تأثیر بنیادگرایی مسیحی بر سیاست خارجی ایالات متحده امریکا
Article data in English (انگلیسی)
مقدمه
بنيادگرايي مسيحي پديدهاي نو و محصول دوران مدرن است. اين جنبش بين سالهاي 1910 تا 1915 و پس از انتشار سلسله مقالاتي از سوي رهبران محافظهكار كليسا پديد آمد. اين حركت درصدد بود تا مسيحيت را در مقابل تهديدهايي كه از سوي مطالعات انتقادي بر انجيل و همچنين تئوريهاي داروين و در مجموع مشكلاتي كه علوم جديد براي مسيحيت ايجاد كرده بود، حفظ كند. بنابراين بنيادگرايي مسيحي واكنشي به مدرنيسم و آموزههاي اصلي آن است. اگرچه بنيادگرايان مسيحي برآنند كه اين جريان كاملاً مبتني بر نص (كتاب مقدس) ميباشد، اما پيدايش آن را به عنوان جنبشي ديني بايد در نهضت دينپيرايي رصد كرد. نهضت دينپيرايي باعث احياي گرايش به عهد عتيق شد. حق تفسير كتاب مقدس از انحصار مقامات كليسا خارج و در دست عموم قرار گرفت. اين جريان كمك فراواني به رشد بنيادگرايي مسيحي كرد.
مقصود از بنيادگرايي جرياني است كه به خطاناپذيري كتاب مقدس معتقد است؛ يعني تمسك به الفاظ انجيل و تورات. به همين دليل بنيادگرايي مسيحي را به بنيادگرايي صهيونيستي نيز تعبير ميكنند، كه به مفاهيم تحتاللفظي كتاب مقدس و پيشگوييهاي تورات در مورد بازگشت يهود به فلسطين اعتقاد دارد. اين جريان را در دهة هفتاد قرن نوزدهم «جريان تدبيرگرا» نيز ميناميدند.
مورخ غربي، ارنست.آر.ساندين، معتقد است كه احياي بنيادگرايي نشاندهندة درگيري جامعة نوين با نظام اعتقادي مبتني بر تدبيرگرايي و هزارهگرايي است؛ به اين معنا كه پروردگار بدون آگاهي انسانها، تاريخ را به سمت بازگشت دوبارة مسيح سوق داده تا بر هزار سال خوشبختي بر جهان حكومت كند. ساندين و متكلّم ايرلندي جان نلسون داربي اعتقاد دارند كه در پايان قرن 19 جريان تدبيرگرا، تاريخ را به چند مرحله تقسيم كرد كه آخرين مرحلة آن بازگشت مسيح براي نجات مسيحيان به سوي بهشت قبل از پايان تاريخ (قيامت) است. در آن موقع جنگي در هرمجدون بين نيروهاي خير و شيطان رخ خواهد داد تا بدينگونه مسيح و پيروانش هزار سال بر جهان حكومت كنند.
بنيادگرايي مسيحي همچون توتاليتاريسمِ قرن بيستم زائيده مدرنيسم است و به سان همزاد خود رودرروي خالق خود ايستاد. تشابه در منشأ پيدايش اين دو جنبش، همساني در شيوة مبارزه را به همراه نداشت. اريك فروم علت ايجاد حكومتهاي توتاليتر را جدايي انسان غربي از پناهگاههاي اصيل خود ميداند كه مسبب چنين روندي مدرنيسم است. در چنين شرايطي انسان رهاشده از همهجا، در بيابان مدرنيسم سرگردان شده و به دنبال تكيهگاهي است كه حكومتهاي توتاليتر همچون فاشيسم و نازيسم و رهبران فرهمندي چون هيتلر و موسوليني به عنوان پشتوانههاي انسان سرگردان سربرآوردند و مورد اقبال عمومي قرار گرفتند. جنبش بنيادگرايي مسيحي نيز در چنين شرايطي شكل گرفت؛ اما براي تقابل با مدرنيسم راه ديگري را برگزيد. توتاليتاريسم در پاسخ به تخريب عناصر هويتساز، با ايجاد تكيهگاههاي جديد، انسان مدرن را به سوي خود فرا خواند، در صورتي كه بنيادگرايي مسيحي به دنبال بازسازي عناصر هويتساز پيشامدرن بوده است. بيجهت نيست كه جنبش بنيادگرايي مسيحي بر مخالفت با سكولاريسم، انديويدوآليسم و همچنين تحكيم بنيان خانواده تأكيد بسيار دارد. شايد اين جنبش به دنبال آن بوده تا خدا، دولت و خانواده را در كادوي بنيادگرايي مسيحي پيچيده و به انسان پسامدرن تقديم كند. بنيادگرايي مسيحي ضمن تأكيد بر عناصر سهگانة فوق، دين را محور قرار داده و همة امور را در ساية آن تفسير ميكند. چنين نگرش جامعي به دين (با تكيه بر عناصر پيشامدرن) موجب بروز تحولات گسترده در كشورهايي شده كه بنيادگرايي در آنها نضج گرفته است. يكي از كشورهايي كه جنبش بنيادگرايي در آن رشد يافته و موجب تغييرات گسترده شده، ايالات متحده امريكاست. در اين تحقيق ما در پي پاسخ به اين پرسش هستيم كه بنيادگرايي مسيحي چه تأثيري بر سياست خارجي ايالات متحده آمريكا داشته است؟ بر مبناي اين پرسش فرضية خود را بر اين اصل استوار كردهايم كه بنيادگرايي مسيحي در چهار حوزه حمايت از اسرائيل، فروپاشي كمونيسم، سياستهاي خاورميانهاي آمريكا و گسترش ميليتاريسم بر سياست خارجي آمريكا تأثير داشته است. در ذيل به تفصيل به اين موضوع ميپردازيم.
چارچوب مفهومي بنيادگرايي مسيحي
بنيادگرايي واژهاي بحثبرانگيز و در برخي موارد كاربرد آن مخاطرهآميز است، به ويژه در فضايي كه براي منكوب كردن رقيب از آن استفاده گردد. از اين منظر بحث و بررسي پيرامون اين واژه قبل از ارائة چارچوب مفهومي از آن «ره به تركستان بردن» است.
يكي از بهترين چارچوبها پيرامون واژة بنيادگرايي از جانب چارلز كيمبال ارائه شده است. وي در اثر خود با نام آنگاه كه مذهب شوم ميشود، سه ويژگي اصلي را براي تمامي نمونههاي بنيادگرايي برميشمارد كه بر اساس اين ويژگيها جريان بنيادگرايي از ديگر جريانهاي مذهبي و سياسي متمايز ميشود. ويژگيهاي عمومي جريانهاي بنيادگرا از ديدگاه كيمبال عبارتند از: 1. اعتقاد به آخرالزمان زودرس؛ 2. اعتقاد به جنگ مقدس؛ 3. ادعاي كشف حقيقت مطلق. بر اين اساس عيار جنبشهاي اجتماعي به لحاظ تعلق به جريانهاي بنيادگرا، با سه محك فوق مشخص خواهد شد.
دومين چارچوب ارائهشده پيرامون مفهوم بنيادگرايي كه در اين مجال از آن بحث ميشود، متعلق به اندرو هيوود است. وي از چهار ويژگي اصلي براي مرزبندي بنيادگرايي با ساير جريانهاي ديني و سياسي نام ميبرد كه عبارتند از: پيوند دين و سياست، تعهد به ارزشها و عقايد بنيادين، ستيز با نوگرايي و روحية ستيزهجويي؛ هيوود در ميان اين ويژگيها، مضمون اصلي بنيادگرايي عدم تمايز ميان دين و سياست را ميداند. به همين دليل پيتر ال.برگر بنيادگرايي را نقطة مقابل سكولاريزاسيون ميداند و افول سكولاريزاسيون را در ارتباط مستقيم با پيشرفت بنيادگرايي برميشمارد.
تحقيق پيشرو ضمن بهرهگيري از عناصر ارائهشده در چارچوبهاي فوق، از پيوند ميان دين و سياست به عنوان شاخصة اصلي جريانهاي بنيادگرا سود برده است و به عبارت ديگر به تبعيت از هيوود و برگر وجه اصلي تمايز ميان بنيادگرايي با جريانهاي مشابه را جامعيت دين بنيادگر ميداند. بنيادگرايي دين را از گوشة كنج عزلت بيرون كشيده و به تمامي عرصههاي زندگي اجتماي و فردي تسري داده است. البته پيوند ميان دين و سياست تنها در كنار ديگر عناصر ارائهشده در چارچوبهاي فوق به ايجاد يك جريان بنيادگرا منجر ميشود و صِرف اعتقاد به پيوند ميان دين و سياست موجب بنيادگرايي يك جنبش سياسي مذهبي نميشود.
نكتة مهم ديگر اينكه بنيادگرايي جنبشي كاملاً ديني است، بنابراين در جوامعي كه به رشد و بالندگي ميرسند، زمينههاي دينداري به وفور يافت ميشود؛ اما اين نكته به اين معنا نيست كه در هر جامعهاي كه دينداري رشد كرد درخت بنيادگرايي نيز تنومند ميشود بلكه مهيا شدن تمامي زمينههاي ذكرشده براي ايجاد يك جريان بنيادگرا ضروري است، ولي به هر حال جهت بررسي وجود و تأثير يك جريان بنيادگرا، ابتدا بايد زمينههاي ديني موجود در آن جامعه بررسي شده و سپس اين نكته واكاوي شود كه آيا بنيادگرايي در چنين فضايي رشد كرده است يا خير؟
بنيادگرايي مسيحي؛ سياست و حكومت در آمريكا
تاكنون در ميان جهانيان، مسلمانان متهم به بنيادگرايي بودهاند. ولي موضوع جديد جريانهاي بنيادگرا در ميان مسيحيان مغفول مانده و يا دستكم گرفته شده است. كوين فيليپس در مورد نقش مذهب در سياست و حكومت ايالات متحده با عبارتي مقصود خود را بيان ميكند: «بسيار دستكم گرفته شده؛» وي حتي معتقد است در مورد انتخابات و چگونگي رأي دادن مردم، اولين پرسشي كه در نظر گرفته ميشود، بايد قومي – مذهبي باشد، نه پرسشهايي با مبناي اقتصادي، جغرافيايي، فرهنگي و...
