هویت ملی و جریانهای انقلاب اسلامی (نقش هویت ملی ایرانیان در فراز و فرود جریانهای فکری ـ سیاسی دههی اول جمهوری اسلامی)

Article data in English (انگلیسی)
مقدمه
سالهاي اول انقلاب اسلامي ايران، دورهاي بسيار مهم در تاريخ معاصر ايران ارزيابي ميشود. در اين دوره، جريانهاي مختلف و بلکه متضاد فکري ـ سياسي، فعاليتهاي گستردهاي داشتند. جريانهاي مذکور را از ابعاد مختلف ميتوان مورد بررسي قرار داد. يکي از مسائل مطرح دربارة اين جريانها، علت فراز و فرود آنها است. اينکه چرا جريانهاي« ملي»، «چپ» و «التقاطي»، که در اوايل پيروزي انقلاب فعاليتهاي قابل توجهي داشتند، پس از مدت کوتاهي، از صحنة سياسي، حذف شده يا به انزوا رفتند. در متقابل، چگونه جريان اسلامي توانست عمدة عرصههاي سياسي را به دست گيرد؟
نوشتار حاضر در پي آن است که با بررسي عناصر هويتي ايرانيان، به اين مسأله پاسخ دهد. مدعاي مقاله اين است که افول و صعود جريانهاي سياسي، در اين مقطع تاريخي ـ و نه لزوما همة دورههاي تاريخي ـ در نسبتي است که با عناصر هويت ملي برقرار کردهاند.
آنچه در اين بخش مورد عنايت قرار گرفته، نوآوري در ارائة دستهبندي از جريانها و زيرمجموعههاي فکري، سياسي آنها در دورة مذکور ميباشد. در نهايت، به تبيين هويت تاريخي ايرانيان از عصر صفويه به بعد پرداخته شده، سؤال تحقيق، پاسخ داده ميشود.
1. مفهومشناسي
الف .جريان
«جريان» در لغت به دو معناي «روان شدن» و «وقوع يافتن امري» آمده است. اما در اصطلاح، در معاني مختلفي به کار رفته است. يکي از موارد، مفهومي نزديک به« حزب»، «تشکّل» و «گروه» است. اما بايد توجه داشت، معنايي که از «جريان» برداشت ميشود، با اين سه واژه متفاوت است؛ خلاصه اينكه، مفهوم «جريان» از دو جهت با مفهوم«حزب» متفاوت است: 1. مفهوم جريان در مقايسه با مفهوم حزب، نوعاً، شموليت بيشتري نسبت به افراد دارد ؛ 2. مفهوم حزب، از مجموعهاي منظم و منسجم و نيز قانوني حکايت ميکند. در حالي که، در مفهوم جريان، نظم و انسجام و نيز قانونيت أخذ نشده است. مفهوم «تشکل» نيز شباهت به مفهوم حزب دارد، جز آن که ميزان نظم و قانونيت آن کمتر از حزب است. اما مفهوم «گروه»، از جهتي شباهت به حزب دارد و از جهتي به جريان، از زاوية کمشمول بودن شبيه به حزب و از جهت نظم و انسجام و سازمانمند نبودن شبيه جريان است.
با توجه به آنچه بيان شد، ميتوان «جريان سياسي» را چنين تعريف کرد: «مجموعة افراد، گروهها، تشکلها و احزابي که به خاطر وجود برخي مشترکات سياسي، در يک عنوان عام قرار گرفته، به دنبال دستيابي به اهداف مشترک ميباشند.» طبعاً طبق معناي فوق، لازم نيست وجه يا وجوه مشترکِ ميان افراد و گروههاي تشکيلدهندة يک «جريان سياسي»، ويژگيهاي اعتقادي و انديشهاي باشد. اما در توضيح »جريان فکري ـ سياسي»، بايد در بخش مشترکات، اصول و مباني فکري مشترک لحاظ شده و معيار تفاوت جريانها، ويژگيهاي اعتقادي و فکري باشد.
بيان دو نکته لازم است: 1. نميتوان جريانها را از يکديگر به صورت کامل و دقيق تفکيک کرد و معمولاً طيفي از افراد در حد واسط جريانها وجود دارند که اشتراکها و افتراقهايي با هر يک از جريانها دارند؛ 2. «جريانها» به لحاظ کمّي داراي سطوح مختلفي هستند. از اين رو، ميتوان در داخل هر جريان، خردهجريانهايي را شناسايي نمود و به آنها نيز جريان اطلاق کرد. در نتيجه، به خردهجريانها، هم ميتوان جريان اطلاق کرد و هم ـ بسته به ميزان وجود نظم و سازمان در آن ـ عناوين ديگري چون حزب، تشکل و يا گروه.
ب . هويت ملي
1. «هويت» در اصطلاح، آن چيزي است كه در پاسخ از چيستي و كيستي شيء و فرد يا اشياء و افراد ذكر ميشود. در نتيجه، همچنان كه اختصاص به اشياء يا انسانها ندارد، استعمال آن منحصر در جمع و گروه نبوده، دربارة يك شيء و فرد نيز به كار گرفته ميشود. هويت، آن دسته از ويژگيهاي اصلي را كه متمايز كننده شيء يا فرد از غير خود است، مشخص ميسازد، اين مسئله بيانگر اهميت وجود «غير» هنگام تبيين هويت ميباشد. گرچه هر وجودي، فارغ از مقايسه آن با غير، داراي مشخصات و ويژگيهايي است. اما هنگام بيان مشخصات، هرچند به صورت ناآگاهانه، با غيرسنجيده ميشود. به عنوان نمونه، مشخصات بيان شده براي شخص «الف» هنگام مقايسه آن با شخص «ب»، با مشخصاتي كه براي همان شخص«الف» هنگام مقايسه با شخص «ج» بيان ميكنيم، متفاوت است. اين أمر در واقع به دليل آن است كه همة مشخصات و ويژگيها در هر مورد بيان نميشود. اساساً ممكن است برخي از مشخصات مجهول باشد و در موارد خاص به دليل حضور و بروز آن ويژگي، آگاهي حاصل گردد.
2. «ملت» واژهاي است عربي به معني راه و روش. اين واژه تا يك ـ دو سدة قبل، بيشتر به معناي دين و راه و روشي، كه يك رهبر الهي از طرف خداوند بر مردم عرضه مينمود، به كار ميرفت. البته به تناسب در پيروان دين نيز استعمال ميشد. اما در سدة اخير، مفهوم مغايري با مفهوم اصلي خود پيدا كرده است. طبق مفهوم جديد، ملت يك واحدِ بزرگ انساني است كه قلمرو جغرافيايي مشترك داشته و افراد آن نسبت به سرزمين مذكور و نسبت به يكديگر احساس تعلق و دلبستگي دارند. اين افراد، داراي حكومتي واحد بوده، اكثر آنها در اموري چون سابقة تاريخي، زبان، نژاد، دين، آداب و رسوم يا در برخي از اين موارد، داراي اشتراكاتي هستند.
3. با توجه به آنچه بيان شد، ميتوان «هويت ملي» را به «مجموعه مشخصات و ويژگيهاي افراد يك ملت، كه به گونهاي حلقة ارتباطي ميان هويتهاي محلي و هويتهاي فراملي به شمار رفته و، تشخصدهنده و متمايز كنندة آن از افراد ديگر ملتها ميشود» تفسير نمود. به عبارت ديگر، ويژگيهايي كه در اكثر افراد هر ملت مانند ايران وجود دارد و افراد ديگر ملتها فاقد آن هستند، بخشي از هويت آنها را شكل ميدهد كه هويت ملي افراد آن ملت تعبير شده و به عنوان نمونه گفته ميشود: «هويت ملي ايرانيان». البته اگر از زاوية مجموع افراد و به عنوان ملت در نظر گرفته شود، تعبير هويت ملت به كار رفته، مثلا گفته ميشود: «هويت ملت ايران».
