موردشناسی تحریف اندیشه در فلسفهی سیاسی معاصر
Article data in English (انگلیسی)
مقدمه
شاديا بي. دروري (1950) استاد دانشگاه، مفسر سياسي و نويسنده چپ ليبرال كانادايي است كه دربارة تاريخ، فلسفه و سياست مطالعاتي انجام داده است. ايشان نويسنده آثاري همچون انديشه سياسي لئو اشتراوس (1988)؛ الكساندر كوژف: ريشههاي سياست پستمدرن (1994)؛ لئو اشتراوس و راست آمريكا (1999)؛ ترور و تمدن: مسيحيت، سياست و روح غربي (2004)؛ ميباشد كه تماماً با رويكرد انتقادي است. دروري همچنين كرسي «تحقيقات عدالت اجتماعي» را در دانشگاه ريجيناي كانادا در اختيار دارد. وي در مقالات و مصاحبههاي متعددي مدعي است انديشههاي اشتراوس، تأثير شگرفي بر مرداني كه قدرت را در دولت بوش دوم در دست داشتهاند گذاشت. آنگاه كه به نظرات خوانندگان نوشتههاي خانم دروري توجه كنيم، خواهيم ديد تا چه اندازه خوانندگان از وي تشكر ميكنند كه توانست آنان را از جهل بيرون آورده و معماي اقدامات دولت نومحافظهگراي بوش را بيابند. اما فصل مشترك همة اين نظرات اين است كه تقريباً همه آنان دانشجوياني هستند كه به صراحت اعتراف ميكنند كه تاكنون حتي يك اثر آثار اشتراوس را نخواندهاند و حتي برخي براي اولينبار با فلسفه ايشان آشنا شدهاند؛ فلسفهاي كه توسط خانم دروري روايت شده است و نه فلسفهاي كه از دل متون اشتراوس بيرون ميآيد. دروري براي اثبات مدعاي خويش به نوعي از تفسير اشتراوس دست ميزند كه در واقع برخاسته از عقلانيت مورد قبول وي و در نتيجه، تحريف انديشههاي واقعي اشتراوس ميباشد. در اينجا به مهمترين آن ميپردازيم:
1. محافظهگرايي به جاي سنتگرايي
يكي از مباحث مهم در اشتراوسشناسي، فهم جايگاه واقعي اشتراوس در رويكردها و گرايشهاي فكري است. پيچيدگي اين مسئله بدان حد زياد است كه تصويرهاي متعددي از اشتراوس ارائه شده است. عمده آثار دربارة مكاتب سياسي غرب معاصر، اشتراوس را در زمره «محافظهگرايي» قرار ميدهند. برخي از نويسندگان نيز در صدد هستند وي را «ليبرال» و يا حتي «ليبرال دموكرات» بنامند. شاديا دروري، در واكنش به رويكردهاي مذكور، اشتراوس را نه ليبرال ميداند و نه ليبرال دموكرات، بلكه متفكري محافظهگرا قلمداد ميكند كه از معناي مرسوم و كلاسيك محافظهگرايي عبور كرده و «الهام بخش نومحافظهگرايي» شده است. به اعتقاد خانم دروري، امروزه آگاهي فزايندهاي وجود دارد كه فيلسوف منزوي و مهاجر آلماني، الهام بخش ايدئولوژي نومحافظهگرايي حزب جمهوريخواه است. اشتراوس مدتها شخصيت پرطرفدار محافل علمي آمريكاي شمالي بوده است. به رغم اينكه وي تنفر شديد نسبت به ليبراليسم و همچنين دموكراسي داشت، شاگردان وي از هيچ كوششي براي پنهانكردن اين واقعيت فروگذار نكردند. دروري، در تمايز ميان محافظهگرايي قديم و جديد مينويسد:
محافظهگرايي قديم متكي بر سنت و تاريخ بود؛ محتاط، آرام و ميانه بود و با جريان حركت ميكرد. اما تحت تأثير لئو اشتراوس، محافظهگرايي جديد ذاتاً مست و از خود بيخود شده است. محافظهگرايي جديد ديگر آرام و محتاط نيست، بلكه فعّال، مهاجم و ارتجاعي به معناي واقعي كلمه است.