برخلاف ساير كشورهاي صنعتي، مذهب نقش اساسي در فرهنگ آمريكاييها دارد. مطالعات اخير در آمريكا نشان داده است كه تقريباً 4 الي 5 درصد از جمعيت اين كشور به خدا اعتقادي ندارند و بيش از 90 درصد مردم آمريكا معتقد به وجود خدا هستند. بنابراين تعداد افرادي كه كاملاً ضدمذهب باشند، بسيار اندك است و اين تعداد كمتر از تعداد افراد غيرمعتقد در ديگر كشورهاي صنعتي است.
مطالعه ديگري كه در سالهاي اخير در مورد نقش مذهب در جامعه آمريكا صورت گرفته است، نشان ميدهد كه 82 درصد آمريكاييها خود را اصولگرا ميدانند، درحالي كه اين نسبت در بريتانيا 55 درصد، در آلمان 54 درصد و در فرانسه 48 درصد است. همين مطالعات نشان ميدهد كه در آمريكا نسبت افرادي كه هر هفته به كليسا ميروند 44 درصد است، در حالي كه در آلمان 18 درصد، در انگلستان 14 درصد و در فرانسه 10 درصد است. البته صرف مذهبي بودن يك جامعه به معناي بنيادگرا بودن آن نيست، اما از آنجايي كه بنيادگرايي جنبشي كاملاً مذهبي است بنابراين بستر اوليه براي رشد چنين جنبشهايي تنها در جوامع مذهبي مهيا است.
آمارهاي فوق جايگاه مذهب در ميان جامعة آمريكا را به خوبي نشان ميدهد. مذهب در ميان جامعه آمريكا، جايگاهي رفيع دارد و نه تنها در امور شخصي و خصوصي، بلكه در تصميمسازيهاي سياسي نيز نقش اساسي دارد. البته فهم اين مطلب كه آيا در امريكا تأثيرگذاري مذهب بر سياست و جنگ، از روي اعتقادات قلبي است و يا اينكه از مذهب به عنوان ابزار استفاده ميشود، كمي مشكل است، اما همانگونه كه دوتوكويل بيان ميكند، اينكه همة آمريكاييها به دين معتقدند يا خير، امر كاملاً محتومي نيست، اما آنان به لزوم مذهب براي بقاي نهادهاي جمهوري اعتقاد دارند.
يكي از پيامدهاي عمدة رشد بنيادگرايي در آمريكا، پيوند دين و سياست در اين كشور است. تمايل به اين اعتقاد كه آمريكا همواره كشوري سكولار بوده و دين را به عرصههاي فردي زندگي انسانها عقب رانده است، همواره در ميان پژوهشگران مسايل آمريكا مطرح است. اين تمايل ممكن است از دو عامل تأثير پذيرفته باشد. اول اينكه آمريكا به عنوان يك كشور مدرن، عناصر مقوّم مدرنيسم، بخصوص سكولارسيم را پذيرفته است. عامل دوم كه باعث كاهش نقش دين در سياست آمريكا شده، قانون اساسي آمريكاست. نكات ذكرشده در اصلاحية اول اصل هفتم قانون اساسي ايالات متحده آمريكا پيرامون «منع كنگره در خصوص ايجاد مذهب» ، باعث شده كه بسياري بر اين اعتقاد باشند كه چون حكومت از دخالت در حريم مذهب منع شده است، مذهب نيز وارد حريمهاي سياسي نشده و تنها به امور فردي ميپردازد.
عبارتي در اساسنامه ديوان عالي ايالات متحده آمريكا، به طور تلويحي ديدگاه مذهبي مستقر در فرهنگ آمريكايي را بيان ميدارد. مضمون اين عبارت بيان دارد كه جامعة مدني در رابطه با مذهب بايد به طور تام و كمال بيطرف باشد؛ اما اين عبارت تنها سياست را از ورود به ساحت مذهب باز ميدارد و به نوعي آزادي مذهبي را تضمين ميكند؛ اما هيچگاه مانع ورود مذهب به عرصة سياست نميشود. مردم آمريكا عموماً قانون عدم وجود مذهب رسمي در قانون اساسي اين كشور را نوعي بيطرفي يا مخالفت با دين نميپندارند. آنها نسبت به خودشان به عنوان كشور و ملتي كه تحت مشيت الهي هستند، ميانديشند، آنها مذهب را نه تنها براي شخصيت و فرهنگ فردي، بلكه براي جامعة مدني نيز مفيد ميدانند.
كتاب مذهب و سياست آمريكا از انتشارات دانشگاه كمبريج كه توسط جمعي از نويسندگان برجسته تأليف شده است، دربارة نقش مذهب در سياستگذاريهاي آمريكا چنين مينويسد:
پژوهشگران اجتماعي دستاندركار بررسي سياستهاي قرن بيستم تا همين اواخر فرض ميكردند كه مذهب در آمريكا امري خصوصي است و نفوذ عمومي كمي دارد. نتيجة اين فرض چنين است كه مذهب ارزش آن را ندارد كه جامعهشناسان و محققان سياسي به آن توجه كنند، آنگونه كه ايشان به نژاد، سطح درآمد، تعليم و تربيت و ديگر متغيرهاي مهم اجتماعي توجه ميكنند. پژوهش در باب آمريكاي قرن نوزدهم، اساس اين فرضيهها را به لرزه درآورده است؛ اما تا ظهور راستمذهبي، پژوهشگران اهميت مستمر مذهب در زندگي سياسي را جدي نگرفته بودند.
از زماني كه مهاجران اوليه پاي به كيپ كد(Cape cad) نهادند، مذهب به عنوان عامل مهمي در سياست آمريكا مطرح بوده است. هرچند كه اين تأثير پس از روي كار آمدن راستمذهبي نمايانتر شد، اما همواره دين در آمريكا سياست را تحت تأثير خود قرار داده است. عامل مذهب، در انتخابات و ميزان رأيدهي به سياستمداران و همچنين تعيين سرنوشت منازعات سياسي در آمريكا نقش مهمي دارد.
چنانچه گفته شد، پيوستگي دين و سياست پس از روي كار آمدن راستمذهبي و ائتلاف آن با محافظهكاران سياسي، چهرة خود را بيشتر نمايان كرد. دهة 1970 ميلادي نقطة اوج اين پيوستگي بود. روي كار آمدن رؤساي جمهوري چون كارتر و ريگان كه خود را مسيحيان تازه متولدشده ميدانستند، بسياري از حقايق را آشكار كرد. بخصوص با روي كار آمدن ريگان چهرة سياست آمريكا دگرگون و يا به تعبير بهتر آشكار شد. رئيسجمهور جديد تا حد زيادي از سوي نهضتهاي سياسي ـ مذهبي حمايت ميشد كه خود را انجيلگرا يا بنيادگرا دانسته و كاملاً بر روي صحنه شطرنج سياسي، در جناح راست قرار ميگرفتند. همچنين گروههاي فشار متعددي تشكيل شد كه هدف آنها تأثيرگذاري هرچه بيشتر بر تصميمات سياسي آمريكا به منظور مسيحيكردن هرچه بيشتر اين كشور بود.
از دهه 1970م به بعد ساية مذهب چنان بر سر سياست آمريكا سنگيني ميكرد كه تصميمهاي مهم سياسي تنها با پشتوانة آموزههاي مذهبي اتخاذ ميشد. سياستمداران برجستة آمريكايي ميپنداشتند كه مأمور خداوند و مجري فرامين وي هستند. آنها آمريكا را به عنوان كشوري پاك و مقدس پنداشته كه طبق برنامه خداوندي در ميان اقيانوسها نهاده شده است، تا از ديگر مردم جهان باز شناخته شده و پايگاهي جهت اجراي طرحهاي خداوندي باشد.
تأثيرهاي مذهب بر سياست آمريكا چنان عميق و گسترده است كه كمتر اقدام مهم سياسي در اين كشور را ميتوان رصد كرد كه ردپايي از مذهب و آموزههاي مذهبي در آن نباشد. مسايل مهم سياست خارجي همچون حمايت از اسرائيل، مواجهه با كمونيسم و جهان اسلام، مسايل خاورميانه و همچنين عرصههاي سياست داخلي همچون اقتصاد، آموزش و مسايل اجتماعي، متأثر از مذهب بوده و تصميمها و اقداماهاي سياسي در عرصههاي فوق، با پشتوانههاي مذهبي اتخاذ و عمل شده و از اين رهگذر آمريكا در زمره كشورهاي بنيادگرا و كاملاً مذهبي قرار گرفته است. در ادامه به تأثير مذهب بر عرصههاي مختلف سياست خارجي آمريكا ميپردازيم.
