار داد. همچنين ميتوان آن را از منظر اقتصادي، سياسي، فرهنگي و اجتماعي بررسي کرد؛ چنانکه اين امکان وجود دارد که توسعة ليبرالي را از منظر ديني يا اخلاقي به بحث گذاشت. در اين ميان، مسئلة مورد نظر اين مقاله بررسي توسعة ليبرالي از منظر اخلاقي است. توسعة ليبرالي ماهيت اومانيستي دارد. محوريت انسان در اين توسعه ايجاب ميکند که به تمام خواستها و نيازهاي انسان بهطور مناسب و شايسته توجه شود. توجه به نيازمنديهاي مادي و زيستي لازم است، ولي آيا کافي هم هست؟ داشتن نگرش و زيست اخلاقي نيز از نيازمنديهاي جامعة انساني است. آيا در توسعة ليبرالي به اين دست از نيازها توجه شده است؟
1. چيستي توسعة ليبرالي
ايدهپردازي دربارة توسعه بهعنوان يک مسئلة مستقل، بعد از جنگ دوم جهاني و پس از استقلال کشورهاي مستعمره کليد خورد. مسئلهاي که مطرح شد، اين بود که چگونه ميتوان جوامع عقبمانده، مستعمره و توسعهنيافته را به جوامع توسعهيافته تبديل کرد. اين جوامع که بهظاهر مستقل شده بودند، براي اينکه توسعه يابند، بايد چگونه بينديشند و چگونه عمل کنند؟ چه اهدافي را دنبال نمايند؟ از چه راههايي حرکت کنند و به چه شيوههايي متوسل شوند؟
پيشفرض ضمني و گاه تصريحي اين مسئله، تقسيمبندي جوامع به ليبرال توسعهيافته، مدرن و جهان اولي از يکسو و عقبمانده، سنتي، توسعهنيافته، جهان سومي و غيرليبرالي از سوي ديگر است. ملاکهاي عيني و ذهني، در اين دستهبندي دخالت دارند. از بُعد عيني، جوامع توسعهيافته جوامع صنعتي با فناوري برترند؛ مديريت و ساختار اداري و حاکميتي کارآمدي دارند؛ نظام اجتماعي آنها شهري و غيرروستايي است؛ از نظر اقتصادي، جوامع برخوردار، مرفه و با مصرف انبوه بهشمار ميروند (ساعي، 1377، ص19-20). از بُعد ذهني، در اين جوامع نگرش مادي و اينجهاني حاکم است؛ تصور ميشود که انسان هويت مادي و اينجهاني صرف دارد و با مرگ، زندگياش به سرانجام ميرسد و نابود ميشود؛ اهداف پيش روي انسان و نيز راهها و روشهاي پيش روي او همه مادي است. در اين جوامع، همچنين بهصورت خاص ارزشها و ضدارزشها معناي جديدي پيدا کردهاند؛ سود و زيان و لذت و الم، در تعيين ارزشها و ضدارزشهاي اخلاقي جايگاه مهم و معياري يافتهاند. اين تغييرات، پس از رنسانس و نهضت اصلاح ديني در اثر انقلابهاي بزرگ فکري، اجتماعي، سياسي، علمي و صنعتي طي قرون متمادي بهوجود آمدهاند. در اثر اين انقلابها، انسان مدرن، خودمختار و خودآيين شده و از آسمان منقطع شده است؛ زميني ميانديشد و زميني هم عمل ميکند (صفي، 1380، ص11 و 27ـ31؛ عالم، 1391، ص109).
با اين حساب بايد توسعة ليبرالي را مقولة پيچيدة فکري و عيني بدانيم. جلوة عيني اين توسعه ملموس است و همگان بدون نياز به تأمل و تفکر و صرفاً با مشاهده ميتوانند آن را ببينند، ولي جلوة فکري اين توسعه ناپيداست؛ تنها افراد خاص و صاحبنظران و اهل تحقيق و تأمل ميتوانند آن را ببينند. اين بُعد از توسعه اهميت بيشتري دارد؛ چراکه مولد فکر است و امر شناخت اهداف، روشها و ابزارها را بر عهده دارد. براي اينکه فهم روشني از جهتگيري توسعة ليبرالي داشته باشيم و بدانيم که توسعة ليبرالي چه نسبتي با ارزشهاي اخلاقي دارد و به چه ميزان با اين ارزشها در ارتباط است، بايد به مباني ليبرالي رجوع کنيم. با در نظر داشت مباني، عقلانيت حاکم بر توسعه و اهداف و روشهاي آن مشخص ميشود و بالاخره در پرتو همين شناختهاي بنيادين ميتوانيم به پاسخ مسئلة خود دست پيدا کنيم.
1ـ1. مباني معرفتشناختي
معرفتشناسي تلاشي است در جهت فهم شناختهاي انسان و ارزشيابي انواع شناخت و تعيين ملاک صحت و خطاي آنها (مصباح يزدي، 1377، ص151). معرفت دروازة ورود انسان به فهم و تحليل عالم واقع و رودررو شدن با آن و ساختن و پرداختن آن است. بهدنبال شناخت، باور و نگرش و در پي آن، حرکت و اقدام شکل ميگيرد. ازاينرو توسعة ليبرالي بهعنوان اقدام و کنش جمعي، وابستگي تامي به معرفتشناسي ليبرالي دارد. معرفتشناسي ليبراليسم تحت تأثير مکاتب، ايدهها و اتفاقات متفاوتِ مثبت و منفي شکل گرفته است. قرون وسطي بهعنوان قرون حاکميت اسمي مسيحيت در عالم غرب، تا رنسانس و نهضت اصلاح ديني و نيز شورشها، اعتراضها و انقلابها و بسياري از عوامل ديگر، بهصورت مستقيم يا غيرمستقيم در شکلگيري شناختشناسي غربي، ازجمله در شناختشناسي ليبرالي تأثيرگذار بودهاند. بررسي مفصل اين مسئله، نه جايش اينجاست، نه مسئلة ماست و نه ما تخصصش را داريم. اجمالاً آنچه در اينجا گفتني است، اين است که بايد توجه داشته باشيم، ليبراليسم بهعنوان يک ايدئولوژي اجتماعي مؤثر در ساختن غرب، از رويکردهاي شناختي عقلگرايانه و تجربهگرايانه و نيز از مکاتب ايدئاليسم و پراگماتيسم آثار مستقيم و اساسي دريافت کرده است. ليبراليسم از نظر معرفتشناختي، عقلگراست و درعينحال تجربهگرا هم هست؛ بهدليل اينکه معرفتشناسي ليبرالي از تلفيق عقلگرايي دکارتي و تجربهگرايي هابزي، جانلاکي و هيومي، که توسط کانت به هم رسيدهاند، شکل گرفته است. عقل کانتي، در برابر تجربه - بهدليل نيازي که به آن دارد - کاملاً متواضع است. اين عقل مواد خامش را از تجربه دريافت ميکند و بدون تجربه دستش از هرگونه شناخت اساسي خالي است. اصلاً خود کانت توسط هيومِ تجربهگرا از خواب جزميت بيدار شده است و اگر هيوم نبود، کانت بهاسم عقلگرايي در جزميت و جهالت باقي ميماند. او توسط هيوم به اين درک ميرسد که «تعقل هيچ امري فراتر از تجربه ممكن نيست» (كانت، 1370، ص18).