بحث از هويت يك ملت، ميتواند ابعاد مختلف و طبيعتاً رويكردهاي متفاوتي همچون رويکرد تاريخي ـ توصيفي و رويکرد هويتسازانه و توصيهاي داشته باشد، عدم توجه به تفكيك اين زوايا و روشن نكردن بُعد مورد بحث از هويت ملي، ابهامات و اشكالات مهمي را ممكن است در بحثهاي صورت گرفته بوجود آورد.
در اين تحقيق، هويت ملي ايرانيان، از منظر تاريخي و به صورت توصيفي، با تأکيد بر دورة صفويه تا سالهاي انقلاب اسلامي، مورد بررسي قرار خواهد گرفت.
2. جريانهاي 1360ـ1357
جريانهاي فکري سياسي اوائل پيروزي انقلاب، به نوعي ادامة همان جريانهاي مبارز از دهة بيست به بعد، بويژه پس از سال 1342 ميباشند. جريانهاي مبارز پيش از انقلاب، در يک تقسيمبندي رايج در سه دستة «اسلامي»، «ملي» و « چپ» قرار گرفتهاند. اما به نظر ميرسد، براي دقيقتر شدن تقسيمبندي، بايد عنوان چهارمي را اضافه كرد و آن جريان « التقاطي» براي گرايشهاي بينابيني است. همچنين از جرياني کوچک، که اساس و پاية آن علمي و فکري بود، به نام جريان «منتقد غرب» بايد ياد کرد که پيامدهاي سياسي داشته است.
در ذيل، با ارائة دستهبندي جديد از اين جريانها و احزاب، گروهها و تشکلهاي زيرمجموعة آنها، به ذکر توضيحات بسيار مختصر دربارة آنها ميپردازيم:
الف. جريان اسلامي
مبنا و اساس فکري افراد و گروههاي تحت جريان اسلامي، تعاليم اسلام بود که در ايران در قالب مذهب تشيع تجلي يافته بود. آنچه در اين راستا اهميت داشت، پذيرش تفسير رسمي روحانيت و علماي شيعه از منابع ديني و مذهبي بود. مهمترين و محوريترين دستة تشکيلدهندة اين جريان، روحانيان بود. البته در اين گروه، طيفهاي فعّال غيرروحاني نيز وجود داشت که تأثيرپذيري زيادي از روحانيت داشتند:
أ) روحانيت: روحانيت در داخل خود به دستهجات مختلف تقسيم ميشدند. ميتوان از اين زاويه در خود روحانيت، خردهجريانهاي مختلفي را شناسايي نمود. البته با پيروزي انقلاب تحول اساسي در رويکرد سياسي روحانيت حاصل شد و حتي گروههاي کمتر سياسي نيز، خواسته يا ناخواسته، نميتوانستند خود را از امور سياسي جدا نمايند. شايد بتوان روحانيان را در سالهاي اولية پس از انقلاب، به دو گروه، که به صورت طبيعي، طيفي را از شديد تا ضعيف، شامل ميشدند، تقسيم کرد:
1. اکثريتي که رهبري امام خميني را بر انقلاب و نظام سياسي پذيرفته بودند. فعّالان اين گروه، عمدتاً در سه تشکل و حزب جمع شدند: أ) جامعه مدرسين حوزة علمية قم؛ ب) جامعه روحانيت مبارز تهران؛ ج) حزب جمهوري اسلامي.
2. اقليتي که اين رهبري را به دلايل مختلف، شخصي، اجتهادي يا بينشي از ابتدا يا در ادامه نپذيرفتند. مهمترين فرد مخالف آيتالله شريعتمداري بود.
ب) غيرروحانيت: دو تشکل مطرح در اين زمينه عبارتند از: 1. سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي؛ 2. انجمن حجتيه.
ب . جريان ملي
مهمترين ويژگي اين جريان، اهتمام به ناسيوناليسم و داشتن گرايش فکري، سياسي ليبرالي و آزاديخواهانه است. به رغم آنکه در اوايل پيروزي انقلاب، اقدامات و فعاليتهايي از سوي اين جريان انجام گرفت، اما در حاشيه قرار داشت.
ج . جريان چپ
ويژگياين جريان، پذيرش مکتب و نظام مارکسيسم است. پس از پيروزي انقلاب اسلامي، عمدتاً دو تشکل و حزب، تشکيلدهندة اين جريان بودند: 1. حزب توده؛ 2. سازمان چريکهاي فدائي خلق.
د . جريان بينابيني و التقاطي
بي شک اين جريان، پس از جريان اسلامگرا، تأثيرگذارترين جريان بوده است. اين جريان، خود به سه خردهجريان دستهبندي ميشود:
أ) ملي ـ اسلامي: مهمترين تشکل در اين خردهجريان، نهضت آزادي بود که توسط جمعي از اعضاي جبهة ملي، که گرايشهاي اسلامي و مذهبي داشتند، در سال 1340 بوجود آمد. پس از انقلاب، دولت موقت، عملاً دراختيار اين گروه و برخي اعضاي جبهة ملي قرار گرفت. اما به دليل سياستهاي خاصي که در پيش گرفت و در مقابل رويکردهاي امام خميني و روحانيان مبارز بود، به تدريج از صحنه کنار رفتند.
ب) چپ ـ اسلامي: سه تشکلِ «سازمان مجاهدين خلق»، «آرمان مستضعفين» و «فرقان» در اين خردهجريان قرار دارند. انديشههاي آنان التقاطي از مطالب اسلامي با مارکسيستي بود. نقش دکتر علي شريعتي در شکلگيري يا توسعه و تداوم اين خردهجريانها، حائز اهميت است. سازمان مجاهدين خلق، مهمترين تشکل ذيل اين جريان ميباشد که در سال 1360 رسماً به رويارويي نظامي با جمهوري اسلامي اقدام کرد.
ج) ملي ـ چپ ـ اسلامي: اين جريان کوچک که اساس آن به اوايل دهة بيست بازميگردد، داراي دو تشکلِ «سازمان جاما» و «جنبش مسلمانان مبارز» بود. اين خرده جريان، متعلق به گروه ملي مذهبيهاي چپ بود که ميانة راه مجاهدين خلق و نهضت آزادي قرار داشت.
هـ . جريان منتقد غرب
اساس اين جريان، فکري و علمي بود، اما به عرصة سياست نيز کشيده ميشد. اين جريان به نقد فرهنگ و تمدن غرب ميپرداخت، و از اين زاويه، ميتوان نوعي بوميگرايي را در انديشهها و رويکرهاي آنان بدست آورد.
3. جريانهاي تأثيرگذار پس از سال 1360
پس از سال 1360، که سال عبور از بحران بوده است، دو جريان ملي و چپ به تدريج به انزوا و انحلال رفت. جريان التقاطي نيز قدرت تأثيرگذاري خود را در صحنة سياسي از دست داد. دو گروه عمده در اين جريان، نهضت آزادي و سازمان مجاهدين خلق بودند. نهضت آزادي به فعاليتهاي سياسي، فکري کمتأثير خود ادامه داد تا سرانجام فعاليت آن در اواخر سال 1366 از سوي رهبر انقلاب غيرقانوني اعلام شد. سازمان مجاهدين خلق نيز پس از انتخاب رويکرد نظامي در سال 1360 بر عليه نظام جمهوري اسلامي، غيرقانوني شد و اعضاي آن تحت تعقيب قرار گرفتند. جريان منتقد غرب نيز بيشتر توسط سيداحمد فرديد و شاگردانش ادامه پيدا کرد، اما تأثيرگذارياش چندان زياد نبود. بدين ترتيب، تنها جريان فعّال و تأثيرگذار در سالهاي پس از 1360، جريان اسلامي بود. اين جريان با توجه به زمينههايي که در آن وجود داشت، به دو گروه انشعاب پيدا کرد: 1. جريان اسلام سنتي (در دو بخش کمتر سياسي و فعّال سياسي)؛ 2. جريان اسلامي چپگرا.