1. تأثير آموزههاي بنيادگرايي مسيحي بر سياست خارجي ايالات متحده
1ـ1. حمايت از اسرائيل؛ اولويت سياست خارجي آمريكا
خانم گريس هالسل معتقد است كه بنيادگرايان مسيحي در آمريكا، در ميان همه مسايل سياست خارجي، بالاترين اولويت را براي اسرائيل قائل ميشوند. آمريكا بارها در شوراي امنيت از حق وتو در جهت منافع اسرائيل استفاده كرده است. كمكهاي مالي، نظامي، سياسي و ... دولتمردان آمريكا به اسرائيل قابل كتمان نبوده و براي همگان آشكار است. اما سؤال اين است كه آيا اين حمايتها مربوط به رويكردهاي خاص برخي از رؤسايجمهور آمريكاست، يا اينكه سياست كلي و غيرقابل اجتناب تمامي سياستمداران آمريكايي است؟ و سؤال دوم اينكه ريشههاي اين حمايتها را در كجا ميتوان يافت؟ آيا بر اساس منافع مادي است و يا اينكه ريشه در اعتقادات مذهبي دارد؟
در مورد سؤال اول بايد گفت كه تصميمها و عملكردها در سياست خارجي آمريكا بيشتر توسط ساختارهاي موجود در اين كشور اتخاذ شده و عمل ميشوند و كمتر قائل به اشخاص هستند؛ به اين معنا كه تصميمسازان و مجريان در سياست و حكومت ايالات متحده بيشتر تابع اصولي هستند كه هميشگي و اجتنابناپذير است و كمتر در اين زمينه حق انتخاب دارند. پاترسون در اين زمينه چنين ميگويد:
اگر ما اين نظر را بپذيريم كه اصول اساسي در كانون سياست خارجي آمريكا قرار دارد، ميتوانيم استدلال كنيم كه به واسطة آن ضرورتها و باورهاي اساسي، هر رئيسجمهوري ملزم به رعايت آنهاست. به عبارت ديگر وي جهت انتخاب گزينهها، آزادي اندكي دارد؛ در حالي كه شيوة متمايز، شخصيت، تجربه و هدايتش بايد نقش و موقعيت آمريكا در روابط بينالملل را به صورتي كه منحصراً متعلق به اوست، شكل دهد. اما چنين معلوم است كه رفتار شخص ناشي از عملكرد فردي وي نيست، بلكه به طور مستقيم در ارتباط به مقامي است كه عهدهدار آن ميباشد و اينكه صاحب مقام به واسطه ضرورتهاي بزرگتر، محدود ميشود به نحوي كه خصوصيات فردي او را كماهميت جلوه ميدهد.
اصول سياست خارجي آمريكا همواره ثابت بوده و رؤساي جمهور آمريكا خود را ملزم به پايبندي به آن ميدانند. البته ممكن است دولتهاي مختلف، تاكتيكهاي متفاوتي را جهت رسيدن به اهداف سياست خارجي به كار برند، اما اهداف در اكثر موارد مشترك است. حمايت از اسرائيل از جمله اين سياستهاست به گونهاي كه تمامي دولتهايي كه در اين كشور قدرت را به دست ميگيرند، خود را پايبند به آن ميدانند. از ريگان راستگرا و جمهوريخواه گرفته تا كلينتون دموكرات و ميانهرو و از بوش جنگطلب تا اوباماي مدعي صلح و دوستي، همگي خود را ملزم به حمايت از منافع اسرائيل ميدانند.
در مورد سؤال دوم كه همان جستوجوي ريشه و علل اين حمايت است بايد گفت كه علل گوناگوني را براي اين حمايتها ميتوان ذكر كرد، اما ما در اين بخش به دنبال دلايلي هستيم كه مختص به زمان و مكان خاصي نباشد و از اين طريق اصل حمايت از اسرائيل توسط آمريكا به عنوان يك اصل كلي، هميشگي و اجتنابناپذير درآمده باشد.
اصليترين علت حمايت آمريكا از اسرائيل اعتقادات مذهبي بنيادگرايان مسيحي است. آنان همواره تلاش دارند اين اصل را وارد ايمان ملت آمريكا كنند كه حمايت از اسرائيل اختياري نيست، بلكه خواست الهي بوده و ايستادگي در مقابل اسرائيل، ايستادگي در مقابل خداوند است كه خشم و غضب وي را نيز به همراه دارد. براي بسياري از بنيادگرايان مسيحي، اصليترين دليل حمايت از اسرائيل تعهد خداوند به ابراهيم است كه بر مبناي آن پاداش خداوندي تنها براي كساني است كه به يهوديها رحمت فرستند و عذاب نيز متعلق به كساني است كه يهوديان را لعن كنند. اين عبارت مهمترين دستاويز بنيادگرايان مسيحي در جهت حمايت از اسرائيل است.
جري فالول با استناد به عبارت فوق كه از كتاب سِفر پيدايش برداشت شده است، معتقد است كه خداوند آمريكا را مورد رحمت قرار داده، به اين دليل كه آمريكا يهود را مورد رحمت قرار داده است. ريچارد لند، يكي از سياستمداران با نفوذ در دوران بوش پسر، با استناد به همان آية تورات ميگويد: «من ميخواهم خداوند به آمريكا رحمت فرستد نه اينكه آمريكا مورد خشم و غضب خداوند قرار گيرد.»
نيمرود نوويك مشاور شيمون پرز در سال 1986، وابستگيهاي فرهنگي، ايدئولوژيكي و اخلاقي را يكي از دلايل اصلي حمايت آمريكا از اسرائيل اعلام كرد. اين بدان معناست كه حمايت از اسرائيل بستري عمومي در ميان جامعه آمريكا داشته و مختص به گروه و يا فرقه خاصي نيست. از نگاه بسياري از مردم آمريكا يهوديان نه تنها بيگانه نبوده، بلكه در اعتقادات و علايق آنها شريكند. بسياري از آداب و رسوم و اعتقادات آمريكاييها با عقايد يهوديان همساني دارد و از منبع واحدي سرچشمه گرفته است. اين علايق و عقايد مشترك، بر اصل حمايت از اسرائيل در ميان مردم آمريكا تأثير عميقي داشته است. دايرةالمعارف يهود ذيل عنوان ايالات متحده چنين مينويسد:
يكي از مهمترين منابعي كه بنيانگذاران آمريكا براي تشكيل نظام جمهوري از آن
تأثير پذيرفتند، كتاب مقدس عبراني بود. به ويژه پيوريتنها كه اصلاً تورات را مبناي
همة اعتقادات خود ميدانستند و تمامي كلنيهاي نيوانلگند هم به پيروي از آنها
عملاً تحت تأثير همان منبع بودند. بيش از 50% از 79 ماده قانوني تنظيمات جديد قانوني كه در سال 1655 انتشار يافت، نشأت گرفته از كتاب مقدس عبراني (تورات) ميباشد. مبناي سياست خارجي آمريكا پس از استقرار دولت، بر دخالت نكردن در امور داخلي ديگر دولتها بود و تنها استثناي اين اصل، توجه جدي به يهوديان ديگر كشورها در راستاي حمايت از آنان بود.
نزديكي علايق و عقايد يهوديان با آمريكاييها چنان عميق بود كه بسياري از يهوديان دياسپورا، سالها قبل از هرتزل، آمريكا را به عنوان سرزمين موعود خود پذيرفتند. گوستاو پوزنانسكي در اوايل سال 1814م معبدي در كارديناي جنوبي احداث كرد و بيتالمقدس را بر كارلست و فلسطين را بر آمريكا تطبيق داد. وي با اين كار خود، آرزوي ديرينة يهوديان پراكنده را جامه عمل پوشاند. آنها گمان ميكردند كه به سرزمين موعود كه در كتاب مقدس به آنان وعده داده شده است، بازگشتهاند. آمريكا بهشت موعود آنها و اسرائيل آنها محسوب ميشد.
بنيادگرايان مسيحي حمايت از يهوديان را به حمايت از اسرائيل تعميم داده و اين حمايت را وظيفه اخلاقي و ديني خود ميپنداشتند. جيمي كارتر كه در دهة 70 ميلادي قدرت را در آمريكا در دست گرفت در اعلامية انتخاباتي خود نوشت: «تأسيس اسرائيل نوين، تحقق پيشگوييهاي تورات است.» كارتر همچنين كساني را كه يهوديان را به كشتن حضرت مسيح متهم ميكردند را محكوم نمود و آنان را دشمن نژادها ميخواند. وي در طي ديدار از اسرائيل در سال 1979م چنين ميگويد:
رؤساي جمهوري پيشين آمريكا روابط ايالات متحده با اسرائيل را بالاتر از روابط خصوصي و ويژه قرار دادند و به اين ترتيب ايمان خود را نشان دادند. اين روابط منحصر به فرد است؛ زيرا در وجدان ملت آمريكا و در اخلاق، مذهب و اعتقادات آنان ريشه دارد. اسرائيل و ايالات متحده آمريكا هر دو مهاجران پيشگام را در خود جاي داده است. سپس ما ميراث تورات را با يكديگر تقسيم ميكنيم.
گفتههاي كارتر به خوبي نشان ميدهد كه روابط آمريكا با اسرائيل فراتر از روابطي عادي است. در حقيقت در اين نوع از رابطه، آمريكاييها نبايد به دنبال منفعت و سودآوري باشند، زيرا يك ارتباط يكسويه برقرار شده كه منافع اصلي و حياتي آن به حساب اسرائيل واريز ميشود. البته نگاه بنيادگرايان مسيحي آن است كه اگرچه به ظاهر آمريكاييها از اين ارتباط سودي نميبرند و شايد به لحاظ مادي، منافعي را نيز از دست بدهند، ولي آنان در حقيقت با خداوند وارد معامله شدهاند و در ازاي هبه ناچيز مادي، بهشت برين و سعادت جاوداني را براي خود خريداري ميكنند. اين در واقع جزء تعهدات اخلاقي و ديني آمريكاييهاست كه از اسرائيل حمايت كنند.
چنانچه گفته شد حمايت از اسرائيل منحصر به فرد و يا گروه خاصي در آمريكا نميشود، بلكه اين حمايت، كاملاً فراگير و گسترده است. علاوه بر كارتر، رؤساي جمهور ديگر آمريكا نيز به تعهد اخلاقي و ديني خود جهت حمايت از اسرائيل اشاره كردهاند. به عنوان مثال ويلسون در اينباره چنين ميگويد: «من خود به عنوان فرزند يك كشيش پروتستان در مقابل سرزمينهاي مقدس و بازگرداندن آن به صاحبان اصلي آنها احساس وظيفه ميكنم.» و يا كلينتون در سخنراني سالانة خود در سال 1997م چنين گفت: «با الهام از روياي قديمي سرزمين موعود، امروز بايد چشمهاي خود را به سرزمين موعود جديد بدوزيم.»