ايدئاليسم (اصالت معنا) نيز با تلفيق عقل و تجربه، در شکلگيري نظام معرفتي توسعة ليبرالي اثرگذار بوده است. ايدئاليسم تحت تأثير کانت، خارج از «من» را غيرقابل اثبات و التزام به واقعيات ناشناختني را نامعقول ميداند و پراگماتيسم با اصالت دادن به واقع، «سودمندي» را ملاک صدق و معناداري معرفي ميکند (معلمي، 1379، ص167 و 197) و ليبراليسم تحت تأثير همين شناختها، اهداف و روشهاي سودمندگرايانه و فردگرايانه را براي توسعه در نظر ميگيرد. به همين جهت گفته ميشود که عقل در هويتبخشي به توسعة ليبرالي نقش داشته است، اما عقلي که هويتش را از منفعتگرايي و عملگرايي دريافت کرده است؛ عقلي که مواد خامش را صرفاً از تجربه دريافت ميکند؛ عقلي که از جايگاه رهبري ساقط شده و در نقش ابزاري منجمد شده است. اين عقل، ديگر بهدنبال فهم حقايق، بهويژه حقايق متعالي نيست، بلکه تمام همت اين عقل معطوف به اين است که خدمات شناختي به نفس ارائه دهد و کاري کند که نفس بتواند بهشکل مطلوبتر، آسانتر و ارزانتر تمايلاتش را ارضا نمايد. اين عقل بهعنوان عقلِ در خدمت نفس، موظف است به مطالبات نفس در عرصههاي مختلف پاسخ بگويد؛ صرفنظر از اينکه اين پاسخها عادلانه باشند يا ظالمانه؛ اخلاقي باشند يا غيراخلاقي؛ ديني باشند يا غيرديني. اين عقل را فيلسوف شهير ليبرال با بيان کوتاه و روشن تعريف کرده است. او گفته است: «عقل بردة عواطف است» (هيوم، 1377، ص4ـ5 و 172؛ وينسنت، 1378، ص56).
2ـ1. مباني هستيشناختي
هستيشناسي تعيينکنندة مبدأ، غايت و روش توسعة ليبرالي است و البته هستيشناسي ليبرالي خود متأثر از معرفتشناسي ليبرالي است. ليبراليسم هستي را محدود به عالم ماده و طبيعت ميداند؛ عالمي که نه غايتي پيش رويش هست و نه مبدأ و آفرينندهاي آن را ايجاد کرده است؛ عالمي که در اثر حادثه و تصادف بهوجود آمده و بهسمت نابودي و فنا هم در حال حرکت است. ليبراليسم اعتقاد مابعدالطبيعه را اعتقاد سنتي و متعلق به دوران نابالغي بشر ميداند و عمل بر اساس آن را غيرعقلاني و غيرعلمي ارزيابي ميکند. کانت براساس مباني معرفتشناختياش معتقد است که دوران توجه به مابعدالطبيعه بهپايان رسيده است؛ چراکه چنين توجهاتي تأييدات تجربي ندارد. وي مينويسد: «هر فن كاذب و هر حكمت باطلي سرانجام روزگارش بهسر ميرسد و در نهايت خود موجب فناي خود ميشود و همان نقطة اوج آن، آغاز انحطاط آن است.... چنين لحظهاي براي مابعدالطبيعه فرارسيده است» (كانت، 1370، ص222). وي دوران مدرن را دوران دانش و خردورزي و دوران خواري مابعدالطبيعه ميداند: «اكنون مابعدالطبيعه به خواري افتاده و همچون هکويا مويهكنان ناله سر ميدهد...» (كانت، 1387الف،IX ). البته کانت با وجود تأکيد بر عقل و تجربه و در عين خوارانگاري مابعدالطبيعه به بن ميرسد و نميتواند از قبول خداوند صرفنظر کند. وي در عين آنکه امكان اقامة برهان عقلي بر وجود خداوند را منکر ميشود، اعتقاد به وجود او را بهعنوان تصوري وحدتبخش در نظام عقل نظري و همچنين اصل موضوعي در نظام اخلاقي، لازم و ضروري ميداند (ژيلسون، 1374، ص20). او مينويسد: «اينكه روح آدمي روزي يكسره روي از تحقيقات مابعدالطبيعي بگرداند، همان اندازه دور از انتظار است كه ما براي آنكه هواي آلوده تنفس نكنيم، روزي ترجيح دهيم بهكلي از نفس كشيدن دست برداريم. بنابراين قانون بيچون و چراي "ضرورت" توجيهگر مابعدالطبيعه است» (كانت، 1370، ص223).
معرفتشناسي و هستيشناسي کانت، نهتنها اعتقاد به وجود خداي هستيبخش را هموار نکرد، بلکه باعث شد مسير براي ضديت با خدا هموارتر شود. تابعان کانت، بهعنوان پيشبرندگان توسعة ليبرالي، ادلة ايجابي کانت بر ضرورت مابعدالطبيعه را کنار گذاشتند و ادلة سلبي وي را تقويت کردند و مبناي نظريهپردازي خويش قرار دادند. بنابراين با آراي کانت و تابعان، مدرنتيه بهطور عام و توسعة ليبرالي بهشکل خاص، بيش از پيش در وادي بياعتقادي به خدا فرو رفت. ژيلسون مينويسد:
وضعيت امروزيِ مسئلة وجود خدا كاملاً تحت سيطرة تفكر ايمانوئل كانت و آگوست كنت است. فلسفة اين دو در اين مشتركاند كه در هر دو، مفهوم «معرفت» به معرفت علمي تنزل يافته و خود مفهوم معرفت علمي نيز بهنوعي معقوليت كه فيزيك نيوتن فراهم آورده، نزول كرده است. بدينسان فعل «دانستن» بهمعناي شرح نسبتهاي محسوس ميان حقايق مفروض برحسب نسبتهاي رياضي است؛ لذا هرطور كه بنگريم، هيچ واقعيت مفروضي مابازاي تصور ما از خدا نيست. ازآنجاكه خدا متعلق معرفت تجربي نيست، پس تصوري از او نداريم. درنتيجه خدا موضوع معرفت نيست و امر موسوم به الهيات عقلي صرفاً بيهودهگويي است (ژيلسون، 1375، ص78).
بر اين اساس، توسعة ليبرالي توسعهاي کفرآميز است؛ توسعهاي است که در آن اعتقاد به خدا هيچ جايي ندارد. بهتبع همين نگرش، در توسعة ليبرالي، اعتقاد به معاد و زندگي پس از مرگ نيز پايه و اساسي ندارد. تمام هويت اين توسعه را ماده و مادهگرايي و دنيا و دنياگرايي تشکيل ميدهد. در اين توسعه، انسان مدرن احساس ميکند که بالغ شده است و ديگر به خدا احتياجي ندارد (ژيلسون، 1375، ص207). در اين توسعه، حتي اعتقاد به خدا لغو و بيهوده تصور ميشود. هيوم مينويسد: «در سراسر آيين كفر باستان، انديشهاي از اعتقاد به حضور حقيقي خدا خندهآورتر نيست؛ زيرا اين انديشه چنان لغو است كه درخور هيچگونه بحث نيست» (هيوم، 1348، ص91). راسل نيز اذعان ميکند: «عبارت "خدا وجود دارد" بيان بيمعنايي است» (راسل، 1349، ص237). براساس حاکميت انديشة بيخدايي و مادهگرايي صرف، نيچه با صداي بلند و با اعتقاد راسخ «مرگ خدا» را اعلام ميکند (نيچه، 1377، ص394).
3ـ1. مباني انسانشناختي
ماهيت و جهتگيري توسعة ليبراليستي بهصورت آشکارتري از نوع نگرش به انسان تأثير پذيرفته است. توسعة ليبراليستي بر پاية اومانيسم بنا شده است. نگاه اومانيستي به انسان، يک نوع نگاه شورشي در برابر قرون وسطي محسوب ميشود. ازآنجاکه انسان غربي در طول قرون وسطي بهاسم حاکميت دين بهشکل افراطي تحقير شده بود، تحت انواع ظلمها و بيعدالتيها قرار گرفته و داناييها و تواناييهايش سرکوب شده بود، وقتي در پي رنسانس از بند قرون وسطي خلاص شد و احساس رهايي کرد، متقابلاً بهشکل افراطي به مقابله با دين و اعتقادات ديني پرداخت. در اين تقابل، همانند اسلاف خود در يونان باستان، در بازتعريفي که از انسان بهدست داد، براي او هويتي در عرض خدا و حتي در ستيز با خدا تعريف کرد.