اما جريانهاي پس از سال 1360 به دو دسته تقسيم ميشوند:
1. جريانهاي حاشيهاي: روحانيت مخالف نظام يا رهبري، شامل نهضت آزادي، مجاهدين خلق، بوميگرايي فرديد؛
2. جريانهاي تأثيرگذار شامل: الف. جريان اسلام سنتي: 1. کمتر سياسي: گروههاي متأثر از برخي علما و مراجع مانند آيتالله خو ني و 2.. فعّال سياسي: جامعه مدرسين، جامعه روحانيت، گروههاي همسو با جامعه روحانيت.
ب. جريان اسلام چپگرا: مجمع روحانيون مبارز، گروههاي همسو از جمله دفتر تحکيم وحدت
4.تبيين افول و صعود جريانها بر مبناي هويت ملي
پس از آشنايي اجمالي با جريانهاي سياسي در دو مقطع سالهاي 1357ـ 1360 و 1360 به بعد، بايد به اين سؤال پاسخ داد که فراز و فرود جريانهاي سياسي دهة اول انقلاب چگونه قابل تبيين است؟ چگونه ميتوان حذف و انزواي دو جريان مهم «مليگرا» و «چپگرا» را در همان سالهاي نخست انقلاب تحليل كرد؟ گروههاي متعدد در داخل جريانهاي التقاطي، که فعاليت زيادي در ابتداي انقلاب داشتند، چگونه پس از سال 1360 به حاشيه رفتند؟ پاسخ اين سؤال در گرو تحليلي است که از هويت ملي ايرانيان از زمان سقوط خلافت عباسي ارائه ميشود:
حملة مغول، فصلي مهم در روند شكلگيري هويت جديد ايراني به شمار ميرود. سقوط خلافت عباسي توسط مغولان، از يك سو زمينههاي استقلال ايران را فراهم نمود و از سوي ديگر، فضا را براي رشد و گسترش تشيع. مناطق و شهرهاي منطقهاي كه به نام ايران شناخته ميشود، تا زمان سرنگوني خلافت عباسي، به چند بخش تقسيم شده و هر يك به عنوان يكي از ايالات و استانهاي جهان اسلام محسوب ميشد. در نتيجه، ايران به عنوان يك كل شناخته نميشد. سقوط بغداد به عنوان مركز امپراطوري عباسي، طبعاً اين روند را تغيير داد و موجب شد «مانع تجديد حيات ايران به عنوان يك واحد مستقل» برداشته شود. همچنان كه از ميان رفتن خلافت، كه مشروعيت خود را از انديشههاي اهل سنت گرفته و قوام آن عملاً مانع شكلگيري هويت مستقل شيعه در درون جهان اسلام ميشد، فضاي بسيار مناسبي براي گسترش تشيع در ايران فراهم آورد. اين دو مسئله اگر در كنار فعاليتهاي سياسي ـ اجتماعي علما و بزرگان شيعه، بويژه انديشمند بزرگ ايراني، خواجه نصيرالدين طوسي و همراهي و ارتباط نسبتاً نزديك او با هلاكوخان مغول در نظر گرفته شود، ميتواند تا اندازهاي شكلگيري ايران مستقل با مذهب شيعه را نويد دهد. چنان كه در اواسط دورة ايلخاني، نشانههاي اين امر ظاهر شد. اما ناكامي در هر دو مسئله؛ احياي عنوان ايران و رسميت مذهب شيعه، بيانگر آن بود كه هنوز نياز به فعاليتها و حضور عناصر فرهنگي بيشتري وجود دارد.
عنصري كه عهدهدار كار خطير زمينهسازي شكلگيري هويت جديد در طول حدود دو قرن شد، تصوف و عرفان در كنار زبان و ادب فارسي بود. تصوف، كه پس از حملات و ويرانگريها مغولان، جاذبهاي قوي براي مردم داشت، از يك سو، داراي نوعي تساهل مذهبي بود كه با توجه به جمعيت اكثري تسنن، اين امر به نفع شيعه تمام ميشد. از سوي ديگر، عمدة طريقههاي تصوف، ارادت ويژه به اهل بيت داشته، طريقه خود را به ائمه معصومان ـ غالبا حضرت علي ـ ميرساندند كه اين امر نيز فضا را براي ترويج تشيع فراهم مينمود. در فرايند فعاليت جريانهاي صوفي، كه البته همراه با فعاليتهاي شيعيان و علماي آنها و نيز اقدامات برخي سلسلههاي شيعه مذهب بود، به تدريج تغيير مذهبي به وجود آمد. از اين رو، وجود جرياني كه برخي محققان از آنها به «تسنن دوازده امامي» تعبير كردهاند، قابل توجيه است. به هر حال، تصوف موجب رشد فرهنگ تشيع شد و مكتب تشيع نيز توانست هويتي جديد در ميان، ايرانيان ايجاد نمايد. در اين ميان نياز به اقدامي سياسي، نظامي بود كه به اين هويت جديد، رسميت دهد. اين رو، استقلال ايران را پس از نُه قرن بدان بازگرداند. اين كاري بود كه شاه اسماعيل صفوي انجام داد و پس از حدود يك قرن در دورة شاه عباس تكميل شد؛ يعني هويت جديدي بوجود آمد که «ايرانيت»، با مؤلفههايي چون: «زبان فارسي»، «آداب و رسوم ايراني»، «سلطنت» و بويژه «منطقة جغرافيايي ايران» که پس از حدود نُه قرن، به عنوان يک واحد سياسي مستقل شناخته گرديد و «مذهب تشيع» دو عنصر اساسي و قوامبخش آن بودند؛ دو عنصري که ترکيب آنها، نه ترکيب تلفيقي و جداپذير، بلکه ترکيبي مزجي و درهمتنيده بودند.
با سقوط صفويه توسط افغانهاي سنيمذهب، وحدت سياسي ايران و رسميت مذهب شيعه (هر دو) در معرض تغيير قرار ميگيرد. در نتيجه، هويت ملي مورد تهديد واقع ميشود. با سرکوبي و شکست افغانها توسط نادرقلي افشار، تهديد رفع ميشود. اما زماني که خبطهاي صفويان، زمينه را براي سلطنت نادر مهيا ميکند و او به شاهي ميرسد، دست به تقليل رسميت مذهب شيعه در محدودة تعاليم فقهي زده، رفتارهايي از او نسبت به علماي شيعه به ظهور ميرسد. طبعاً اين رويکرد، موجب تزلزل نسبي هويت ملي ميشد. به همين دليل، نادرشاه، زماني که ملت را از تهديد نجات داد، به عنوان مظهر حماسه ملي خوانده شد اما در اواخر عمر، پس از اقداماتي بر عليه مذهب شيعه ـ در کنار خشونتهايش ـ تبديل به فاجعة ملي شد.
با مرگ نادرشاه افشار، جنگ قدرت در گرفت و کشور ميان ايلات و قوميتهاي متعدد، مدتي را سپري کرد تا آنکه کريمخان زند توانست به صورت نسبي بر حريفان فائق آيد. در اين دوره، وضعيت ملي بهبود يافت. اما دوام نداشت و با مرگ کريمخان زند، مجدداً جنگها شروع شد. پراکندگيهاي سياسي در نتيجة جنگ ميان ايلات، موقعيت خطرناک تجزية ايران را بوجود آورده بود تا آنکه ايل قاجار به سرداري آقامحمدخان ـ پس از فترت 75 ساله ـ توانست بر ساير طوايف برتري يابد.