در ميان رؤساي جمهور آمريكا ريگان با حرارتي وصفناپذير و با تكيه بر آموزههاي مذهبي به دفاع و حمايت از اسرائيل ميپرداخت. وي كه سخت معتقد به واقعة آرماگدون و فرا رسيدن آخرالزمان بود، نقش اسرائيل را در وقايع آخرالزماني انكارناپذير ميدانست. وي عقايد خود را در اينباره چنين توضيح ميدهد:
ابتدا يهودياني كه به خدا ايمان نداشته باشند به همة گوشه و كنار جهان پراكنده ميشوند ... اما خدا بهكلي آنها را فراموش نميكند، پيش از بازگشت پسر خدا، او آنها را دوباره
در اسرائيل گردهم جمع ميكند. حتي جزئيات وسايل حملونقل آنها به اسرائيل هم
در پيشگوييهاي انبياء آمده است. در اين پيشگوييها آمده است كه برخي از يهوديان
با كشتي برميگردند و ديگران به صورت كبوتر به لانه بازميگردند كه مراد
همان هواپيماست.
حمايت آمريكا از اسرائيل بر مبناي اعتقادات ديني و مشتركات فرهنگي، امري انكارناپذير است. مسيحيان بنيادگرا و صهيونيست بر اساس چنين اعتقاداتي، از اسرائيل حمايت ميكنند و در واقع اين نوع رابطه، بازتابي از بنيادگرايي مذهبي موجود در آمريكاست؛ ولي اين تمام ماجرا نيست. روي ديگر سكه حمايت آمريكا از اسرائيل به نفوذ يهوديان در آمريكا باز ميگردد. حمايتي كه در بسياري از موارد تعيينكننده است و تا تعيين رئيسجمهور اين كشور نيز پيش ميرود. نفوذ يهوديان در تاروپود جامعة آمريكا باعث ميشود كساني هم كه در ايالات متحده اعتقاد قلبي و مذهبي به حمايت از اسرائيل ندارند، تنها به دليل نفوذ بيش از حد يهوديان در آمريكا مجبور به چنين حمايتي شوند، اما همانگونه كه در مطالب پيشگفته ذكر شد، مهمترين دليل حمايت آمريكا از اسرائيل، اعتقادات مذهبي مردم اين كشور است.
در مجموع بايد گفت كه اعتقاد مذهبي بنيادگرايان مسيحي به حمايت از اسرائيل باعث شد تا پشتيباني از اسرائيل در هر شرايطي، به اولويت اول سياست خارجي آمريكا تبديل شده و در اين بين منافع مادي مدنظر قرار نگيرد، زيرا اسرائيل نقش اول را در تراژدي آخرالزماني بنيادگرايان مسيحي به عهده دارد. شايد به همين دليل باشد كه پاول فيندلي معتقد است كه «نخستوزير اسرائيل بر سياست خارجي ايالات متحده در خاورميانه، بسي بيشتر نفوذ دارد تا در كشور خودش.»
2ـ1. بنيادگرايي مسيحي و فروپاشي كمونيسم
پايان جنگ جهاني دوم، آغاز مناقشهاي گسترده ميان جهان غرب به سركردگي آمريكا با اتحاد جماهير شوروي ميباشد. مناقشهاي كه اگر با عنوان رقابت و نزاع مابين ايدئولوژيهاي ليبراليسم، كمونيسم و فاشيسم ناميده شود، به صواب نزديكتر است. جنگ دوم جهاني به واقع چالشي ميان ايدئولوژيهاي انسانساز قرن بيستم بود. چالشي كه با اتحاد كمونيسم و ليبراليسم و با به زانو درآمدن فاشيسم به ظاهر خاتمه يافت. اما ادامه نزاع ميان ايدئولوژيهاي پيروز به پس از جنگ موكول شد. جايي كه ليبراليسم و كمونيسم كه برندگان جنگ دوم جهاني بودند در جنگي جديد با عنوان جنگ سرد درگيري و نزاع را همچنان ادامه دادند.
نزاع دو ابرقدرت شرق و غرب در خلال جنگ سرد از نظر ماهوي تفاوتهاي اساسي با درگيريهاي پيشين داشت. مهمترين ويژگي اين نزاع نبرد تبليغاتي طرفين بود كه هريك سعي در استفاده از ابزارهايي داشتند تا با استفاده از آن عرصه را بر رقيب تنگ كنند. يكي از ابزارهايي كه توسط ايالات متحده آمريكا در اين نزاع مورد استفاده قرار گرفت، عامل مذهب بود. رهبران ايالات متحده پس از جنگ دوم جهاني استراتزي مبارزاتي خود را بر عليه كمونيسم با رويكردي مذهبي تدوين كردند و با ايجاد جبهه حق و باطل، كمونيستها را در جبهه باطل و خود را در جبهه حق دانستند. بر همين اساس، ترومن كمونيسم را با ارزشهاي معنوي، دشمن ميدانست. وي با وارد كردن عنصر مذهب در مناقشات بين ايالات متحده و شوروي، جنگ طرفين را جنگ بين كفر و ايمان دانست و از اين رهگذر و با چنين مقدماتي ضرورت مبارزه با كمونيسم را نتيجه گرفت.
رويكرد مذهبي ترومن عليه كمونيسم، پس از وي نيز همچنان ادامه يافت. رئيسجمهور آيزنهاور نيز مانند ترومن شمشير مذهب را جهت مبارزه با كمونيسم كارآمد ميدانست. وي به لحاظ فردي، بسيار مؤمن بوده و شعار حكومت او اين بود كه ما به خدا ايمان داريم. آيزنهاور مراسم برگزاري نماز را وارد جلسات كابينه كرد و همچنين احترام زيادي براي كليسا قايل بود. اما اين اعتقادات مذهبي تنها به مسايل شخصي محدود نماند و بخصوص در نوع نگرش وي به مسايل سياست خارجي تاثير گذارد. ديدگاههاي مذهبي آيزنهاور باعث شد وي خط قرمزي ميان كمونيسم و جهان آزاد به سركردگي آمريكا با معيار مذهب ايجاد كند. وي با تمايلاتي بنيادگرايانه بر اين باور بود كه دامنة مذهب چنان گسترده و وسيع است كه تمامي مسايل جهاني را شامل ميشود.
آيزنهاور در ماه مارس 1952م در نامهاي خطاب به درو پيرسون ، كارهايي كه براي شكست كمونيسم ميتوان انجام داد را اينگونه شرح ميدهد:
من هرچه با مشكلات پراكنده جهان امروز آشنا ميشوم، بيشتر متقاعد ميشوم كه براي حل اين مشكلات نياز به راهحلهاي معنوي و ارزشهاي اخلاقي است. ما بايد اول دقيقاً مشخص كنيم كه چرا بايد در مقابل تهديد كمونيسم از خودمان حفاظت كنيم ... اگر ما قدرت واقعيمان را از دست بدهيم و سعي كنيم به ارزشهاي مادي بسنده كنيم، آن موقع ما هم كمونيسم ميشويم، چراكه ديدگاه كمونيستها ماترياليستي است. ما نبايد ديدگاه خودمان را از دست بدهيم.
انتشار نامه فوق، ديدگاه رئيسجمهور را پيرامون مسائل سياست خارجي و از جمله مسئله كمونيسم روشن ميكند. اما براي برخي هنوز هم جاي ابهام وجود داشت كه آيا وي به خاطر خدا با كمونيسم مقابله ميكند؟ گفتههاي بعدي او بسياري از شبهات را از بين برد. وي در يك سخنراني چنين ميگويد: «در قلمرو جهاني ما مواجه با يك ايدئولوژي خصم ميباشيم؛ با خصوصيت الحاد، بيرحمي در منظور و خيانت در روش» و يا در جاي ديگر گفته بود: «وقتي خدا در جايي ميآيد، كمونيسم بايد برود.»
با روي كار آمدن ريگان رويارويي ايالات متحده با اتحاد جماهير شوروي وارد مرحلة تازهاي شد. اين تقابل از لحاظ شدت و عمق مذهبي، منحصر به فرد بود. ريگان فردي بسيار مذهبي و بنيادگرا بود و به تعلقات مذهبي خود نيز اذعان داشت. وي در خطابة سال 1983م دربارة اهميت كتاب مقدس در زندگي خود چنين گفت: «در ميان دو ورقه مقوايي كه اين كتاب منحصر به فرد (كتاب مقدس) را در ميان گرفتهاند؛ پاسخ همه پرسشها و همه مسئلههايي كه امروز در برابر ما قرار گرفتهاند، وجود دارد.» ريگان مانند اسلاف خود راهحل مشكلات سياست خارجي آمريكا را در كتاب مقدس و آموزههاي مذهبي مييافت و مهمترين مسئلة سياست خارجي آمريكا در دوران وي كه ميبايست بر اساس آموزههاي ديني حل شود، رويارويي ليبراليسم با كمونيسم بود. در اين راستا ريگان جنگ با كمونيسم را «جنگ صليبي براي آزادي» خواند. جنگي كه در آن نيروهاي الهي در مقابل نيروهاي كفر قرار ميگيرند و مقصود از آن آزادي انسانهاي در بند اهريمن است تا مسير آنها نيز به سمت نور هموار گردد. بر اين اساس ريگان اتحاد جماهير شوروي را امپراتوري شر خواند تا رويارويي آمريكا و شوروي تقابل نيروهاي خير و شر را در اذهان مردم آمريكا و بلكه جهان تداعي كند. وي حقيقت با اعمال سياستهاي بنيادگرايانه و كسب حمايت بنيادگرايان آمريكا توانست بر شوروي فائق آيد. پيروزي ريگان در مبارزه با شوروي قدرت بنيادگرايان آمريكايي را دو چندان كرد و زمينههاي نفوذ هرچه بيشتر تفكرات بنيادگرايانه را در آمريكا فراهم ساخت.