انسانشناسي ليبراليستي علاوه بر برخورداري از بنمايههاي اومانيستي، بهشکل قويتر و مؤثرتر بر فردگرايي متکي است و عقيده بر اين است که فرد، هم از نظر فلسفي و هم از نظر حقوقي و اخلاقي، مقدم بر جامعه است. «من» محور همه چيز است: هم فاعل است، هم غايت و هم هدف (پوپر، 1366، ص277). در مقابل، جامعه وجود تصنعي و اعتباري دارد و بدون اينکه اصالتي داشته باشد، تنها بستري است براي تأمين آرزوها و اهداف فرد. فردگرايي ايجاب ميکند که همه در خدمت «من» باشند؛ همه ابزارهايي باشند در اختيار «من» براي وصول به مقاصد «من». «فرد اساساً و ذاتاً مالك شخص خويش و تواناييها خويش تصور ميشود كه از بابت آنها هيچ دِيني به اجتماع ندارد. فرد، نه بهصورت بخشي از يك كل اجتماعي بزرگتر، بلكه همچون مالك خويش در نظر گرفته ميشود.... فرد تا جايي كه مالك شخص خويش و تواناييهاي خويش است، آزاد است» (لسناف، 1378، ص149).
فردگرايي ليبرالي مستلزم نگرش مادي به انسان و تکساحتي ديدن انسان است (سارتر، 1348، ص18)؛ مستلزم اين معناست که انسان نه مبدائي داشته باشد و نه غايتي؛ زندگياش از زيست طبيعي فراتر نرود و همانند حيوانات با مرگ نابود شود (راسل، 1349، ص71).
جايگاه بيبديل فردگرايي در توسعة ليبرالي ايجاب ميکند که كلية خصوصيات فرد، از قبيل جدايي او از جهان طبيعت و همنوعانش، خودپرستي او، غرايز و اميال او، نفرت و انزجار او، آرزوهايي كه به او حيات ميبخشند و خودمختاري عقل و ارادة او، همگي به درون توسعة ليبرالي نفوذ داشته باشند (آربلاستر، 1377، ص19). با وجود اين عنصر در درون توسعة ليبرالي، بهطور طبيعي اين توسعه ذات غيراخلاقي و حتي ضداخلاقي پيدا ميکند.
ممکن است تصور شود که جايگاه برجستة اومانيسم در توسعة ليبرالي ايجاب ميکند که اين توسعه در خدمت انسان باشد و از اين ناحيه ماهيت اخلاقي به خود بگيرد. اين سخن در صورتي درست است که تصور ليبرالها از انسان، تصور متعالي و اخلاقي باشد؛ درحاليکه وضعيت هرگز چنين نيست. درست است که بهموجب اومانيسم، ليبراليسم براي انسان جايگاه محوري قائل است، اما اين جايگاه پس از آن صورت ميگيرد که انسان به سطح حيوانات تنزل داده ميشود. در پي همين تنزل و تصوير است که جمعي از نظريهپردازان اين سؤال را پيش ميکشند که آيا ماهيت انسان متمايز از ماهيت شامپانزه است؟ در پاسخ به اين پرسش، ادوارد تيسن انگليسي كتابي تأثيرگذار تحت عنوان كالبدشكافي شامپانزه در مقايسه با کالبدشکافي يك ميمون، يك بوزينه و يك انسان (1699) مينويسد و به عدم تمايز ماهوي ميان انسان و شامپانزه استدلال ميکند (حلبي، 1374، ص119). همچنين در راستاي همين نگرش حيوانانگاري انسان است که نظرية «تحول انواع» داروين، از زيستشناسي به علوم اجتماعي منتقل و نظرية داروينيسمهاي اجتماعي بهوجود ميآيد.
ممکن است گفته شود که فردگرايي ليبرالي، منطبق با فردگرايي کانتي، ماهيت اخلاقي دارد و ازهمينرو توسعة ليبرالي هم توسعة اخلاقي است، ولي واقعيت اين است که فردگرايي ليبرالي ـ بهقول مکفرسون ـ فردگرايي هابزي و مالکانه است. اين قرائت از فردگرايي، در پيوند با سودگرايي بهوجود آمده است (لسناف، 1378، ص147). فردگرايي مالکانه ايجاب ميکند که ارزشمندي افراد به ميزان داراييشان متکي باشد؛ نه به شخصيت وجودي و انسانيشان. هابز مينويسد:
ارزش يک انسان، مثل هر چيز ديگر، قيمت اوست؛ يعني مبلغي که بايد براي استفاده از قدرت و نيروي او پرداخت شود و بنابراين مطلق نيست، بلکه چيزي است که بستگي به نياز و ارزيابي ديگري دارد... در مورد انسان نيز مثل هر چيز ديگري، اين فروشنده نيست که قيمت را معين ميکند، بلکه قيمت را خريدار تعيين ميکند (لسناف، 1378، ص153).
ديدرو براساس همين فردگرايي مالکانه، براي تشکيل مجلس مشورتي به شاه توصيه ميکند که تنها مالکان را طرف مشورت خود قرار دهد.
مالکيت است که هموطن را هموطن ميکند. هرکس در قلمرو دولت ملک دارد، به دولت دلبستگي دارد. بهاقتضاي رسوم معمولي، هر مقامي داشته باشد، باز اين موضوع به عنوان مالک بودن او بستگي دارد...؛ حق بحث کردن و حق نمايندگي او مستقيماً از مالک بودن ميآيد (رندال، 1376، ج2، ص375).
4ـ1. مباني ارزششناختي
مقصود از مباني ارزششناختي مجموعه اصولي است که براساس آنها و در راستاي آنها ارزشها و ضدارزشهاي اخلاقي شناسايي ميشوند و براساس آنها داوريهاي اخلاقي انجام ميپذيرد. اخلاقيات، مقولات فردي و اجتماعي هستند؛ ازهمينرو با توسعه که مقولهاي اجتماعي است، از ناحية اجتماعي بودن تلاقي ميکنند و در همديگر تأثير و تأثر مثبت يا منفي بر جاي ميگذارند. بنابراين مباني ارزششناختي ليبرالي اصول تعيينکنندة اخلاقيات ليبرالي هستند. اين اصول ترسيمکنندة اخلاقيات ليبرالي بهشمار ميروند. اين اصول، جهتگيري اخلاقي فرد، جامعه و حکومت را مشخص ميکنند. اين اصول تعيين ميکنند که توسعة ليبرالي در نسبت با ارزشهاي انساني و متعالي چه وضعيتي داشته باشد: به آنها متعهد باشد يا در قبال آنها بيتفاوت باشد. اين اصول، اهداف و راههاي وصول به آن اهداف را مشخص ميکنند. مباني ارزششناختي، خود تحت تأثير مباني معرفتشناختي، هستيشناختي و انسانيشناختي قرار دارند. در اينجا با مفروض گرفتن اين اثرپذيري و عبور از آنها، به «خودمختاري اخلاقي» و «سودگرايي»، بهعنوان مهمترين مباني قريب ارزششناختي توسعة ليبرالي، ميپردازيم که اثر مستقيمي در جهتگيري و روند توسعة ليبرالي دارند.