آقا محمدخان قاجار از يک سو، با سرکوب رقيبان زندي و افشاري، و از سوي ديگر، با اعلام رسميت مذهب شيعه و ايجاد روابط محترمانه با علماي شيعه، توانست هويت ملي را از تهديد و خطر برهاند و زمينه را براي بازسازي آسيبها فراهم کند. اما در حالي که وضعيت نابسامان دورة فترت و وجود شرايط جنگي در اين دوره، کشور را به لحاظ دروني دچار مشکلات زيادي کرده بود، جنگهاي ايران و روس، پيامدهاي وخيمي را براي مردم ايران بوجود آورد. شکست ايران در اين جنگها و به دنبال آن، از دست رفتن و جداشدن مناطق وسيعي از شرق، شمال شرق و جنوب شرقي ايران، موجب آسيبديدن استقلال کشور به عنوان يکي ازمؤلفههاي مهم هويتي گرديد. تبعات اين آسيب از يک سو، و ورود جلوههاي تمدني غرب جديد، که بويژه در اواسط قاجار، در ايران بروز و ظهور يافته بود، از سوي ديگر، موجب آسيب ديدن پارة ديگر هويتي يعني فرهنگ اسلامي، شيعي گرديد. رشد فرهنگ مادي غرب و پديد آمدن انحرافات و خرافات مذهبي چون شکلگيري فرقة بابيه از همين زاويه قابل بررسي است.
در اين شرايط، دو تفکر براي اصلاح وضعيت کشور شکل گرفت: 1. جرياني که پس از جنگهاي ايران و روس، به تدريج رشد کرده بود؛ زيرا از يک سو، آشنايي عميقي با فرهنگ و هويت ملي ايراني نداشت و از سوي ديگر، به دليل مواجهه با مظاهر تمدن جديد غرب (تکنولوژي) و عدم آگاهي از نسبت اين مظاهر با مباني فکري و سير تحولات تاريخي غرب ، فريفتة غرب شده، راه برونرفت از مشکلات را پيروي از غرب ميدانست. از اين رو، منورالفکراني چون آخوندزاده رسماً به کنار گذاشتن برخي عناصر و مؤلفههاي هويت ملي چون تعاليم مذهبي و رسمالخط فارسي نظر داده و خواستار آن بودند که عناصر مدرنيته به هويت ايراني راه پيدا کند؛ 2. ديدگاهي که به رغم توجه به محاسن تمدن جديد، اما با اتکا به فرهنگ و هويت خود در مقام رفع عقبماندگي و حرکت به سوي کمال و تعالي ملي بود. اين جريان، از يکسو با راهکار موازنة منفي در سياست خارجي، تلاش در جهت بازيابي استقلال کشور داشت از سوي ديگر، ضمن استفاده از برخي محاسن تمدن غرب، وجوهي از تمدن غرب را منفي ارزيابي ميکرد. اساساً توجه به اين نکته داشت که به فرض پذيرش مثبت بودن تمام مظاهر غرب جديد، نميتوان با پيروي و تقليد به آنها دست يافت؛ چرا که غرب در شرايط و وضعيت تاريخي، فکري خاص خود بدان دست يافته بود. طبعاً براي ساير کشورها و ملتها، تحصيل آن شرايط و وضعيت غيرممکن است.
به هر حال، در اوايل دورة ناصري، حرکتهايي بر مبناي رويکرد دوم انجام شد. اما ناکام ماند و متوقف شد. البته اين به معناي آن نيست که راه اول برگزيده شد، بلکه به واقع، مشکل ميتوان گفت که پس از اميرکبير، يکي از دو رويکرد به صورت کامل دنبال شد. امور کشور بدون آن که جهتدهي و چشمانداز روشني داشته باشد، اداره ميشد. البته گذشت زمان و دخالتهاي خارجي، بيش از پيش بر مشکلات و ضعف کشور ميافزود. در اين ميان، مقاومتهاي برخاسته از عناصر هويتي، که مصداق بارز آن نهضت تحريم تنباکو است، در مقابل سياست و فرهنگ مدرن، که به روشني هويت ملي را نشانه رفته بود، صورت ميگرفت. تا آنکه مشروطه رخ داد:
نهضت و نظام مشروطه، محصولي التقاطي از فعاليتهاي دو جريان و تفکر ذکر شده بود البته در نهايت، جريان تقليد از غرب، به صورت نسبي غالب شد. از زاوية بحث هويت ملي، نهضت مشروطه و پيامدهاي آن داراي اهميت زيادي است. مشروطه در واقع، تلاقي و درگيري ميان دو نگاه و رويکرد به هويتي بود که از زمان صفويه در ايرانيان شکل گرفته بود: يک رويکرد به دنبال تغيير هويت بود و به صورت خاص، تغيير ماهوي دين و مذهب و حذف ابعاد اجتماعي آن و در مقابل، پذيرش مظاهر و فرهنگ غرب را در سر ميپروراند. طبق اين ديدگاه، ميبايست عناصري از ذات هويت حذف و عناصر جديدي به آن اضافه شود. رويکرد ديگر، نه تنها خواستار حفظ هويتي بود که از زمان صفويه شکل گرفته و به رغم فراز و نشيب آن، تا مقطع مشروطه حفظ شده بود، بلکه تقويت همين هويت را راه حل مشکلات و عقبماندگي کشور ميدانست. به عبارت ديگر، در اين ديدگاه نيز تغيير هويت مطرح بود، اما تغيير به معناي تقويت و تکامل، نه به معناي حذف برخي عناصر و اضافه شدن برخي عناصر ديگر. اين رويکرد مورد حمايت و تأييد علماي شيعه بود، گرچه در اينکه آيا نهضت و نظام مشروطه، موجب تقويت هويت ميشود يا تضعيف آن، اختلاف داشتند. به هر حال، نهضت مشروطه در مرحلة عمل، از يک سو ايران را وابستهتر نمود و از سوي ديگر، با بيتوجهي بلکه مقابله با مظاهر و انديشههاي ديني، مذهبي، موجب خدشهدار شدن بيشتر هويت شده، از خود بيگانگي را در دورة پهلوي به ارمغان آورد.
رژيم پهلوي از يک سو، توسط بيگانگان سرکار آمد و در بقاي خود نيز متکي به آنها بود. به همين دليل، به صورت طبيعي نميتوانست حافظ مؤلفة اصلي عنصر «ايرانيت» يعني استقلال باشد و از سوي ديگر، همراهي نسبي جريان روشنفکري را به همراه داشت. به همين دليل، با عنصردوم هويت يعني «تشيع» سازگار نبود. رضاشاه، با چشمپوشي بلکه در تضاد با هويت «شيعي ـ ايراني»، سعي در هويتسازي جديد نمود. در اين راستا، با هدف احياي جهتدار برخي آداب و رسوم و آئينهاي ايران باستان و تلفيق آنها با مؤلفههاي مدرن، تلاشها و اقداماتي را سامان داد. تلاشهاي پهلوي با حمايتهاي جريان روشنفکري، معطوف اين مسئله بود که عنصر دين و مذهب تشيع در هويت ملي، جاي خود را به فرهنگ غربي بدهد. البته در اين ميان، ظواهر فرهنگي ايران باستان و مظاهر تشيع نيز نقشي عَرَضي و حاشيهاي در هويت ايفا کنند. در واقع، دورة پهلوي، به دنبال تحقق و تثبيت تغيير هويت مورد نظر روشنفکران بود؛ يعني کنار زدن دين و مذهب از ذات هويت و به حاشيه بردن آن. در مقابل، اضافه شدن فرهنگ غرب به هويت ايراني. از آنجا که اولاً خاستگاه چنين رويکردي جريان روشنفکري وابسته به سياست و فرهنگ غرب بود و ثانياً، در تباين و تضاد با تمايلات و خواستههاي دروني مردم ايران بود، به صورت طبيعي، استقلال کشور نيز در معرض تهديد قرار ميگرفت.