3ـ1. بنيادگرايي مسيحي و سياستهاي خاورميانهاي ايالات متحده
در نگاه بنيادگرايان مسيحي آمريكايي، خاورميانه منطقهاي بسيار حساس و استراتژيك است و در حقيقت مكاني است كه تمامي وقايع آخرالزمان در آنجا شكل خواهد گرفت. تشكيل حكومت يهودي در فلسطين، تهاجم نيروهاي دجّال از شرق (عراق و ايران) به اسرائيل، ظهور حضرت مسيح، جنگ مقدس آرماگدون و در نهايت تشكيل حكومت جهاني مسيح به پايتختي اورشليم از جمله وقايعي است كه در خاورميانه رخ خواهد داد و اين وقايع جزء اصول اعتقادي بنيادگرايان مسيحي آمريكاست. خاورميانه و مشخصاً فلسطين، پايتخت معنوي مسيحيان بنيادگراي آمريكايي است و بنابراين در مركز توجه اين گروه قرار دارد.
نگاه مسيحيان بنيادگرا به منطقه خاورميانه كاملاً تحت تأثير وقايع آخرالزمان است كه در اين ميان فلسطين نقش محوري در آن ايفا ميكند. بنابراين جاي شگفتي نيست اگر ببينيم سياستگذاريهاي آمريكا در خاورميانه كاملاً در راستاي منافع اسرائيل انجام ميشود. نكتة ديگر اينكه علاوه بر محوريت اسرائيل در سياست خاورميانهاي آمريكا، جنگ و كشتار را بايد محور ديگر سياست اين كشور دانست، محوري كه كاملاً متأثر از نبرد خونين آرماگدون است.
خاورميانه چنان جايگاه استراتژيكي در ميان بنيادگرايان مسيحي دارد كه جلسات شوراي امنيت ملي ايالات متحده راجع به خاورميانه با حضور نمايندگان كليساي انجيلي برگزار ميشوند. اين نماينده در حقيقت جهت تطبيق تصميمات اخذ شده در شوراي امنيت ملي با اعتقادات مبتني بر پيشگوييهاي تورات و تفاسير جديد كليساي انجيلي در جلسات حضور مييابد.
موضوعاتي نظير جنگ افغانستان و عراق، مواجهه با ايران هستهاي و چگونگي برخورد با مسئلة فلسطين از جمله مواردي است كه تنها در چارچوب تفكرات بنيادگرايي مسيحي قابل درك است. از ديدگاه مسيحيان بنيادگرا هر حادثه و اتفاقي كه در خاورميانه رخ ميدهد بايد در راستاي پروژة آخرالزمان تفسير و تبيين شوند. اگر وقايع رخ داده با عقايد آنها همسو نباشد، كنار گذاشته شده و در عوض رويكردهايي اتخاذ شوند كه امر ظهور را نزديكتر كنند.
مهمترين اصل اعتقادي بنيادگرايان مسيحي، مسئله تشكيل حكومت يهودي در فلسطين است، زيرا اين واقعه مقدمهاي براي ظهور حضرت مسيح خواهد بود و اينگونه جهان به پايان خود نزديك خواهد شد. بر اين اساس هر مانعي كه بر سر راه تشكيل حكومت يهودي ايجاد شود، بايد برداشته شود. ممكن است اين مانع تهديدات عراق و يا ايران هستهاي و يا حتي مبارزان فلسطيني باشد. همه چيز بايد در مسير تحقق وعدههاي الهي قرار گيرد وگرنه به هر طريق كه باشد بايد از ميان برود.
ديويد بروگ مدير اجرايي سازمان مسيحيان متحد براي اسرائيل (CUFI) معتقد است كه نبرد آمريكا با برخي كشورهاي اسلامي، در واقع نبرد اسلام راديكال با تمدن مسيحي – يهودي غرب است. بنابراين اين رويارويي كاملاً مذهبي بوده و در حمايت از يهود شكل گرفته است. وي مخالفت غرب با برنامه هستهاي ايران را نيز در اين چارچوب تحليل ميكند. جنگي كه در آخرالزمان در منطقه خاورميانه رخ ميدهد، بسيار ويرانگر خواهد بود و به تفسير بنيادگراياني چون ريگان، اين نبرد، نبردي هستهاي است. بنابراين وجود يك كشور هستهاي در خاورميانه همچون ايران، ممكن است معادلات تئولوژيك بنيادگرايان مسيحي را در هم بريزد. از اينرو به هر قيمتي بايد در مقابل آن ايستاد و از هستهاي شدن كشور مسلماني چون ايران جلوگيري كرد. جان هاگي يكي از شخصيتهاي برجستة جريان بنيادگرا در آمريكا با چنين رويكردي، خطر ايران را به آمريكاييها گوشزد ميكند و سپس براي حمله نظامي به ايران برنامهاي ارائه ميدهد. وي در اينباره چنين ميگويد:
من ميخواهم بدانيد كه ايران يك خطر روشن براي آمريكا و اسرائيل است. الان وقت آن است كه ما يك حمله نظامي عليه ايران داشته باشيم. رهبر اسلام راديكال در خاورميانه ايران است و احمدي نژاد نيز رئيسجمهور متعصب اين كشور است. تاريخ دوباره در حال زنده شدن است. ايران آلمان است و احمدينژاد همچون هيتلر در مورد كشتن يهوديها صحبت ميكند... .
هاگي در سخنراني فوق كه در تاريخ 17 جولاي 2007م ايراد شد به طور مكرر از واژههاي انجيلي استفاده كرد تا مقدمات ايجاد يك جنگ جهاني عليه ايران را بر مبناي آموزههاي انجيلي فراهم كند. از نگاه وي ايران تنها به اين علت بايد مورد حمله قرار گيرد كه در مقابل حكومت اسرائيل ايستاده است. به همين دليل ايران محور شرارت و شايستة يك حمله گسترده نظامي است.
رويكرد بنيادگرايانه ايالات متحده به خاورميانه تنها در مسئله ايران خلاصه نميشود، بلكه موضوعاتي نظير طالبان، جنگ عراق و مسئله فلسطين را نيز شامل ميشود. جرج بوش در جملات كوتاهي رويكرد بنيادگرايانه خود در قبال خاورميانه را اينگونه شرح ميدهد:
خداوند از من خواست تا طالبان را از بين ببرم و من چنين كردم. سپس او
مأموريت نابودي صدام و آزادي عراق را نصيب من كرد و من نيز قادر به انجام آن شدم
و اكنون او از من ميخواهد كه مسئلة اسرائيل و فلسطين را حل كنم و به طور قطع
چنين خواهم كرد.
بوش در عبارات فوق ضمن مشخص كردن اولويتهاي سياست خارجي آمريكا در خاورميانه، نقش مذهب را در اين سياستها به خوبي روشن ميكند. وي تمامي تحولات خاورميانه را در راستاي خواست الهي تفسير ميكند و خود را پيامبري الهي فرض ميكند كه وحي الهي، خطمشي سياسي وي را در خاورميانه مشخص ميكند.
البته اين حس برگزيدگي الهي نسبت به مسايل خاورميانه تنها مختص بوش نيست. پيش از وي ريگان نيز چنين حالات اشراقي را تجربه و هدف خداوند در خاورميانه را درك كرده بود! هارالد بردسن كشيش انجيلي كاليفرنيايي در زمان فرمانداري ريگان مصاحبهاي با وي داشت. بردسن احساس خود را از صحبتهاي ريگان اينگونه بيان ميكند:
اين احساس در من ايجاد شد كه ريگان كاملاً از هدف خداوند در خاورميانه آگاه است و به همين دليل دوراني را كه ما حالا در آن زندگي ميكنيم داراي اهميت به خصوص ميداند. زيرا از نظر وي رويدادهايي كه در كتاب مقدس پيشگويي شدهاند، همگي در اين دوران در حال تحقق هستند.
ريگان مدافع تئولوژي تقديرگرايانه بود. حتي برخي بر اين باورند كه وي معتقد بود يكي از مسئوليتهاي او ايجاد سيستمي است تا آمريكا را براي جنگ آرماگدون آماده كند. اگرچه درستي اين ادعا در دهه 1980م محل بحثهاي فراواني بود، ولي شكي نيست كه تئولوژي آيندهنگري تقديرگرايانه، مستقيماً در سياستهاي ريگان تأثير گذاشت. در 15 مي1981م ريگان در خاطرات خود در مورد بحرانهاي خاورميانه مينويسد: «گاهي اوقات فكر ميكنم كه آيا ما مقدر شدهايم تا شاهد آرماگدون باشيم ... قسم ميخورم و معتقدم كه آرماگدون نزديك است.»
چنانچه گفته شد يكي از مسايل مورد توجه آمريكا در خاورميانه مسئلة فلسطين است. ايالات متحده همواره تلاش كرده تا نقش اصلي را در مناقشة اسرائيل و فلسطين ايفا كند و در اين مسير تعلقات مذهبي سران آمريكا در بسياري از موارد دخيل بوده است. در آوريل 2002م اسرائيل طي عملياتي با نام سپر دفاعي به بهانة ريشهكن كردن تروريسم به كرانة باختري حمله كرد. در اين عمليات شمار زيادي از فلسطينيها كشته و يا اسير شدند. در هفتة اول اين درگيري دولت بوش هيچگونه عملكرد منتقدانهاي انجام نداد، ولي در هشتم آوريل علناً از اسرائيل خواست كه نيروهاي خود را از شهرهاي فلسطيني خارج كند. ابتدا اسرائيل به آمريكا جواب منفي داد، ولي پس از دخالت رسانهها مبني بر اينكه اسرائيل درخواست رئيسجمهور آمريكا را رد كرده است در 25 آوريل مجبور به خروج نيروهاي خود و اعلام پايان عمليات جنگي شد.