1ـ4ـ1. خودمختاري اخلاقي
عقلانيت ليبرالي ايجاب ميکند که افراد، دولتها و نظامهاي سياسي در عرصة اخلاقي خودمختار باشند. از عناصر عقلانيت ليبرالي، مشخصاً فردگرايي هستيشناختي مبناي فلسفي لازم را براي فردگرايي اخلاقي بهوجود آورده است. فردگرايي، از يکسو رابطة انسان با عالم بالا را قطع کرده، او را به موجود صرفاً مادي و طبيعي تبديل ميکند و از سوي ديگر زمينة انقطاع افراد از همنوعانش را فراهم ميسازد و باعث ميشود که وجوه افتراق و تمايز ميان انسانها پررنگ و نقاط اشتراک کمرنگ ديده شود يا بهطور کلي ديده نشود. در پرتو فردگرايي، نگرش افراد به جامعه و جهان نيز تغيير ميکند؛ باعث ميشود که همه چيز ابزاري در خدمت فرد ديده شوند. درحاليکه نگرش اخلاقي مستلزم از خودگذشتي، ايثار و مقدم داشتن ديگران بر خود است، فردگرايي در جهت عکس، مستلزم استيلاخواهي، سلطهگري و خودمختاري فراگير اقتصادي، سياسي و اخلاقي است.
براساس خودمختاري اخلاقي، هرگونه بايد و نبايد اخلاقي خارج از خود منتفي ميشود. افراد، خود متولي تعيين ارزشها و ضدارزشهاي اخلاقي ميشوند. آنها حق پيدا ميکنند؛ حتي تفسير عدالت و ظلم، که اصول ارزشهاست، به خود افراد سپرده ميشود. بله، درست است که ليبراليسم آزادي مطلق را بهدليل ضد آزادي بودن برنميتابد و بر لزوم وجود قوانين براي حراست از آزادي تأکيد ميکند، ولي اين را هم بايد توجه داشت که قانون در نگرش ليبراليستي بههيچوجه ماهيت اخلاقي ندارد. قانونگذاري، در راستاي اجراي ارزشهاي اخلاقي يا در جهت مبارزه با ضدارزشها و بهطور کلي در جهت عدالتخواهي و ظلمستيزي انجام نميشود، بلکه در راستاي حراست از آزادي و تأمين منافع فردي و جمعي صورت ميگيرد. به همين دليل ممکن است که خود قوانين ماهيت ظالمانه و غيراخلاقي داشته باشند (آربلاستر، 1377، ص20ـ24).
2ـ4ـ1. سودگرايي
فردگرايي ليبرالي ايجاب ميکند که افراد بهعنوان موجود اصيل و صاحب حق، در حوزههاي مختلف زندگي، ازجمله در حوزة اخلاق و ارزشها، نقش تعيينکننده داشته باشند و از نظر اخلاقي خودمختار باشند. خودمختاري اخلاقي ايجاب ميکند که افراد منبع و تعيينکنندة ارزشها و ضدارزشها باشند. اما افراد چگونه اين کار را انجام ميدهند؟ ملاک آنها در داوريهاي اخلاقي چيست يا چه بايد باشد؟ در پاسخ به اين مسئله، يکي از مهمترين پاسخهاي ليبرالي که توسط فيلسوفان ليبرال، همانند هابز، جان لاک، هيوم، بنتام، جان استوارت ميل و ديگران ارائه شده، ارجاع افراد به اصل سود و زيان است. اين اصل ميگويد: هر عمل سودآوري شايستة انجام، و هر عمل زيانآوري شايستة ترک است. بنتام مينويسد:
طبيعت، آدميان را تحت سلطة دو خداوندگار مقتدر بهنام «لذت» و «الم» قرار داده است. اين تنها لذت و الماند که براي ما مشخص ميکنند چه کاري را انجام دهيم و يا اينکه در آينده چه کاري را انجام خواهيم داد. معيار درست و خطا و همچنين سلسلة علل و معاليل، به پايههاي سرير سلطنت اين دو بسته شده است. اين دو بر همة اعمال و اقوال و انديشههاي ما سايه افکندهاند و هرگونه تلاش براي رهايي از سلطة آنها به تأييد و تثبيت و تسجيل بيشتر آنها ميانجامد. انسان ممکن است بهزبان منکر سلطة لذت و الم بر افکار و انديشهها و اعمالش باشد، اما اگر چشم واقعبين خود را باز کند، خواهد ديد که همواره و در همهجا تحت سلطة آن دو قرار دارد (لنگستر، 1376، ص1236).
شايان توجه است که مقصود بنتام و همفکران وي از سود و زيان، مفهوم فلسفي و پيچيدة فرامادي نيست که براي درک آنها تأملات عميق فلسفي لازم باشد، بلکه مقصود، مفهومي مادي، حسابي و همهفهم از سود و زيان است. بنتام مينويسد: «در اين باب به نازکانديشي و متافيزيک نيازي نداريم. لازم نيست به آثار افلاطون يا ارسطو مراجعه و استناد کنيم. لذت و الم همان چيزهايي هستند که هرکس احساسشان ميکند» (کاپلستون، 1378، ص24).
سودگرايي با در اختيار گرفتن زمام امور ارزشها و ضدارزشها، عملاً در تعيين اهداف توسعه و در روشهاي منتهي به توسعه نقش برجستهاي ايفا ميکند. اصل سود، ايدة ماکياول مبني بر جدايي سياست از اخلاق و دين و پيگيري سياست و اهداف سياسي صرفاً براساس منافع مادي را تئوريزه ميکند. اصل سود ايجاب ميکند که براي رسيدن به اهداف توسعه، توسل به هر وسيلهاي مجاز و حتي الزامي باشد. اصل سود، عدالت و ظلم را بيمعنا ميکند يا معناي انحرافي به آنها ميبخشد. چرخش معنايي عدالت در انديشة ليبرالي بر اساس اصل سود، هم در آثار ليبرالي و هم در رفتار و اعمال ليبرالها بهخوبي مشهود است. هيوم در تحليل معناي عدالت ابراز ميکند:
قوانين مساوات و عدالت کاملاً به شرايط و حالات خاصي بستگي دارند که انسانها در آن قرار دارند. اين قوانين منشأ و وجود خود را به "سودمندي" مرهوناند؛ همان سودي که از حفظ دقيق و منظم اين قوانين نصيب جامعه ميشود. هر جنبة مهمي از وضعيت زندگي انسان را که برعکس کنيم...، با اين کار عدالت را کاملاً بيفايده کردهايم و ذات آن را نابود کردهايم و انسانها را از قيد متابعت از آن رها کردهايم (هيوم، 1377، ص38).
2. کاستيهاي اخلاقي توسعة ليبرالي
در نگاه مدرنيستي و ليبراليستي، اقتصاد عنصر اصلي توسعه بهشمار ميرود و متوليان بحث دربارة توسعه، بيشتر، صاحبنظران اقتصادياند، اما واقعيت اين است که توسعه با تمام ابعاد زندگي انسان ارتباط دارد و ازهمينرو مقولهاي با ابعاد بسيار متعدد و متکثر شمرده ميشود. توسعه، حتي اگر مقولة اقتصادي هم باشد، آثار و پيامدهاي آن از اقتصاد فراتر ميرود و تمام ابعاد زندگي فردي و اجتماعي افراد را تحت تأثير قرار ميدهد. بهعبارتديگر، توسعه فراتر از اينکه مقولة اقتصادي باشد، مقولة انساني است؛ مقولهاي است با ابعاد بسيار متنوع و درهمتنيدة فکري و رفتاري، سياسي و فرهنگي، اجتماعي و حقوقي، و اخلاقي و ديني.
اخلاق يکي از مهمترين ابعاد وجود انسان است. ازهمينرو توسعة مطلوب و انساني توسعة توأم با اخلاق است. توسعة بدون اخلاق، حرکت قهقرايي و ضدتوسعه است. سوگمندانه بهدليل استيلاي نگرش مادي در نظام دانايي مدرنيستي، اخلاقيات از دايرة توجهات خارج شدند يا تفاسير مادي به خود گرفتند. توسعة ليبرالييستي نيز در چنين شرايطي - درحاليکه هيچگونه توجهي به اخلاقيات نداشت - شکل گرفت و بسط يافت. چنين شد که جوامع ليبرالي، درحاليکه در ساحتهاي علمي، صنعتي، معماري، مديريتي و اداري و در توليد ثروت، رفاه و قدرت بهسرعت روبهجلو حرکت ميکردند، از نظر اخلاقي حرکت انحطاطي را در پيش گرفتند. اين شد که توسعة ليبرالي وجهة دوگانة متعارض سفيد و سياه به خود گرفت.