آيا اين امر تحقق يافت و هويت ايراني، همانگونه که در دورة صفويه، هويتي جديد شد، تغييرماهيت پيدا کرد؟ آيا ميتوان گفت مدرنيته به عنوان يک جزء اصلي از عناصر هويتي ايرانيان شد؟ به نظر ميرسد، نه تنها چنين نشد، بلکه شکلگيري انقلاب اسلامي و پيروزي آن، واکنشي به اين تغيير هويت بود. انقلاب اسلامي، بيش و پيش از آنکه در پي برچيدن نظام سياسي باشد، در مقام دفاع از هويت ايراني ـ شيعي بود و ميخواست کاري را که در نهضت مشروطه حاصل نشد، تحقق بخشد و آن برقراري زمينههاي تکامل مردم ايران با بازگشت به هويت اصيل، در قالب نو، و برقراري نسبتي صحيح ميان عناصر هويتي بود.
البته نميتوان نسبت ميان مدرنيته و هويت ايراني را پس از مشروطه و در دورة پهلوي انکار کرد. اما سخن در اين است كه مدرنيته که جوهرة آن عقلانيت خودبنياد است، نتوانسته در کنار دو عنصر«ايرانيت» و «تشيع»، تبديل به ويژگي و عنصر اصلي هويت ايراني شود. تنها ميتوان پذيرفت که برخي مؤلفههاي فرهنگ غرب به عنوان ويژگيهاي فرعي و حاشيهاي هويت ملي درآمدهاند. به تعبير يکي از محققان:
مدرنيتة وارد شده به پيرامون، هم آسيبهايي زده و هم تأثيراتي گذاشته است. اما عرض غيرلازم بوده و نتوانسته است وارد ذات شود. اگر وارد اين ذات ميشد، هويت ايراني، عنصري غير از عناصر قبلي را ميپذيرفت و چون مدرنيته در ذات خود ماديتي را اشعار ميدارد، با ذاتي كه بهنظر ميرسد حقيقتخواهي، عدالتطلبي و معنويتگرايي است، منافات پيدا مينمود. اما اتفاقاً در قسمتهايي كه مدرنيته وارد شده است، مانند مشروطه، مشاهده ميشود كه اين جنبش از زاوية نهضت عدالتخواهانه وارد شده است. عدالت اينجا جزء ذات ايراني است؛ يعني وقتي خود را به پيرامون و عوارض نزديك كرده، با قالبي عدالتطلبانه پيش آمده است.
با توجه به آنچه گذشت، در تحليل انزوا يا حذف برخي جريانهاي فکري، سياسي در مقطع دوم، بايد به فقدان پايگاه اجتماعي آنها توجه کرد. فقدان مقبوليت و پايگاه اجتماعي، عمدتاً به فاصلة اين جريانها از هويت ملي بازميگشت. «ناسيوناليسم ـ ليبراليسم» و «مارکسيسم» که به ترتيب، ايدئولوژي دو جريان مهم «ملي» و «چپ» محسوب ميشد، در ميان تودة مردم، جايگاه و جذابيتي چنداني نداشت. اساساً جز طبقه کوچکي از مردم از اقشار تحصيلکرده، اکثريت ايرانيان آشنايي قابل توجهي با اين دو گرايش فکري نداشتند. هويت ايرانيان، بر اساس دين، در قالب دين اسلام و مذهب تشيع، پايهگذاري شده بود. طبعاً ناسيوناليسم، ليبراليسم و مارکسيسم که از مباني و اصول تفکر غربي است، نميتوانست مورد پذيرش مردم قرار گيرد.
دربارة جبهة ملي، اسناد و گزارشهاي زيادي وجود دارد که نشان ميدهد، داراي پايگاه و نفوذ اجتماعي بسيار ضعيفي بوده است. به عنوان نمونه، ميتوان به اسناد ساواک، در زمان اوجگيري انقلاب اسلامي، نيمة دوم سال 1357، اشاره کرد. در اين دوره، که رژيم شاه به ضرورت همکاري با مليگرايان در مقابل جريان اسلامي رسيده بود، نسبت به پايين بودن نفوذ اجتماعي اين جريان اعتراف کرده است. به عنوان نمونه، در سندي به تاريخ 3/8/1357، ضمن گزارش اختلاف ميان جبهه ملي با نهضت آزادي، آمده است:
... جبهه ملي داراي چنين نفوذي نيست. فقط بازاريان و اعضاي حزب ملت ايران
پان ايرانيستها و تعدادي دانشجو و گروهي از وکلاي دادگستري، طرفداري جبهه
ملي ميباشند...
به طور کلي، در آستانة انقلاب اسلامي، اعضاي جبهة ملي، عمدتاً، به رغم داشتن عقايد سکولار (و حتي ضدمذهب) و عدم اعتقاد به ديدگاهها و رويکرد فکري ـ سياسي امام خميني، اما برنامههاي خود را به گونهاي تنظيم ميکردند که در ظاهر خود ر ا همراه امام بيان کنند؛ چرا که آنها آگاه بودند. در غير اين صورت، همان ميزان نفوذ کم خود را نيز از دست خواهند داد. دکتر کريم سنجابي، که رياست جبهة ملي را در اين زمان عهدهدار بود، در موارد مکرر، مجبور به هماهنگي با امام خميني در ارائة برنامههاي سياسي خود شد. به عنوان نمونه، در تاريخ 14/8/1357، در اطلاعيهاي که از سوي جبهه ملي ايران، به امضاي دکتر کريم سنجابي منتشر شد، چنين آمده بود:
... اعلامية زير از آخرين ديدار از حضرت آيتالله العظمي خميني مرجع عاليقدر شيعيان جهان و توديع از (معظمله) از طرف آقاي دکتر کريم سنجابي رهبر جبهه ملي ايران صادر گرديده است. متن اين اعلاميه، قبل از صدور، مورد موافقت حضرت آيتالله العظمي خميني قرار گرفته است ...
اين در حالي است که سنجابي، در گفتگوهاي پنهاني و غيرعلني، تأکيد بر جدايي خط فکري ـ سياسي خود از جريان اسلامي به رهبري امام خميني داشته است. به عنوان نمونه، در تاريخ 8/9/1357، رياست ساواک در گفتگو با يکي از مسئولان آمريکايي، به مناسبت ميگويد:
من با آقاي دکتر کريم سنجابي ملاقات داشتم. ايشان ميگفت: اگر ميتوانستيم در مقابل خميني مقاومت کنيم، زحمات 25 سالة ما براي استقرار يک حکومت ملي و دموکراتيک به نتيجه ميرسيد. آقاي دکترسنجابي اضافه کرد اميدوارم حکومت نظامي بتواند امنيت را در مملکت مستقر کند تا بعداّ ما بتوانيم روي کار بياييم!