در جولاي 2002م اسرائيل طي عملياتي ديگر نيروهاي خود را مجدداً به شهرهاي فلسطينينشين فرستاد و درگيري نظامي شديدي به راه انداخت. اما اين بار ايالات متحده دخالت نكرد و بوش از اسرائيل نخواست كه نيروهاي خود را به عقب براند. سؤال اين است كه چرا اين بار بوش به خروج نيروهاي اسرائيلي فرمان نداد؟ پاسخ در تفاوت فاحشي است كه اين جنگ با جنگ قبلي داشت. علت حمله مجدد اسرائيل به فلسطين، حمله تعدادي از فلسطينيان به يك كليسا بود. اين موضوع احساسات مذهبي بوش را برانگيخته بود و بنابراين مانع از حمله نظامي اسرائيل به فلسطينيان نشد.
تأثير نوع نگرش مذهبي بوش در اتفاق فوق به خوبي روشن است و اين مسئله تنها يكي از موارد فراواني است كه نقش مذهب را در نوع سياستگذاريهاي آمريكا در خاورميانه نشان ميدهد. اما مهمترين مسئلة سياست خارجي آمريكا در خاورميانه جنگ افغانستان و عراق است كه به جهت ماهيت ميليتاريستي آن در بخش مربوط به بنيادگرايي مسيحي و گسترش ميليتاريسم در آمريكا بدان خواهيم پرداخت.
4ـ1. بنيادگرايي مسيحي و گسترش ميليتاريسم در آمريكا
تمايل به گسترش خشونت و گرايشات ميليتاريستي را بايد يكي از ويژگيهاي اصلي جريان بنيادگرايي مسيحي دانست كه به شدت بر سياست و حكومت ايالات متحده آمريكا سايه افكنده است. مونيباي يونان اسقف اعظم كليساي لوتري در جردن در گفتوگو با روزنامه دانيش در مورد جريان غالب بنيادگرايي مسيحي يعني صهيونيسممسيحي اعلام ميكند كه صهيونيسممسيحي نه تنها يك تئولوژي مريض است، بلكه مرتد نيز هست. وي علت ارتداد اين جريان بنيادگرا را در سه ويژگي عمده آن ميداند كه بدين قرارند: اول معرفي عيسي به عنوان يك فرد نظامي و نه به عنوان يك منجي؛ ويژگي دوم جريان بنيادگرايي، تمايلات ضد صلح آنها و سوم استفاده ابزاري از يهوديان در نبرد آخرالزمان است. ويژگيهاي فوق جريان بنيادگراي مسيحي را به سمت ميليتاريسم سوق داده و نظاميگر وي را جزو لاينفك اين جريان تبديل كرده است.
تمايلات ميليتاريستي بنيادگرايان مسيحي در حالي است كه آموزههاي اصيل مسيحيت (از نگاه مسيحيان ارتدوكس) ناظر بر صلح و دوستي است. تمايلات صلحطلبانه عيسي به گونهاي بود كه اكثر يهودياني كه منتظر آمدن مسيح بودند، او را مسيح واقعي ندانستند؛ زيرا بسياري از اشارات عهد عتيق به مسيح، وي را به صورت شخصيتي داودي ترسيم ميكرد؛ شخصيتي كه مردمش را به پيروزي نظامي ميرساند، ولي عيسي نه تنها رويكردي مبارزهطلبانه را در پيش نگرفت، بلكه خود را به عنوان پيامبر صلح و دوستي معرفي كرد.
تأكيد مسيحيان اوليه بر صلح و پرهيز آنها از جنگ، به معناي نفي كامل مقولة جنگ نيست. بيشتر كليساهاي مسيحي در مورد دو مقوله جنگ و صلح نظري بينابيني را پذيرفته و حتي كفة ترازو را به سمت صلح سنگينتر دانستهاند. آنها بر اين عقيده بودند كه صلح را بايد ترجيح داد، اما هميشه امكان آن وجود ندارد؛ چون در دنياي آلوده به گناه، امكان تحقق صلح دائمي وجود ندارد و تجربه نشان داده است كه در چنين فضايي تنها خشونت باعث توقف خشونت ميشود. پس جنگ تنها در صورتي مشروع است كه باعث كنترل خشونت شود و در غير اين صورت صلح مبناي اصلي است. اما بنيادگرايان مسيحي حقيقت را واژگونه كرده و جنگ را شالوده اصلي تفكرات خود قرار دادهاند. از ديدگاه اين گروه جنگ باعث زمينهسازي امر ظهور مسيح ميشود و تنها در چنين شرايطي است كه آخرالزمان فرا رسيده و مؤمنان به سعادت واقعي نايل ميشوند.
بنيادگرايان مسيحي با تسلط بر اركان سياسي ايالات متحده ديدگاههاي جنگطلبانه خود را بر سياست خارجي اين كشور تحميل كردند. اين گروه با احساس برگزيدگي كه از يهوديت به ارث بردند خود را برتر از ملل ديگر دانسته و معتقد بودند كه پيامبراني هستند كه از طرف خدا برگزيده شدهاند تا ارزشهاي الهي را حتي به زور سرنيزه در تمامي جهان حاكم كنند و در اين نقطه مسيحيت آمريكايي رداي ميليتاريسم بر تن كرد.
سناتور آلبرت جي. بورايد در سال 1989م با رويكردي بنيادگرايانه تمايلات ميليتاريستي حاكم بر ايالات متحده را اينگونه توجيه ميكند: «از ميان برداشتن تمدنهاي پست و ملتهاي پوسيده به دست تمدنهاي مستحكم، بخشي از طرح نامحدود خداوند است.» وي سپس براي اينكه مصداق تمدن مستحكم را كه مورد عنايت خداوند است مشخص كند، چنين ميگويد: «جمهوري آمريكا همان جمهوري است كه توسط برترين نژاد تاريخ پايهگذاري شده است و حكومت مورد عنايت خداوند است ... رهبران اين دولت را نه تنها حاكمان دولت خود، بلكه پيامبران خدا بايد دانست.»
تمايل به جنگ و خونريزي با پشتوانههاي مذهبي پيش از اظهارات افرادي چون آلبرت بورايد، با صدور «بيانيه سرنوشت» نهادينه شد. در اين بيانيه كه در سال 1845م و توسط جان لي اوسوليوان انتشار يافت، بر بسط اقليمي ايالات متحده با پشتوانههاي الهي تأكيد شده بود. اين واژه در تاريخ آمريكا تداعيكنندة مجوز و تأييد الهي براي بسط منطقهاي دولت نوپا و جديد آمريكا بود. اگرچه بيانيه سرنوشت به طور مشخصي به ضميمه كردن تگزاس متمركز شده بود، اما اين واژه به مذاق بسياري خوش آمد و بنابراين دولتمردان آمريكايي در جهت اشغال نقاط ديگر جهان، از آن بهره بردند. بيانية سرنوشت را ميتوان اساسنامه بنيادگرايان مسيحي در جهت گسترش ميليتاريسم در آمريكا دانست.
اعتقاد به حمايت خداوند از ميليتاريسم بينالمللي آمريكا باعث شد تا بينالمللگرايان حاكم در قرن نوزدهم را به اين باور برساند كه خدا از آمريكا ميخواهد تا نيروهاي ارتجاع را در سرتاسر جهان از بين ببرد. با چنين تفكر ميليتاريستي، پشتوانههاي اخلاقي توسعه امپراتوري آمريكا فراهم شد و اينگونه آمريكاييها به نام خدا و براي خدا جنگهاي فراواني را به راه انداختند و مردمان بسياري را در اين مسير قرباني پيشگاه الهي كردند! اين تفكر ميراث آمريكاييهاي كهن براي نسلهاي آينده اين كشور شد.
تمايلات ميليتاريستي بنيادگرايان مسيحي، سايه به سايه سياست خارجي آمريكا را دنبال ميكند و آن را به سمت تقابل با ديگر كشورها پيش ميبرد. در قرن بيستم تمامي سرزمينهاي كنوني كشور آمريكا؛ يعني از سواحل اقيانوس اطلس تا كرانههاي اقيانوس آرام از دست بوميان محلي خارج شده و مسيحيان بنيادگراي آمريكايي توانسته بودند حضور خود را در اين مناطق تثبيت كنند. آمريكاييها سرمست از پيروزيهاي خود، آن را خواست خدا ميدانستند و درصدد بودند كه اين خواست الهي را در سرتاسر دنيا گسترش دهند.
اعتقاد به همكاري و رضايت خداوند در لشگركشيهاي ايالات متحده آن قدر مسلّم بود كه حاكمان اين كشور ترسي از اظهار صريح آن نداشتند. ويليام مك كينلي يكي از اين دولتمردان بود كه نحوة تصميمگيري جهت حمله به فيليپين را اينگونه توضيح ميدهد:
من در داخل كاخ سفيد شبها به طور پياپي تا نيمه شب قدم ميزدم و شرمنده نيستم بگويم كه در اين زمانها زانو ميزدم و براي روشني و هدايت، خداوند متعال را عبادت ميكردم و يك شب آن هدايت به من الهام شد ... ديگر ترديدي نبود جز اينكه تمامي فيليپين را تصرف كرد و مردم فيليپيني را آموزش داد و آنها را به عنوان آدمهاي برابر؛ متمدن ساخت... .