از ميان مفاهيم گوناگون اخلاق (وحيديمنش، 1397، ص19ـ26)، در اينجا مفهوم فطري اخلاق مدنظر است. مفهومي از اخلاق که خداوند در فطرت و ذات انسان تعبيه کرده است؛ بهگونهاي که عموم انسانها بدون اينکه تعليم ديده باشند و بدون اينکه هماهنگ شده باشند، تصوير مشترکي از ارزشها و ضدارزشهاي اخلاقي دارند. عموم انسانها عدالتخواه و ظلمستيزند؛ عموم انسانها در راستاي عدالتخواهي، ارزشهايي همچون راستي، صداقت، وفاي به عهد، نوعدوستي، ايثار، گذشت، انفاق، احترام و محبت به انسانها و... را ميپسندند و آنها را تحسين ميکنند؛ متقابلاً عموم انسانها در راستاي ظلمستيزي، ضدارزشهايي همچون نفاق، دورويي، عهدشکني، دروغگويي، خودخواهي، بهرهکشي، و تضييع و ناديده گرفتن حقوق و حرمت انسانها را ناپسند ميشمارند و آنها را تقبيح ميکنند. اين تحسين و تقبيح هماهنگ و فراگير، از يک واقعيت ذاتي انساني حکايت ميکند؛ واقعيتي بهنام فهم فطري و ذاتي از ارزشها و ضدارزشهاي اخلاقي. علامه مصباح يزدي در اين خصوص مينويسند:
احکام اخلاقي يعني احکامي که عقل انسان يا فطرت آدمي يا وجدان بشر ـ برحسب اختلاف تعبيرها ـ ادراک ميکند و با قطع نظر از دستور خدا يا انسان ديگري، براي آنها ارزش و اعتبار قائل است؛ مانند: حُسن راستگويي و قبح ستم به ديگران (مصباح، 1377، ص18 و نيز ر.ک: مطهري، 1372، ص14).
اين برداشت از اخلاق، در فلسفة اخلاق مدرن نيز طرفداراني دارد. روبيژک مينويسد: «اخلاق را ميتوان بهمثابة الگويي رفتاري که مبتني بر ارزشهاي مطلق ناظر بر خير و خوبي است، وصف کرد» (روبيژک، 1377، ص25).
در قسمت مربوط به مباني ارزشي اخلاق ليبرالي مشخص شد که ليبرالسيم در حوزة ارزشها طرحي نو درانداخته و ارزشها و ضدارزشها را متناسب با جهانبيني و انسانشناسي خاص خودش بازتعريف کرده است. در اين بازتعريف، هواهاي نفساني آزادي عمل پيدا کردهاند و حتي به منابع و ملاکهاي شناسايي ارزشها تبديل شدهاند. در اين جابهجايي، انسان هويت جديدي به خود گرفته است؛ هويتي که در آن همانند حيوانات، نه بر محور عقل، بلکه بر محور خواهشهاي نفساني عمل ميکند. در اين نگرش، خواهشهاي نفساني داراي اصالتاند و بايد با آنها بهعنوان نيازهاي طبيعي برخورد شود؛ بايد تا حد ممکن به آنها پاسخ مثبت داد. بايد تلاش شود که بهترين، جامعترين و ارزانترين شکل پاسخدهي به نيازهاي طبيعي کشف و به مرحلة اجرا گذاشته شود. اين کاري است که بايد عقل انجام دهد. عقل با ماهيت ابزارياي که به خود ميگيرد، از طريق جستوجو، محاسبه و ارزيابي، مناسبترين راههاي تأمين خواهشهاي نفساني را شناسايي ميکند و در اختيار نفس قرار ميدهد. در اين ميان، تمام محاسبات و ارزيابيهاي عقل براساس هزينه و فايده و لذت و الم مادي و بدون توجه به ارزشهاي فطري انجام ميشود.
محوريت يافتن هواهاي نفساني در وجود انسان، ايجاب ميکند که انسان هويت حيواني پيدا کند و متناسب با آن، توسعة ليبرالي هم «توسعة حيواني» و در خدمت خواهشهاي نفساني باشد. در توسعة حيواني، بُعد حيواني انسان بهدليل دريافت توجهات افراطي تقويت شده، فربهتر ميشود؛ در مقابل، بُعد انساني بهدليل کمتوجهي و بيتوجهي، ضعيف و ضعيفتر ميگردد. نتيجة اخلاقي چنين توسعهاي، عدم رشديافتگي بُعد انساني اعضاي جامعه و تنزل جامعه از مرتبة انساني به مرتبة حيواني است. قرآن در خصوص اين جوامع ميفرمايد: «ذَرْهُمْ يَأْکُلُوا وَيَتَمَتَّعُوا وَيُلْهِهِمُ الأَمَلُ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ» (حجر: 3)؛ بگذار آنها بخورند و بهره گيرند و آرزوها آنان را غافل سازد، ولي بهزودي خواهند فهميد! و نيز ميفرمايد: «اَلَّذِينَ كَفَرُوا يَتَمَتَّعُونَ وَيَأْكُلُونَ كَما تَأْكُلُ اَلأَنْعامُ وَاَلنّارُ مَثْوىً لَهُمْ» (محمد: 12)؛ کافران از متاع زودگذر دنيا بهره ميگيرند و همچون چهارپايان ميخورند؛ و سرانجام آتش دوزخ جايگاه آنهاست!
ماکياول نماد اخلاقگريزي در دنياي مدرن است. او کسي بود که بهصورت آشکار و صريح جدايي اخلاق و سياست را نظريهپردازي کرد. او با استناد به تاريخ حکمراني اثبات کرد که براي حفظ، تداوم و تکثير قدرت، بايد از دو اهرم زور و فريب استفاده کرد. ليبراليسم با درسآموزي از ماکياول، در عين آنکه خود را منتقد و مخالف ماکياول نشان ميدهد، از هر دوي اين اهرمها به قويترين وجه استفاده کرده و در حال استفاده است. ليبرالها بهشکل کاملاً حرفهاي متوسل به جنگ و کشتار ميشوند و در همين حال با توسل به فريب، خود را ضدجنگ و صلحدوست جا ميزنند. دولتهاي ليبرال بهشکل کاملاً هماهنگ، هم بزرگترين و پرتلفاتترين جنگهاي تاريخ را راه انداخته و از مخربترين سلاحهاي کشتار جمعي استفاده کردهاند و با ايجاد بزرگترين زرادخانههاي تسليحات متعارف و غيرمتعارف، بيولوژيکي، اتمي و شيميايي همچنان آمادگي جنگي خود را حفظ کردهاند و هم درعينحال خود را بزرگترين مدعيان و مناديان آزاديخواهي، برابريخواهي، دموکراسيخواهي، حقوقبشرخواهي و عدالتطلبي و طرفدار تساهل و تسامح نيز ميشمارند. اين دولتها، هم منادي دموکراسي و آزادياند و هم با حکومتهاي مردمي مستقل و نهضتهاي آزاديبخش مخالفت ميکنند و در جهت شکست آنها اقدامات و برنامههاي هماهنگ دارند. آنها، هم ضديتشان با استبداد و ديکتاتوري را ابراز مينمايند و هم درعينحال در راستاي منافعشان از کودتاگران و از ديکتاتورها حمايت ميکنند (حائري، 1367، ص51ـ83).