طبعا وقتي جبهه ملي در شرايطي که هنوز انقلاب به پيروزي نرسيده است، داراي پايگاه اجتماعي ضعيفي است. پس از پيروزي انقلاب که جريان اسلامي قدرت اصلي را عهدهدار شد، اين جبهه نميتوانست نفوذ اجتماعي بالايي داشته باشد. چنان که همين مسئله تحقق يافت و جبهة ملي جز از طريق و وساطت (تشکّل بينابيني) نهضت آزادي نتوانست تأثيرگذار باشد. زماني نيز که تصميم گرفت تحرکي داشته باشد و در اعتراض به لايحة اسلامي قصاص راهپيمايي ترتيب دهد، با عکسالعمل قاطع امام خميني (در 25 خرداد 1360) مواجه شد. اين مسئله موجب شد که جبهة ملي عملاً به سوي انزوا و انحلال گام بردارد.
اما دربارة کمونيسم و حزب توده، به اعترافهاي احسان طبري، از برجستهترين نظريهپردازان مارکسيسم و از مسئولان حزب توده، تمسک ميکنيم. طبري، در اواخر عمر خود، در حدود سال 1366، در بخشي از تحليل خود در زمينة علل عدم موفقيت مارکسيسم به صورت عام و حزب توده به صورت خاص، مينويسد:
... دليل ديگري که به انفراد و مطروديت مارکسيستها [و در رأس آنها حزب توده] منجر شد. بياعتقادي مارکسيسم نسبت به مذهب و از آن جمله دين حنيف اسلام و بياعتنايي متکبرانة آنها به معارف اصيل و غني اسلامي است. شيفتگي به مارکسيسم، که خود نشأت گرفته از فرهنگ غربي است، آنها را از شناخت عميق نسبت به اسلام بيخبر و بيزار مينمود.
احسان طبري، در نتيجهگيري نهايي خود نيز مجدداً بر فاصلة انديشة مارکسيسم با مذهب و فرهنگ مردم ايران تأکيد کرده، آن را عامل مهمي در عدم موفقيت احزاب مارکسيستي از جمله حزب توده بيان ميکند:
... حزب توده و حزبهاي ماقبل او، که در راه او ميرفتند، نه تنها حاصلي از تقلاي عبث خود بدست نياوردند، بلکه در نزد مردم تا آخر افشاء و محکوم شدند ... حزب توده تصور ميکرد که با انتخاب مارکسيسم به عنوان جهانبيني و ايدئولوژي خود، به صخرة صماء علم و عمل تکيه زده است. مارکسيسم نتيجة تعميم و تجريد محض برخي از واقعيات اجتماعي و تاريخي است که به شکل گزينشي در نظر گرفته شده ... اين قواعد کلي و تجريدي، که به اصطلاح منتجه از سير تکامل بشري است، بهوسيلة حزب توده، بر تاريخ و جامعة ايران پياده ميشود و «انطباق مييابد» و از آنجا که مسئله از پايه ويران است، سقف و ديواري که بر آن ساخته ميشود، سستپي و محکوم به انهدام است. مارکسيسم در تعيين مشي عملي خود، موافق الحاد و نفي مذهب بود و به رسوم زندگي، وطندوستي، آداب و رسوم اجتماعي، ضرورتهاي اقتصادي در مالکيت و توليد و توزيع خصوصي و امثال اين نوع مقولات بنيادي بياعتنا ماند. اين نيروهاي مقتدر و مؤثر تاريخي و اجتماعي را که شيوة زندگي و فطرت انسان و عمل جوامع است، يک قلم به عنوان ضدانقلابي خواست لغو کند. گويا ميخواست از مردم حمايت کند، ولي در واقع با مردم وارد تضاد آشتيناپذير شد.
موفقيت و نفوذ ابتدايي جريان بينابيني و التقاطي نيز بر همين پايه قابل تحليل است؛ زيرا گرچه گروهها و تشکلهاي زيرمجموعة اين جريان نيز داراي مباني و اصول فکري« ناسيوناليستي ـ ليبراليستي» و «سوساليستي» بودند، اما برخي رويکردهاي مذهبي و اسلامي آنها و تظاهرشان به مسائل ديني و شيعي، موجب شد به بخشهايي از هويت ملي نزديک شوند. به عبارت ديگر، موفقيت نسبي اين جريانها در اوايل انقلاب، مرهون آن بود که آنها از خود چهرهاي اسلامي و شيعي برجاي گذاردند. اما پس از گذشت مدت زماني، که ثابت شد دست کم برخي اعتقادات و اصول فکري آنها با اسلام اصيل، که روحانيت آن را نمايندگي ميکرد، فاصله دارد. پايگاه و مقبوليت اجتماعي آنها به ميزان زيادي از دست رفت.
درکنار عنصر دين و مذهب، مؤلفه استقلال نيز اهميت دارد. اساساً چنان که بيان شد، در تاريخ پانصد سالة ايران، استقلال و مذهب به شدت به هم تنيده و ترکيبي مزجي ميان اين دو صورت گرفته است. از اين رو، برخي از اين گروهها يا وابسته به بيگانگان بودند (مانند حزب توده)، يا به نوعي همراهي و همکاري با دولتهايي نشان دادند که مردم ايران آنها را به چشم دشمن و استعمارگر نگاه ميکرد (مانند نهضت آزادي) و يا اينکه بعدها وابسته به بيگانه شده و با آنها همراهي کردند(مانند سازمان مجاهدين خلق). اين مسئله طبعاً ميتوانست موجب افول جايگاه اجتماعي چنين گروهها وجريانهايي شود.
به عنوان نمونه، احسان طبري، يکي از دو علت مهم شکست حزب توده و ساير احزاب و تشکلهاي مارکسيستي را، در کنار بيتوجهي به دين و مذهب، وابستگي به بيگانه ميداند. وي مينويسد:
در ماهيت، عملکرد مارکسيستها در ايران، اجراي خدمت به ابرقدرت شرق بود. مارکسيستها ... به طوع و رغبت، تحت عنوان «قبول روش بينالمللي جبنش کارگري» (انترناسيوناليسم)، در قبال منافع ابرقدرت شرق، به عنوان «وطن» اين انترناسيوناليسم بيعت کردند. در نتيجه، پروائي نداشتند که در اين کار، خانواده، مصالح و منافع مردم کشورشان را لگدمال کنند. اين بيگانگي از مردم و ميهن خود، يکي از دلايل منفرد و منزوي بودن مارکسيستهاست... در گريز از خشم و نفرت مردم، کسب لطف حاميان بيگانه براي اين طردشدگان، نتيجهاي محتوم بود. ايدئولوژي مارکسيستي و اصل «انترناسيوناليسم» در اين ايدئولوژي، دريچة رخنةدستهاي بيگانهاي ميشد که در ايران منافعي براي خود قائل بودند و در نتيجه و در عمل، جاسوسپروري ميکردند.