استفاده از ادبيات مذهبي جهت توسعة مناطق جغرافيايي در آمريكا با حدوث اين كشور همزاد است. كاشفان قارة آمريكا در راه مسيح اقدام به اكتشاف و تصرف سرزمينهاي كشف شده و در نهايت كشتار مردمان آن كردند. اين رويكرد در آمريكا با توجه به زمينههاي ديني و فرهنگي حاكم در اين كشور تبديل به سنتي غيرقابل خدشه و اجتنابناپذير شد و به نسلهاي بعدي تسري يافت. بنابراين تمايلات ميليتاريستي با پشتوانههاي مذهبي در ايالات متحده وجود داشته است، اما اين تمايلات با روي كار آمدن رونالد ريگان، به چهرهاي بسيار عريان با خطمشي بسيار افراطي خود گرفت. ريگان را بايد مشعلدار جريان افراطي راست سياسي و مذهبي دانست. جرياني كه با تصميمات راديكال خود در حوزة سياست و با پشتوانههاي مذهبي، آمريكا را در مسير جديدي قرار داد؛ مسيري كه زيبندهترين نام براي آن همان ميليتاريسم مذهبي افراطي است كه از حيث شدت و عرياني در تاريخ آمريكا بيهمتا بوده است.
ريگان به همراه گروه مشاوران خود در دهه 1980م با اتخاذ رويكردي مداخلهگرايانه در برخورد با واحدهايي كه به نوعي با ايالات متحده خصومت داشتند، به مبارزة همهجانبه برخاست و نگرشي كاملاً ميليتاريستي را در اين رهگذر برگزيند. پيگيري پروژة جنگ ستارگان، بمباران شهر طرابلس، مداخله نظامي در لبنان به طرفداري از اسرائيل، ربودن هواپيماي مصري، ساقط كردن جنگندة ليبيايي و تصرف نظامي گرانادا و پاناما، وقايعي است كه در جريان زمامداري ريگان رخ داد. جيمز ميلز رئيس موقت سناي ايالت كاليفرنيا در سال 1986م در جمعبندي پيشفرضهاي بنيادگرايانه ريگان و تأثير آن بر اتخاذ سياستهاي ميليتاريستي چنين ميگويد:
يقيناً نگرشهاي او (ريگان) راجع به بودجه نظامي و بياعتنايي او به پيشنهادهاي مطرح شده دربارة خلع سلاح هستهاي با نظرات ناظر به آخرالزمان هماهنگ است ... آرماگدون آنگونه كه در كتابهاي حزقيال نبي و مكاشفه پيشبيني شده است، نميتواند در جهاني كه خلع سلاح شده است، رخ دهد. هر كسي كه معتقد است آرماگدون بالاخره رخ خواهد داد، نميتواند انتظار داشته باشد كه خلع سلاح اتفاق افتد. اين امر برخلاف طرح خداست آنگونه كه در كلامش بيان شده است... به اعتقاد رئيسجمهور چرا بايد نگران محيط زيست بود وقتي همه چيز براي اين نسل به فرجامي سوزان منتهي ميشود ؟... چنين استنباط ميشود كه تمام برنامههاي داخلي به ويژه برنامههايي را كه مستلزم سرمايهگذاري كلان هستند، ميتوان و بايد براي تأمين منابع مالي گسترش سلاحهاي هستهاي محدود كرد تا اينكه هلاكت آتشين بر دشمنان پليد خدا و قومش نازل شود.
رئيسجمهور ديگري كه اعتقادات خاص مذهبي در نوع تصميمگيريهاي سياسياش به ويژه پيرامون سياست خارجي و جنگ تأثير فراوان داشت، ميتوان از جرج دبليو بوش نام برد. جرج بوش پسر به اصول و باورهاي بنيادگرايان آمريكايي معتقد بود. او ايمان داشت كه بنيادگرايان آمريكايي از سوي خداوند برگزيده شدهاند تا رسالت آزادي سياسي و ايمان مذهبي را به سراسر جهان انتقال دهند. اين اعتقادات لاهوتي و سياسي باعث شد كه سياست خارجي وي متأثر از آموزههاي بنيادگرايان مسيحي بوده و در نهايت نقش اصلي در جنگهاي افغانستان و عراق ايفا كند. بوش در سال 2003م در مقابل كنگره و در برنامهاي كه از تلويزيون پخش شد، اهداف دولت خود را بيان نمود. وي بيش از نيمي از سخنراني خود را به جنگ با تروريسم اختصاص داد و جنگ با عراق را در همين راستا تعريف كرد. بوش سپس جنگ خود را اينگونه توجيه كرد:
آمريكاييها مردمي آزاد هستند كه ميدانند آزادي حق هر فرد و آينده هر ملتي است. آزادي كه ما به ارمغان ميآوريم، هدية آمريكا به جهان نيست، بلكه هدية خداوند به بشريت است ... ما آمريكاييها به خودمان ايمان داريم. اما نه تنها به خودمان؛ ادعا نميكنيم كه تمام راهها را براي حيطه مسئوليتهايمان ميدانيم، ولي ما ميتوانيم به آنها اعتماد داشته باشيم و عشقمان به خداوند را در تمام زندگي و تاريخ جاي ميدهيم، به اين اميد كه او ما را هدايت كند.
ادبيات مذهبي بوش در مورد جنگهاي عراق و افغانستان تعجب بسياري را برانگيخت. اين ادبيات چنان عريان و بيپرده نقش مذهب را در اين جنگها بيان ميكرد كه استفاده از واژه جنگ مذهبي(Religious War) براي آن دور از واقعيت نيست. وي علناً بيان ميكرد كه جنگ عراق و افغانستان يك جنگ مذهبي است و در اين مسير خداوند به او كمك ميكند. وليام بوي كين مشاور وزير دفاع كابينة بوش همين معنا را به بياني ديگر ذكر كرد. وي در سال 2003م اعلام كرد: «اين جنگي است براي ارواح ما، دشمن ما نامش شيطان است ... شيطان ميخواهد ما را به عنوان يك ملت و به عنوان ارتشي مسيحي نابود كند.»
ميشل گرسون نويسنده متنهاي سخنراني بوش بيان كرد كه تقريباً تمام سخنرانيهاي وي از ادبيات مذهبي و نقلقولهاي انجيلي تشكيل شده بود. اين ارجاعات انجيلي مؤيد افكار پروتستان اوانجليكي بوش بود. رهبران مذهبي چون جان هاگي، جيمز دابسون و گري بوور اعلام كردند كه دكترين سياست خارجي بوش، انعكاسي از افكار مذهبي آنهاست. هاگي در همين راستا اعلام كرد كه دكترين بوش سياست خارجي خداوند است. تأثير مذهب متداول بنيادگرايان مسيحي بر سياستهاي جنگي بوش پسر چنان گسترده و عميق است كه جايگاه وي را در ميان بنيادگرايان آمريكا تا حد پيامبري بالا برده است. ديگر براي بسياري از آمريكاييها جاي هيچ شكي باقي نمانده بود كه خداوند خواستار دخالت نظامي آمريكا در خاورميانه است و اين مهم را به دستان بندة برگزيدة خود، جرج دبليو بوش، انجام خواهد داد! بوش و همراهان وي اين باور را به جامعة آمريكايي تحميل كرده بودند كه حقيقت مطلق در دستان آنهاست و نيروهاي معارض با آنها لشگر شيطان و نيروهاي شر هستند. ديدگاه مطلقنگر بوش و همراهان وي لباس تفكر و عقلانيت را از تن آمريكا بركند و تنها احساسات تند بنيادگرايي مسيحي را جايگزين آن ساخت. ريچارد پرل از بانفوذترين مردان سياسي دولت بوش با چنين رويكردي جايگاه آمريكا را اينگونه توضيح ميدهد:
من مطمئن هستم كه قدرت آمريكا براي همة جهانيان سرچشمة خير است. فكر ميكنم اين ابرقدرت واحد، رسالت تاريخي دارد كه با هر خطري كه كرة زمين را تهديد ميكند مبارزه كند.
بنيادگرايان مسيحي آمريكايي بسيار تلاش كردند تا با دميدن روح اخلاق بر پيكرة ناخراشيدة جنگ، تحمل آن را براي مردم آمريكا آسانتر كنند. آنها دائماً جنگهاي آمريكا با افغانستان و عراق را از نوع جنگهاي اخلاقي قلمداد كرده و اينگونه مذهب را در معادلات نظامي و سياسي دخالت دادند. روبرت پي مك گاورن ژنرال آمريكايي در كتاب خود با عنوان چرا من به فوتبال، خدا و جنگ عراق معتقدم، در مورد جنگ عراق چنين ميگويد:
من معتقدم كه درگيري در عراق معيارهاي يك جنگ عادلانه را دارد و شك ندارم كه عملكرد ما در عراق بر مبناي معيارهاي اخلاقي بوده است ... همانطور كه روزولت قبل از جنگ دوم جهاني تأكيد كرد، آمريكا از جنگ تنفر دارد. آمريكا اميد به صلح دارد. وقتي ما وارد جنگ ميشويم ميخواهيم مطمئن باشيم كه دليل ما فقط گسترش عدالت است... من معتقدم كه ايالات متحده آمريكا نمادي از لشگر خوبيها براي جهان است.