سودمندگرايي مبناي اخلاقي توسعة ليبرالي بهشمار ميرود. طبق اين نگرش، سود و زيان پايه و اساس خوبيها و بديها، بايدها و نبايدها، ارزشها و ضدارزشهاست (کاپلستون، 1370، ص21). اين مبنا، عدالت را از پايه و اساس ساقط ميکند. به همين دليل در توسعة ليبرالي، عدالت هيچ جايگاهي ندارد. مخالفت ليبرالهاي کلاسيک و نئوليبرالها با عدالت، کاملاً آشکار و بدون پردهپوشي است. «سراب عدالت اجتماعي» عنوان يکي از فصلهاي کتاب قانون، قانونگذاري و آزادي است. هايک، برندة نوبل اقتصاد (1974)، در اين کتاب عدالت اجتماعي را اسب ترواي سوسياليسم در جوامع آزاد معرفي ميکند. معتقد است که سوسيالستها قصد دارند با اين اسب، آزادي را نابود کنند. (هايک، 1976، ص119 و 121) او در راستاي ضديت با عدالت، با گسترش برنامههاي تأمين اجتماعي و برابرسازي امکانات آموزشي مخالفت ميکند (لسناف، 1385، ص259).
محوريت سود در توسعة ليبرالي، نهتنها به عدالتزدايي در عرصة اقتصادي و اجتماعي انجاميده، بلکه باعث شده است که خانواده بهعنوان پايگاه اصيل مولد اخلاق و تربيت نيز دچار آسيبهاي ويرانگر شود. در جوامع ليبرالي، «خانواده» ديگر نهادي مقدس، واحد و قابل احترام نيست، بلکه شرکتي انتفاعي با اشکال مختلف است. درحاليکه ارتباط جنسي دو همجنس از نظر اديان الهي گناه نابخشودني و مستوجب اشد مجازات است، در توسعة ليبرالي از شاخصههاي آزادي و حقوق بشر شناخته ميشود. بسياري از نظامهاي سياسي ليبرال قوانين محکمي در دفاع از حقوق همجنسبازان بهتصويب رساندهاند.
توسعة ليبرالي حتي مسيحيت را هم در جوامع ليبرالي دچار آسيب ويرانگر کرده است. درحاليکه رسالت اديان الهي هدايت انسانها بهسوي الله و فرامين الهي است، توسعة ليبرالي اين رسالت را از مسيحيت سلب و آن را کاملاً منفعل کرده است. وضعيت بهگونهاي بغرنج است که باعث شده است پاپ، پيشواي مذهبي کاتوليکها، با پشت کردن آشکار به آموزههاي مسيحيت به دفاع از همجنسبازي روي آورد. با اين وضعيت، توسعة ليبرالي، نهتنها اخلاق، بلکه تدين را هم در جوامع ليبرالي از مسير خود خارج ساخته است. واقعاً شرمآور است که وقتي مشاهده ميکنيم پاپ در يک مستند ويديوئي، خانوادة همجنس و همجنسگرايي را بهرسميت ميشناسد و همجنسبازان را فرزندان خدا ميخواند:
همجنسگرايان حق عضويت تحت يک خانواده را دارند. آنها فرزندان خدا هستند و حق داشتنِ يک خانواده را دارند. هيچ کس نبايد بهخاطر آن بيرون رانده شود و يا بدبخت شود. ... زوجهاي همجنسگرا شايستة شناخت روابط قانوني خود هستند و آنچه ما بايد ايجاد کنيم، يک قانون اتحادية مدني است. به اين ترتيب آنها از نظر قانوني تحت پوشش قرار ميگيرند. من پاي آن ايستادهام! https://www.mashreghnews.ir/news/1134239)).
3. توسعة ليبرالي، توسعهاي ناکام و روبهزوال
توسعة ليبراليستي بهطور يکسويه و نامتناسب با فطرت انسان شکل گرفت و پيش رفت. توسعة پايدار و انساني توسعهاي است که تمام ابعاد وجودي و تمام نيازهاي انسان را پوشش دهد؛ درحاليکه توسعة ليبراليستي توسعهاي محدود و تکبعدي است (گنون، 1372، ص83)؛ توسعهاي که در آن به نيازهاي معنوي و شناختهاي و گرايشهاي متعالي فطري انسان توجه نميشود.
اصالتبخشي به عالم ماده و دنيا ليبراليسم را بهسوي بياعتبارسازي ارزشهاي اخلاق فطري (اندرو وينست، 1378، ص54) و پيريزي اخلاق سودگرايانة مبتني بر تمايلات نفساني کشاند. با اين نظام ارزشي، جوامع ليبرال هرچند بهصورت شتابان وارد عرصة کار، کوشش، خلاقيت و توليد ثروت و قدرت شدند، ولي بهدليل عدم توجه لازم به اخلاقيات و ارزشهاي انساني، بلکه بهدليل مخالفت با اين ارزشها، با بنبست اخلاقي و بيمعنايي زندگي مواجه شدند.
افراط در ماديگرايي و دنياخواهي و تفريط در معنويتگرايي و عدالتخواهي باعث شده است که توسعة ليبرالي به توسعهاي نامتوازن و ناهماهنگ با نيازهاي انسان تبديل شود. ايالات متحده بهعنوان پيشرفتهترين جامعة ليبرالي، خود گوياي پيروزي و شکست همزمان توسعة ليبرالي در دو جبهة سودگرايي و اخلاقگرايي است. آمريکا درحاليکه از نظر علمي، صنعتي، دانشگاهي، نظامي، اقتصادي، فرهنگي، توليدي و مصرفي در اوج قلههاي ترقي قرار گرفته، بهدليل کاستيهاي شديد اخلاقي در حال طي مسير زوال و انحطاط است.
درواقع ميتوان گفت که برايند کلي توسعة ليبرالي براي جوامع غربي، نه يک حرکت روبهجلو، بلکه حرکتي در جهت انحطاط و سقوط بوده است. توسعة متناسب با شأن انسان، توسعهاي انسانساز است؛ توسعهاي همهجانبه است که به رشد تمام ابعاد وجودي انسان کمک ميکند و به همة نيازهاي او پاسخ مناسب ميدهد؛ درحاليکه توسعة ليبرالي به نيازهاي مادي بيشازحد توجه کرده، نيازهاي معنوي را سرکوب ميکند. اين عکس آن چيزي است که در طول قرون وسطي از مسيحيت سر زده بود. محوريت دنياخواهي و ثروتاندوزي در توسعة ليبرالي باعث تحول در بينشها، گرايشها و رفتارها شده است: عواطف انساني به سردي گراييده و اخلاقيات بيمعنا شده؛ حرص در قدرتطلبي و ثروتاندوزي فزوني يافته و در ذيل اين تحولات، روابط انساني نيز به روابط حيواني تبديل شده است. باز گويا «وضع طبيعي» هابز (هابز، 1380، ص157) زنده شده است؛ گويا انسانها به گرگ همديگر تبديل شدهاند؛ افراد ديگر نوعدوستي لازم را ندارند؛ فکر استخدام و استثمار، همه را به خود مشغول کرده است؛ دولتهاي قدرتمند استثمار جوامع ضعيف را در سر ميپروراند؛ افراد نيز استثمار و بهرهکشي از ديگر افراد را دنبال ميکنند. ميتوان گفت که «وضع طبيعي» هابز، اينبار بهشکل مدرن احيا شده است. اين وضعيت، بهويژه در عرصة روابط بينالملل، بهشکل مشهودتري خود را نمايان کرده است؛ عرصهاي که در آن، «قدرت» حرف اول را ميزند. هرچند قوانيني وضع شده است، اما اين قوانين را قدرتمندان وضع کردهاند؛ نه براي برقراي عدالت، بلکه براي سلطهگري و بهرهکشي.