همچنين ميتوان يکي از علل مهم انزواي نهضت آزادي، به عنوان يک گروه بينابيني و التقاطي، را همراهي و همکاري با استعمارگران و به نوعي نقض استقلال کشور دانست. در همين زمينه، اسناد متعددي، که پس از تسخير سفارت آمريکا در آبان سال 1358، کشف شد و حکايت از ارتباطهاي مخفيانة برخي اعضاي برجستة نهضت آزادي با مسئولان آمريکايي و مأموران جاسوسي اين کشور داشت، قابل استشهاد است. نهضت آزادي و دولت موقت، که رياست آن بر عهدة مهندس مهدي بازرگان بود، نهتنها آمريکا را به عنوان دشمن ايران نميدانستند، بلکه اعتقاد داشتند براي توسعه و پيشرفت ايران، بايد با اين کشور همکاري نموده، روابط نزديک برقرار کرد. در حالي که، از نظر اکثريت مردم ايران، آمريکا مهمترين کشور استعماري بوده، در حفظ و بقاء رژيم مستبد و فاسد پهلوي و غارت منابع ايران نقش اساسي داشت. ادامة روابط را نيز به گونةاستعماري جستجو ميکرد. طبعاً مردمي که چنين نگاهي را به آمريکا داشتند، نميتوانستند شاهد همکاري و همراهي يک گروه سياسي و برخي اعضاي شاخصِ داراي مسئوليت اجرايي و نمايندگي مردم، با اين کشور استعماري باشند. بر اين اساس، امام خميني در نامة مشهور خود ـ در بهمن 1366 ـ دربارة غيرقانوني بودن فعاليت نهضت آزادي، نوشت:
... نهضت به اصطلاح آزادي، طرفدار جدي وابستگي کشور ايران به آمريکاست. در اين باره از هيچ کوششي فروگذار نکرده است و حمل به صحت اگر داشته باشد، آن است که شايد آمريکاي جهانخوار را ـ که هر چه بدبختي ملت مظلوم ايران و ساير ملتهاي تحت سلطة او دارند، از ستمکاري اوست ـ بهتر از شوروي ملحد ميدانند. اين از اشتباهات آنهاست. به هر صورت، به حسب اين پروندههاي قطور و نيز ملاقاتهاي مکرر اعضاي نهضت، چه در منازل خودشان و چه در سفارت آمريکا و به حسب آنچه من مشاهده کردم از انحرافات آنها، اگر خداي متعال عنايت نفرموده بود و مدتي در حکومت موقت باقي مانده بودند، ملتهاي مظلوم، به ويژه ملت عزيز ما، اکنون در زير چنگال آمريکا و مستشاران او دست و پا ميزدند و اسلام عزيز چنان سيلي از اين ستمکاران ميخورد که قرنها سربلند نميکرد.
از مجموع آنچه گذشت، ميتوان گفت: علت اصلي افول جريانها و احزاب، تشکلها و گروههاي زيرمجموعة آنها، به فقدان يا از دست رفتن پايگاه اجتماعي آنها بازميگشت و اين مسئله نيز تابعي از فاصلة اين جريانها از هويت ملي، در قالب مذهب و استقلال ملي بود. درحالي که، جرياناسلامگرا در موضعي دقيقاً عکس جريانهاي فوق، با حرکت در مسير هويت ملي، از مقبوليت، پايگاه و جايگاه اجتماعي بهتر و بيشتري برخوردار گرديد.
ضميمه: بررسي انتقادي کتاب «جريانشناسي سياسي در ايران»
[مربوط به اوايل بخش دوم مقاله]
کتاب «جريانشناسي سياسي ايران» توانسته است در يک بررسي تاريخي، جريانهاي سياسي سيسالةجمهوري اسلامي، از ابتداي انقلاب تا اواسط دهة هشتاد، را معرفي نمايد. نويسندة کتاب خود از فعالان سياسي بوده و طبعاً با برخي از گروهها و جريانها، آشنايي نزديکي داشته است. ايشان در کنار اين آشنايي، با استفاده از منابع مختلف و نيز انجام مصاحبهها توانسته است، کتاب نسبتاً مفيدي را منتشر کند.
بااين حال، نقدهاي مهمي به اين کتاب مطرح است. اگر از عدم تناسب عنوان عام کتاب با مطالب مطرح شده در آن، که در واقع تمرکز بر جريانهاي اسلامي از يک سو، و مقطع پس از انقلاب از سوي ديگر دارد، صرف نظر کنيم و نيز اگر سطحي و ژرونال بودن برخي مطالب ناديده گرفته شود، دو ايراد اساسي بر اين كتاب وارد است:
عدم چينش صحيح و دقيق ساختار کتاب: نويسنده جريانهاي پس از انقلاب را به چهار دستة کلي تقسيم کرده است. 1. راست (اصولگرا)؛ 2. چپ (اصلاحطلب)؛ 3. جريان سوم؛ 4. دينانديشان.
افراد، گروهها، تشکلها و احزابي که براي دو جريان اخير ذکر شده، به شدت قابل خدشه است:
معيار جريان سوم که در دو بخش کلي «موافق نظام» و «مخالف نظام» تقسيمبندي شده است، روشن نيست. نويسنده در مقدمه کتاب دربارة اين جريان مينويسد: «جرياني که بر اين باور بود که دوران چپ و راست خاتمه يافته و بايد جريان جديدي ادارة امور را بر عهده گيرد. همچنين در شروع بحث از جريان سوم، در توضيح کوتاهي، آمده است: «جريان سوم، عنوان اشخاص، احزاب، گروهها و تشکلهايي است که در يک اصل همه آنها مشترک هستند و آن اينکه: دوران حاکميت دو جناح چپ و راست به سر آمده است و کشور بايد از حاکميت دو جناح عمده خارج شود.» طبق اين تعريف، نقدهاي متعددي به نظر ميرسد: الف) چرا گروهي تحت عنوان مدرسه حقاني (!) و استاد مصباح يزدي، که چندان ادعاي مذکور را مطرح نکرده و به صورت کلي ذيل جريان راست و اصولگرا معرفي ميشوند، در اين جريان ذکر شدهاند؟ اگر مراد اين است که برخي تصميمگيريهاي تشکلهاي منتسب به جريان اصولگرا، مورد قبول اين گروه قرار نگرفت است؛ چرا افراد وگروههاي بارز ديگري بويژه آقاي احمدينژاد که اين ويژگي به صورت روشني در آنها وجود داشته، در اين جريان قرار نگرفته است؛ ب) اينکه آقاي محسن رضايي را به عنوان سومين دسته از گروه موافقان نظام جريان سوم (در کنار مدرسة حقاني و جمعيت دفاع از ارزشهاي انقلاب) قرار گيرد، بسيار عجيب است؛ اگر ملاک، صرفا ادعاي عبور از جريان راست و چپ است، که در اين صورت گروهها و افراد متعددي در دورههاي مختلف(همچون حزب مردم سالاري) بودهاند که ادعاي عبور از جريان راست و چپ داشتهاند. اگر ملاک، استفادة همزمان از نيروهاي راست و چپ و عدم وابستگي به يکي از اين دو طيف باشد، اين ويژگي به صورت بارزي در افرادي چون آقاي هاشمي رفسنجاني وجود داشته و دارد، در حالي که ايشان به عنوان جريان سوم ذکر نشده است؟ ج) ظاهرا دربارة هيچيک از گروهها و افرادي که به عنوان مخالف و منتقد نظام در جريان سوم، ذکر شده است، نميتوان تعريف و معيار ذکر شده براي جريان سوم را پذيرفت: گروه نهضت آزادي ـ همچانکه نويسنده در فصل دوم دستهبندي کرده ـ اساسا ذيل جريان التقاطي قرار ميگيرد، نه جرياناسلامگرا؛ آقاي شريعتمداري، قبل از آن که جريان راست و چپ به صورت روشن شکل بگيرد، در اوايل 1365 وفات نمود؛ آقاي منتظري و افرادي که ذيل نام ايشان ذکر شدها ند(همچون آقايان طاهري اصفهاني، کديور، نوري) از منطر کلي، جزء جريان چپ واصلاحطلب قرا ر ميگيرند. در واقع چه تفاوتي ميان اين افراد با سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي و حزب مشارکت ايران اسلامي وجود دارد؟
همچنين افراد ذکر شده در جريان چهارم يعني دينانديشان (که در سه دستة کلي «سنتگرايان»، «ناقدان سنت و تجدد»، «تجددگرايان» تنظيم شدهاند)، هم جامع نيستند و هم برخي افراد بايد خارج شوند. جامعيت وجود ندارد، چون طيفهاي ديگري همچون طيف دکتر احمد فرديد و دکتر رضا داوري ذکر نشده است. افراد خارج از موضوع ذکر شده، زيرا کساني چون دکتر سيد جواد طباطبائي را ـ که دين در مباحث او محوريت ندارد ـ در اين جريان نميتواند گنجاند. از سوي ديگر اينکه آقايان طباطبايي و مصطفي ملکيان در گروه ناقدان سنت و تجدد و در مقابل کساني چون دکتر عبدالکريم سروش و آقاي محمد مجتهد شبستري در گروه تجددگرايان قرار گيرند، بسيار عجيب است!