سخنان فوق به خوبي نشان ميدهد كه پيشبرد سياستهاي ميليتاريستي آمريكا تا چه حد متكي به مذهب، آن هم از نوع تحريفشدة آن است. اعتقاد به توسعة ارزشهاي اخلاقي و مذهبي آمريكا از طريق جنگ، منحصر به دولت خاصي نيست و به اعتقادي عمومي در سطح آمريكا تبديل شده است. اين اعتقاد حتي دامان دولت دموكرات و مدعيصلح باراك اوباما را نيز آلوده كرده است. اوباما در كوران مبارزات انتخاباتي خود پيرامون اين مسئله چنين گفت: «ارزشهاي آمريكا بهترين صادرات آمريكا به دنياست ... آمريكا بايد با قدرتترين نيروي نظامي در كرة زمين باشد... نيروي نظامي بايد با ديپلماسي مؤثر و جديد همراه شود.» اوباما در ابتدا بهترين صادرات آمريكا را ارزشهاي اين كشور ميداند و بلافاصه به نيروي نظامي اين كشور اشاره ميكند. گويي بين ارزشهاي آمريكايي و ميليتاريسم حاكم بر اين كشور پيوند ناگسستني وجود دارد. پيوندي كه حتي گريبان دولت اوباما را هم گرفته است. ميليتاريسم مذهبي حاكم بر نظام سياسي آمريكا امري مسلم و پذيرفته شده است و حتي دولت تحولخواه اوباما نيز قادر به تغيير آن نيست و شايد هم تقدير الهي، حاكمان آمريكا را به پيروي از اين اصل اجتنابناپذير فراخوانده است!
نتيجهگيري
بنيادگرايي چنانكه دكمجيان بيان ميكند پاسخي به بحرانهاي اجتماعي است. وي به خوبي نشان ميدهد كه هر زمان بحرانهاي اجتماعي نظير جنگ، بيماري، قحطي و ... در كشوري گسترش مييابد، بنيادگرايي در آن كشور شكل گرفته و پيشرفت ميكند. انسانها در شرايط سختي و مشقت جهت تسكين خود به ماوراء متوسل ميشوند و در جستوجوي يك منجي ميباشند؛ كسي كه آنها را از مشقت رهايي بخشد و به وادي سعادت رهنمون شود. اميد رهايي از مشكلات اگر نميتوانست عملاً مشكلات را حل كند، اما موجب تسكين روان انسانهاي مبتلا ميشد و تحمل مصائب را بر آنان تسهيل ميكرد. بنيادگرايان مسيحي با تأكيد بر آخرالزمان زودرس و ظهور حضرت مسيح، بارقههاي اميد را در دل انسانهاي مصيبت زده، روشن كرده و جايگاه خود را در جامعة آمريكا هرچه بيشتر تثبيت كردند.
بنابر تحليل فوق به هر ميزان كه بحرانهاي اجتماعي عميقتر باشد، بنيادگرايي رواج بيشتري مييابد. پذيرش اين مطلب ما را به اين حقيقت رهنمون ميسازد كه جريانهاي بنيادگرا در آينده در جوامع غربي و بخصوص ايالات متحده بيشتر نفوذ ميكنند؛ زيرا بحرانهاي اقتصادي و سياسي (علاوه بر بحران هويت) در غرب روزبهروز شديدتر ميشوند. كاهش تقاضا در بازارهاي جهاني، تورم، بيكاري، كسري بودجه و ... اقتصاد ليبرال را با مشكلات جدي مواجه كرده كه اين مشكلات سرمنشأ بسياري از بحرانهاي اجتماعي در غرب شده است. به علاوه از نظر سياسي دنياي غرب با چالش اسلام سياسي مواجه شده كه به تدريج از نفوذ غرب در كشورهاي مسلماننشين ميكاهد و در نتيجه موجب افول قدرت سياسي غرب و به ويژه آمريكا ميشود. مجموع عوامل فوق باعث ايجاد بحرانهاي سياسي، اجتماعي و اقتصادي گشته و از اين رهگذر رشد بنيادگرايي را در غرب تسهيل ميكند.
بنيادگرايي مسيحي با تأكيد بر حمايت از صهيونيسم عملاً با كشورهاي معارض صهيونيسم در تقابل قرار گرفته است؛ از طرفي تأكيد ايران بر حمايت از فلسطين و به رسميت نشناختن اسرائيل به دشمني ميان بنيادگرايان مسيحي و جمهوري اسلامي ايران دامن زده است، از اينرو، با توجه به قدرت يافتن بنيادگرايان مسيحي در آمريكا و همچنين تأكيد ايران بر مواضع خود در قبال حمايت از فلسطين، آينده روشني پيرامون روابط ايران و آمريكا متصور نيست و به احتمال فراوان روابط خصمانه دو كشور در آينده نيز ادامه خواهد يافت.
- احمدوند، شجاع، «اسرائيل و ايدئولوژي صهيونيسم سياسي»، پژوهش حقوق و سياست، سال ششم، ش 12، پائيز و زمستان 83 .
- ال.برگر، پيتر، دين خيزش گر و سياست جهاني، ترجمه افشار اميري، تهران، پنگان، 1380.
- السماك، محمد و ديگران، «تخريب بيت المقدس و واكنش مسلمين»، ترجمه قبس زعفراني، موعود، سال هشتم، ش 46، شهريور 1383.
- ازغندي، عليرضا، نظام بين الملل، بازدارندگي و همپايگي استراتژي، تهران، قومس، 1370.
- پيشگوييها و آخرالزمان، مجموعه مقالات، تهران، موعود، 1385.
- جرجيس، فواز. اي، آمريكا و اسلام سياسي، ترجمه سيدمحمدكمال سروريان، تهران، پژوهشكده مطالعات راهبردي، 1382.
- جوويور، مري، درآمدي بر مسيحيت، ترجمه حسين قنبري، قم، اديان، 1381.
- دورانت، ويل، تاريخ تمدن «اصلاح ديني، ج6»، ترجمه فريدون بدرهاي و ديگران، چ سوم، تهران،آموزش انقلاب اسلامي، 1371.
- دهشيار، حسين، سياست خارجي آمريكا و هژموني، تهران، خط سوم، 1381.
- روستين، لئو، فرهنگ تحليلي مذاهب آمريكايي، ترجمه محمد بقايي، تهران، حكمت، 1376.
- زرشناس، شهريار، نيمه پنهان آمريكا، تهران، كتاب صبح، 1381.
- سايزر، استيون، صهيونيسم مسيحي، ترجمه حميده بخشنده و قدسيه جوانمرد، قم، طه، 1386.
- شوايتزر، پيتر، جنگ ريگان، ترجمه عليرضا عياري، تهران، اطلاعات، 1384.
- صاحب خلق، نصير، تاريخ ناگفته و پنهان آمريكا، چ دوم، تهران، هلال، 1385.
- عبداللهخاني، علي، كتاب آمريكا، تهران، ابرار معاصر، 1383.
- فيليپس، كوين، تئوكراسي آمريكايي، ترجمه شهريار خواجيان، تهران، اختران، 1387.
- قانون اساسي ايالات متحده آمريكا
- كپل، ژيل، اراده خداوند، ترجمه عباس آگاهي، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامي، 1370.
- كگلي، چارلز دبليو، ويتكوف ،اوجين آر، سياست خارجي آمريكا؛ الگو و روند، ترجمه اصغر دستمالچي، تهران، دفتر مطالعات سياسي و بين المللي وزارت خارجه، 1382.
- گارودي، روژه، تاريخ يك ارتداد، ترجمه مجيد شريف، چ سوم، تهران، رسا، 1377.
- لودتكه، لوتراس، ساخته شدن آمريكا، ترجمه شهرام ترابي، تهران، وزارت امور خارجه، 1382.
- لوران، اريك، جنگ بوشها، ترجمه سوزان ميرفندرسكي، تهران، ني، 1382.
- متقي، ابراهيم، تحولات سياست خارجي آمريكا، تهران، مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1376.
- مونتگومري وات، ويليام، حقيقت ديني در عصر ما، ترجمه ابوالفضل محمودي، قم، دفتر تبليغات اسلامي، 1379.
- محمدي، منوچهر، استراتژي نظامي آمريكا بعد از يازده سپتامبر، تهران،سروش، 1382.
- وايل، ام. جي. سي، سياست در ايالات متحده آمريكا، ترجمه ابوذر گوهري مقدم، تهران، مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1384.
- هال سل، گريس، تدارك جنگ بزرگ، ترجمه خسرو اسدي، تهران، رسا، 1377.
- ـــــ ، يدالله، ترجمه قبس زعفراني، چ دوم، تهران، هلال، 1385.
- هلال، رضا، مسيحيت صهيونيست و بنيادگرايي آمريكا، ترجمه علي جنتي، قم، اديان، 1383.
- هي وود، اندرو، درآمدي بر ايده ئولوژيهاي سياسي، ترجمه محمد رفيعيمهرآبادي، تهران، دفتر مطالعات سياسي و بين الملي،1379.
- Auerdach, Jerold, Are we one? Jewish Identity in the United States and Israel, New Jersey: Rutgers university press, 2007.
- Bard, Mitchell G, “Deconstruction George W. Bush’s middle east strategy,” Fall 2003.
- Domke, David, God willing? Political fundamentalism in the white house, London: Pluto press. 2004.
- Froese, Paul and Menken, F. Carson, Social Science Quarterly Aus Holy war?: Baler University, 2000.
- Govern, P.mc, All American: why I believe in Football, God and the War in Iraq, New York: Harper Collins, 2007.
- The Encyclopedia Americana: Americana Corporation, Vol. 18.
- Kimball, Charles, When Religion Becomes Evil, New York: Harper Collins e-book. 2008.
- King, Salli B."A Quaker Response to Christians Fundamentalism," www.bym-rsf.org
- Lewis, Bryan E, How Has Dispensationalist Affected American Policy in the Middle East?: Ambridge University, 2009.
- Lindsay, Hall, The Late Great Planet Earth, Michigan: Zonderran, 1970.
- North, Gary, Millennialism and Social Theory, Texas: Tyler, 1990.
- Smith, Robert O, “Toward a Lutheran Response to Christian Zionism, “ continent desk direct for Europe and the Middle East, Elca- Global Mission, March, 2008.
- Specter, Stephen, Evangelicals and Israel: the Story of American Christian Zionism, New York: Oxford University press, 2009.
- Iboden, William, Religion and American Foreign Policy, New York: Cambridge University press, 2008.