توسعة ليبرالي توسعة علمپايه است، ولي توسعة انساني و اخلاقي نيست. اين توسعه با خود براي انسان غربي علم، فناوري، صنعت، لذت و رفاه را بههمراه آورده، اما درعينحال انسان را از ذات انسانياش، از فطرتش، از عدالت و اخلاق دور ساخته است. در اثر اين توسعه، ابعاد متعالي و اخلاقي انسانها تضعيف شده؛ در مقابل، ابعاد حيواني و نفساني انسانها بهشکل افراطي تقويت شده است. در اثر اين توسعه، انسانها انسانتر نشدهاند؛ تکامل پيدا نکردهاند، بلکه تنزل يافته و از ماهيت انساني خود منسلخ شدهاند. گويا عصر جاهليت يک بار ديگر احيا شده است. ثروتپرستي، قدرتطلبي، شهرتجويي، تبرج، تکاثر، تفاخر، خودنمايي، بيرحمي، ظلم، بيعدالتي، جنگ، خونريزي، غارت و خشونت، دوباره از وضعيت ضدارزشي خارج شده و به مقولات ارزشمند تبديل شدهاند. تعبير «الْجَاهِلِيَّةِ الأُولَى» در قرآن کريم (احزاب: 33) نشان ميدهد که جاهليت ديگري نيز در آينده وجود خواهد داشت. پيامبر گرامي اسلام ميفرمايند: «من بين دو جاهليت كه دومين آن سختتر از اولي است، برانگيخته شدهام». امام باقر نيز در تفسير آية شريفه، از وجود جاهليت ديگر در آينده خبر دادهاند. برخي از مفسرين هم در تفسير آية شريفه، تمدن مدرن را مصداق جاهليت ثاني دانستهاند (مكارم شيرازي، 1381، ج17، ص290 و 305). گويا مقام معظم رهبري هم با اين ايده موافق باشند. ايشان تمدن مدرن را تمدن وحشي با ذات ظلماني دانستهاند و صريحاً عبارت «جاهليت مدرن» را دربارة آن بهکار گرفتهاند:
...اين کارها نشانة ذات ظلماني تمدن غرب است. اين نشاندهندة آن است که اين تمدن و اين فرهنگ در ذاتِ خود، اين جاهليت مدرن در حقيقتِ خود، اينقدر ظلماني است و اينقدر وحشي است. البته پنهان ميکنند اين وحشيگري را؛ چون از علم و دانش و فناوري برخوردار هستند، ظاهر علم و فناوري را [به آن] ميپوشانند و آن وحشيگري را در ذيل آن پنهان ميکنند؛ با تعبيرات آدموار، با چهرة بهظاهر انسانوار، با کراوات و ادکلن و مانند اينها ظاهر ميشوند؛ آن وحشيگري حقيقياي را که در اينها وجود دارد، به اين وسيلهها پنهان ميکنند.... اين تمدن واقعاً تمدن وحشياي است. اين تمدن تمدني است که ملتهاي خودش را هم بيچاره کرده. الآن هم بعد از چند قرن که از شروع اين تمدن و از رنسانس ميگذرد، وضع نابرابري را، وضع فقر را، وضع بيعدالتي را، وضع افسارگسيختگي خجلتآورِ اخلاقي را در کشورهاي اروپايي و در آمريکا و کساني که دنبالهروِ اينها هستند، شما داريد مشاهده ميکنيد. طبيعت اين تمدن و اين فرهنگ اين است (https://farsi.khamenei.ir/keyword-content?id=6669).
بايد توجه داشت، اين سنت قرآني است که ظلم، ظلمت و جاهليت پايدار نخواهد ماند. همانگونهکه تمدنهاي جاهلي و جاهليتهاي پيشين ساقط شدند و از صحنة روزگار محو گشتند، جاهليت مدرن نيز چنين سرنوشتي خواهد داشت. بسياري از متفکران و صاحبنظران توسعة مدرنيستي و حاصلش، تمدن مدرن را در سراشيبي سقوط ميبينند (گارودي، 1376؛ کاظمي، 1377)؛ حتي هانتينگتون که از مدافعان سرسخت ليبرالسم است، در کتاب برخورد تمدنها و بازسازي نظم جهاني، ضعف اخلاقي را عامل سقوط جوامع ليبرالي ميداند و مينويسد:
در غرب چيزي كه از مسائل اقتصادي و جغرافيايي مهمتر است، مسائل مربوط به سقوط اخلاقي، خودكشي فرهنگي و عدم وحدت سياسي، افزايش رفتارهاي ضداجتماعي از قبيل جنايت، مصرف مواد مخدر، خشونت بهطور عام و فساد در خانواد شامل افزايش طلاق، فرزندان نامشروع، افت عمومي اخلاقيات فردي و شكلگيري طغيان فردي... است (هانتينگتون، 1378، ص498).
نتيجهگيري
نتايج حاصل از مقاله از اين قرار است:
توسعه مقولهاي داراي ابعاد مختلف اقتصادي، سياسي، حقوقي، فرهنگي، ديني و اخلاقي است. توسعة مطلوب در صورتي محقق ميشود که در آن تمام ابعاد وجود انسان و همة نيازهاي جامعه بهشکل متناسب پوشش داده شود.
ليبراليسم انسان را موجود مادي و طبيعي صرف ميداند؛ ازهمينرو توسعة ليبرالي توسعهاي تکبعدي است و تنها به نيازهاي مادي فرد، آنهم نه همه، بلکه به بخشي از آنها، توجه کرده است.
ليبرالسيم بر فردگرايي استوار است. براي ليبراليسم، فرد، هم مبدأ است و هم غايت. بنابراين توسعة ليبرالي علاوه بر اينکه تکبعدي است، در راستاي خدمت به فرد سامان يافته است.
ليبراليسم از نظر ارزشي بر سودگرايي استوار است. سودگرايي در ترکيب با فرديت و ماديت، ايجاب ميکند که افراد حق پيدا کنند براساس سود و زيان مادي، هم اهداف را تعيين کنند و هم روشهاي وصول به اهداف را خود برگزينند.
اختيار مطلق افراد در تعيين ارزشها و ضدارزشها، نتايج مخرب اخلاق فراواني دارد. در اثر اين اختيار، تمام ارزشهاي اخلاقي، حتي عدالت و ظلم، بيمعنا ميشوند يا معاني شخصي پيدا ميکنند و اين البته معنايي جز نابودي اخلاق ندارد.
فردگرايي و سودگرايي در عرصة حکمراني ايجاب ميکند که دولتها نيز در پيشبرد اهداف حکومت خويش به ميل خود براساس سود و زيان عمل کنند، بدون اينکه لازم باشد حتي به اصول ارزشها متعهد باشند. در اين صورت، استعمار، استثمار، جنگافروزي و بسياري از سياستهاي غيراخلاقي دولتها با استناد به سودآور بودن يا دافع ضرر بودن آن رفتارها، موجه و مثبت تلقي شوند.
توسعة ليبرالي با ويژگيهاي يادشده توسعهاي ناقص و نامتوازن است. با اين توسعه، درحاليکه جامعه از نظر مادي و رفاهي ـ البته نه بهشکل عادلانه ـ توسعه مييابد و پيش ميرود، از نظر اخلاقي و ارزشهاي انساني، نهتنها حرکت روبهجلويي را تجربه نميکند، بلکه گرفتار حرکت نزولي و قهقرايي ميشود.
توسعة ليبرالي توسعهاي حيواني است. کلية برنامههاي اين توسعه در راستاي تقويت بُعد حيواني و تضعيف بُعد متعالي انسان تدارک ديده شده است. به همين دليل اين توسعه، با اينکه در بُعد مادي و تأمين نيازهاي مادي به دستاوردهاي شگرفي نايل شده و در عرصههاي مختلف موجبات آسايش انسان را فراهم ساخته، هيچگاه نتوانسته است موجبات آرامش را براي انسان غربي فراهم کند. اينکه انسان غربي با وجود برخورداري حداکثري از ثروت و قدرت، احساس پوچي و ناامني ميکند، دليلش اين است که با توسعة ليبرالي هويت انسانياش را از دست داده و از خود بيگانه شده است. ازخودبيگانگي دردي است که توسعة ليبرالي خود عامل آن است و اين دو از هم جداييناپذيرند.