اشتباهات زياد در جزئيات: متأسفانه در جزئيات مطالب ذکر شده ـ که بسيار مهم است و يکي از فلسفههاي مهم نگارش چنين کتابهايي، تأمين همين مسأله است ـ نميتوان به اين کتاب اعتماد کرد؛ بلکه آنچه قابل استفاده از کتاب است، مباحث کلي دربارة هر جريان، گروه و تشکل و ... ميباشد (چنان که نگارنده در اين نوشتار اين رويکرد را در استفاده از اين کتاب داشته است). دليل عدم تمسک به جزئيات کتاب، اشکالات و اشتباهات متعدد و فاحش در معرفي زيرمجموعههاي جريانها است؛ به عنوان نمونه، مواردي از ا شتباهات را تنها در بخش مربوط به معرفي جامعه مدرسين (از صفحه205ـ217) ذکر ميکنيم: 1. ايشان به صورت مکرر در صفحات 205، 207 و 212، در مقام معرفي جامعه مدرسين و سوابق درخشان آن، مينويسد: جامعه مدرسين در سال 1340 پس از وفات آيتالله بروجردي، مرجعيت امام خميني را اعلام کرد. در حالي که اعلام مرجعيت امام خميني از سوي جامعه مدرسين و اعلامية 12 نفري در اين زمينه، در سال 1348 بعد از وفات آيتالله حکيم بود. (ر.ک: جامعه مدرسين حوزه علميه قم، ج1، ص257ـ267) در نتيجه برخي تحليلهايي نويسنده که بدنبال آن تاريخِ اشتباه، ذکر شده است، قابل پذيرش نيست. 2. در ص 208، آمده است: «در فروردين ماه 1342 جمعي از اعضاي جامعه مدرسين به وسيلة رژيم دستگير و زنداني شدند.» اين مطلب اشتباه است و اين واقعه مربوط به فروردين ماه 1345 است. (ر.ک: همان، ص 223ـ235.) 3. در ص 212، آقايان وحيد خراساني و حائري شيرازي از اعضاي جامعه مدرسين ذکر شدهاند. اين مطلب اشتباه است و اين دو به رغم ارتباط به برخي اعضاي مدرسين، از اعضا نبودهاند. (ر.ک: همان، فصل اول کتاب) 4. نکتهاي که عجيب است اشتباه نويسنده کتاب در مسائل متأخر جامعه مدرسين است: در ص 213، از جمله علمايي که پس از وفات آيتالله اراکي، به عنوان مراجع تقليد از سوي جامعه مدرسين معرفي شدند، نام آيتالله صافي گلپايگاني و آيتالله نوري همداني ذکر شده است. در حالي که اين مطلب نادرست است. از سوي ديگربا آنکه آيتالله شبيري زنجاني به عنوان يکي از هفت عالم به عنوان مرجع معرفي شده بود، نام ايشان ذکر نشده است. (ر.ک: همان، ج7، ص213) 5. در ص 216، از حمايت جامعه مدرسين از آقاي هاشمي رفسنجاني در انتخابات دوره نهم رياست جمهوري، سخن به ميان آمده است؛ در حالي که در انتخابات مذکور، جامعه مدرسين از هيچ نامزدي حمايت نکرد.( ر.ک: همان، ج 8، ص 327ـ328 و 332ـ335) اعضاي جامعه در اين دوره، بنا به تشخيص خود، از افراد مختلفي حمايت کردند. در اين ميان 22 نفر از اعضاي جامعه ـ با نام خود و نه جامعه مدرسين ـ بيانيهاي در حمايت از آقاي هاشمي صادر کردند.
- آبراهاميان، يرواند، ايران بين دو انقلاب، ترجمه كاظم نيرومند، حسن شمسآوري و محسن مديرشانهچي، چ سوم، تهران، مركز، 1379.
- ابوالحسني (منذر)، علي، کارنامةشيخ فضلالله نوري، پرسشها و پاسخها، تهران، عبرت، 1380.
- الويري، محسن، زندگي فرهنگي و انديشه سياسي شيعيان از سقوط بغداد تا ظهور صفويه، تهران، دانشگاه امام صادق، 1384.
- بياني، شيرين، دين و دولت در ايران عهد مغول، تهران، مرکز نشر دانشگاهي، ج 2، چ2، 1381.
- جبهه ملي به روايت اسناد ساواک، تهران، مرکز بررسي اسناد تاريخي، ج1، 1379.
- جعفريان، رسول، جريانها و سازمانهاي مذهبي ـ سياسي ايران سالهاي 1357ـ1320، قم، مؤلف، چ6، 1385.
- ـــــ ، ميزگرد «سير تحول تاريخي هويت ملي در ايران از اسلام تا امروز»، مطالعات ملي، ش 5، پائيز 1379.
- جوادزاده، عليرضا، «بررسي نوشتههاي غربي دربارة موضع و نقش حوزة علميه قم در انقلاب اسلامي، با تکيه بر معيارهاي تاريخي»، آموزه 9: غرب و انقلاب اسلامي، قم، مؤسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني، 1387.
- خسروپناه، عبدالحسين، جريانشناسي فکري ايران معاصر، چ دوم،قم،مؤسسه فرهنگي حکمت نوين اسلامي، 1389.
- دارابي، علي، جريانشناسي سياسي در ايران، چ دوم، تهران، سازمان انتشارات پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامي، 1388.
- رجايي، فرهنگ، مشكلة هويت ايرانيان امروز: ايفاي نقش در عصر يك تمدن و چند فرهنگ، چ دوم، تهران،ني، 1383.
- رهدار، احمد، «گفتارهاي پريشان»، 15 خرداد، دوره سوم، ش 12، تابستان 1386.
- صالح، محسن، جامعه مدرسين حوزه علميه قم، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامي، 8 ج، 1385.
- امام خميني، صحيفة امام، تهران، مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خميني، ج 20، 1379.
- طبري، احسان، کژ راهه: خاطراتي از تاريخ حزب توده، چ دوم، تهران، اميرکبير، 1366.
- عميد، حسن، فرهنگ عميد، تهران، کتابخانه ابن سينا، 1337.
- فورن، جان، مقاومت شكننده: تاريخ تحولات اجتماعي ايران، از سال 1500ميلادي مطابق با 879 شمسي تا انقلاب، ترجمه احمد تدين، تهران، خدمات فرهنگي رسا، چ 4، 1377.
- كدي، نيكي، ريشههاي انقلاب ايران، ترجمه عبدالرحيم گواهي، چ سوم، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامي، 1381.
- کريم، مجتهدي، آشنايي ايرانيان با فلسفههاي جديد غرب، تهران، پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامي و مؤسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران، 1379.
- مطهري، مرتضي، مجموعه آثار، ج14، تهران و قم، صدرا.
- معين، محمد، فرهنگ فارسي (متوسط)، چ چهارم، تهران، اميرکبير، 1360.
- ميرسليم، مصطفي (زيرنظر)، جريانشناسي فرهنگي بعد از انقلاب اسلامي ايران (1380ـ1357)، تهران، مرکز بازشناسي اسلام و ايران، 1384.
- نجفي، موسي، تكوين و تكون هويت ملي ايرانيان، تهران، مؤسسه فرهنگي دانش و انديشه معاصر،