- اوریت، نیکلاس و فیشر الک، 1389، نگاهی انتقادی به معرفت شناسی جدید، ترجمه و نقد حسن عبدی، قم، مؤسسة آموزشی و پژوهشی امام خمینی(ره).
- آربلاستر، آنتونی، 1377، لیبرالیسم غرب ظهور و سقوط، ترجمة عباس مخبر، تهران، مرکز.
- آیر، آلفرد جولز، ۱۳۶۵، زبان، حقیقت و منطق، ترجمة منوچهر بزرگمهر، تهران، دانشگاه صنعتی.
- بارکلی، جرج ۱۳۵۰، فلسفة نظری، ترجمة منوچهر بزرگمهر، تهران، علمی و فرهنگی.
- بایر، ایان، 1362، علم و دین، ترجمة بهاءالدین خرمشاهی، تهران، مرکز نشر دانشگاهی.
- پوپر، کارل، 1366، جامعة باز و دشمنانش، ترجمة عزتالله فولادوند، تهران، خوارزمی.
- تودارو، مایکل، 1368، توسعة اقتصادی در جهان سوم، جاول، ترجمة غلامعلی فرجادی، تهران، سازمان برنامه و بودجه.
- حائری، عبدالهادی، 1367، نخستین رویاروییهای اندیشهگران ایران با دو رویة تمدن بورژوازی غرب، تهران، امیرکبیر.
- حسینزاده، محمد، 1380، معرفتشناسی، قم، مؤسسة آموزشی و پژوهشی امام خمینی(ره).
- حلبی، علیاصغر، 1374، انسان در اسلام و مکاتب غربی، تهران، اساطیر.
- راسل، برتراند، 1373، تاریخ فلسفة غرب، ترجمة نجف دریابندری، تهران، پرواز.
- راسل، برتراند، 1349، چرا مسیحی نیستم؟، تهران، کتابخانة ملی.
- رندال، هرمن، 1376، سیر تکامل عقل نوین، جاول، ترجمة ابوالقاسم پاینده، تهران، علمی و فرهنگی.
- روبیژک، پل،1377، «اخلاق نسبی است یا مطلق»، ترجمة سعید عدالتنژاد، نقد و نظر، ش13و14، ص300-323.
- ژیلسون، اتین، 1374، خدا و فلسفه، ترجمة شهرام پازوکی، تهران، حقیقت.
- ژیلسون، اتین، 1375، نقد تفکر فلسفی غرب، ترجمة احمد احمدی، تهران، حکمت.
- سارتر، ژان پل، 1348، اگزیستانسیالیزم یا مکتب انسانیت، تهران، مؤسسة مطبوعاتی فرخی.
- ساعی، احمد، 1377، مسائل سیاسی، اقتصادی جهان سوم، تهران، سمت.
- شهریاری، حمید، 1385، فلسفة اخلاق در تفکر غرب از دیدگاه السدیر مکاینتایر، تهران، سمت.
- صفی، لو آی. م. 1380، چالش مدرنیته، ترجمة احمد موثقی، تهران، دادگستر.
- عالم، عبدالرحمن، 1391، نیادهای علم سیاست، تهران، نشر نی.
- فریدمن، میلتون و رز، 1367، آزادی انتخاب، ترجمة حسین حکیمزادة جهرمی، تهران، پارسی.
- فوکویاما، فرانسس، 1393، فرجام تاریخ و انسان واپسین، ترجمة عباس عربی و زهره عربی، تهران، سخنکده.
- کانت، ایمانوئل، 1370، تمهیدات، ترجمة غلامرضا حداد عادل، تهران، مرکز نشر دانشگاهی.
- کاپلستون، فردریک، 1378، تاریخ فلسفه، از بنتام تا راسل، ترجمۀ بهاءالدین خرمشاهی، تهران، سروش.
- کاپلستون، فردریک، 1370، تاریخ فلسفه، از هابز تا هیوم، ترجمة امیر جلالالدین اعلم، تهران، علمی و فرهنگی و سروش.
- کاظمی، علیاصغر، 1377، بحران جامعه مدرن: زوال فرهنگ و اخلاق در فرآیند نوگرای، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامی.
- کانت، ایمانوئل 1402، نقد عقل محض، ترجمۀ بهروز نظری، تهران، ققنوس.
- گارودی، روژه، 1376، آمریکا پیشتار انحطاط، ترجمة قاسم صبوری، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامی.
- گنون، رنه، 1372، بحران دنیای متجدد، ترجمة ضیاءالدین دهشیری، تهران، امیرکبیر.
- لاریجانی، محمدجواد، 1381، مدرنیته، پست مدرنیتته و عقلانیت، (در کتاب مدرنیته، روشنفکری و دیانت)، گردآورنده مجید ظهیری، مشهد، دانشگاه علوم اسلامی رضوی.
- لسناف، مایکل ایچ، 1378، فیلسوفان سیاسی قرن بیستم، ترجمة خشایار دیهمی، تهران، کوچک.
- لنگستر، لین و.، 1376، خداوندان اندیشة سیاسی، ترجمة علی رامین، تهران، علمی و فرهنگی.
- مصباح یزدی، محمدتقی، 1377، آموزش فلسفه، تهران، سازمان تبلیغات اسلامی.
- مصباح یزدی، محمدتقی، 1384، نقد و بررسی مکاتب اخلاقی، قم، مؤسسة آموزشی و پژوهشی امام خمینی(ره).
- مطهری، مرتضی، 1372، فلسفة اخلاق، قم، صدرا.
- معلمی، حسن، 1380، نگاهی به معرفتشناسی در فلسفة غرب، تهران، پژوهشگاه فرهنگ و اندیشة اسلامی.
- مکارم شیرازی، ناصر و همکاران، 1381، تفسیر نمونه، قم، تهران، دارالکتب اسلامیه.
- نیچه، فریدریش ویلهلم، 1377، چنین گفت زرتشت، ترجمة مسعود انصاری، تهران، فکر روز.
- وحیدیمنش، حمزهعلی، 1397، اخلاق؛ لیبرال دموکراسی و مردمسالاری دینی، قم، مؤسسة آموزشی و پژوهشی امام خمینی(ره).
- وینست، اندرو، 1378، ایدئولوژیهای سیاسی مدرن، ترجمة مرتضی ثاقبفر، تهران، ققنوس.
- هابز، توماس، 1380، لویاتان، ترجمة حسین بشیریه، تهران، نشر نی.
- هانتینگتون، ساموئل پی، 1378، برخورد تمدنها و بازسازی نظم جهانی، ترجمة محمدعلی رفیعی، تهران، دفتر پژوهشهای فرهنگی.
- هلد، دیوید، 1384، مدلهای دمکراسی، ترجمة عباس مخبر، تهران، روشنگران.
- همیلتون، پیتر، 1379، تالکوت پارسونز، ترجمة احمد تدین، تهران، هرمس.
- هیوم، دیوید، 1348، تاریخ طبیعی دین، ترجمة حمید عنایت، تهران، خوارزمی.
- هیوم، دیوید، 1377، تحقیق در مبادی اخلاق، ترجمة رضا تقیان ورزنه، بیجا، گویا.
- هیوود، اندرو، 1383، مقدمة نظریة سیاسی، ترجمة عبدالرحمن عالم، تهران، قومس.
- Harrison, W.1948, A Fragment on Government with an Introduction to the principles of the Morals and legislation, Oxford,
- Rostow, w.w, 1960, The Stage of Economic Growth: Anon Communist Maifesto, Combridge University Press.
- Hayek, F. A. von, 1976, Law, Legislation and Liberty, Vol. 2, The Mirage of Social Justice, London, Rutledge & Kean Paul.