دروري در نقد مقاله «سيمور هرش» در نيويوركر، كه درصدد برآمد تصويري ليبرال دموكرات و وطنپرست از اشتراوس ارائه دهد، ميگويد: «البته اين تصوير از اشتراوس به عنوان وطنپرست بزرگ آمريكا، كه عاشق آزادي و دموكراسي بود، جعلي محض است.» اساساً «اين ايده كه اشتراوس حامي بزرگ ليبرال دموكراسي بود خندهدار است. من فكر ميكنم شاگردان اشتراوس آن را دروغي بزرگ به حساب آوردند. با اين حال، برخي از رسانهها به اندازه كافي ساده لوح بودهاند كه آن را باور كردند. چگونه يك مريد افلاطون و نيچه ميتواند ليبرال دموكرات باشد؟» البته هرچند اشتراوس در جواني علاقهمند آثار نيچه بود، اما از زماني كه با افلاطون و انديشههاي وي، به ويژه بر اساس تفاسير اسلامي آشنا شد، ديگر افكار و انديشه نيچه پاسخگويي روح جستجوگر او نبود. بنابراين، تا آخر عمر مريد افلاطون باقي ماند.
يكي از مشكلات محافل فكري امروزين، به ويژه محافل ژورناليستي كه مطالعات سطحي درباره مباحث انديشه معاصر دارند، دستهبندي متفكران در قالبها و الگوهاي مدرنيته است. ليبراليسم، كمونيسم و كنسرواتيسم (محافظهگرايي) سه رويكردي است كه به زعم برخي نويسندگان، گويا از حصر عقلي برخوردار بوده است، به گونهاي كه هيچ متفكري نميتواند خارج از چارچوبه تعيين شده قرار بگيرد. از اينرو، برخي نويسندگان اشتراوس را در زمره محافظهگرايي، برخي ديگر در زمره ليبراليسم و برخي حتي در ليبرال دموكراسي قرار ميدهند. در حالي كه، اگر آثار اشتراوس به خوبي فهميده شود، روشن ميگردد كه انديشه اشتراوس اساساً با الگوهاي غربي برآمده از انديشه مدرنيته سازگاري ندارد. بنابراين، هيچيك از الگوهاي غربي مدرن و معاصر نميتوانند افكار او را تبيين كنند. اين مسئله صرفاً منحصر در اشتراوس نيست، در مورد بسياري از متفكران ديگر، به ويژه در رابطه با جريانشناسي انقلاب اسلامي ايران، متفكران و فيلسوفان مسلمان نيز همواره چنين خلطهايي صورت ميپذيرد.
حقيقت اين است كه نسبت اشتراوس به محافظهگرايي، سوء برداشت و بدفهمي بيش نيست. شاديا دروري با مفروض دانستن رويكرد اشتراوس در زمره محافظهگرايي، درصدد بر ميآيد به انديشههاي او جلوه ديگري بدهد. اين در حالي است كه حتي در غرب نيز نويسندگان متعددي فرض مذكور را مورد چالش قرار دادند. در كتاب منتخب متون محافظهگرايي، كه زير نظر راجر اسكروتن به نگارش درآمد، آثار و انديشه بيست و سه متفكر محافظهگراي غربي مورد بررسي و پردازش قرار گرفته است. در حالي كه، اشتراوس در زمره آنان نيست. نويسنده كتاب مذكور معتقد است: هرچند اشتراوس به عنوان محافظهگرا مشهور است، اما نميتوان ايشان و برخي ديگر از متفكران مانند گادامر را در زمره محافظهگرايان مصطلح قرار داد. استيون لنزر در مقاله «لئو اشتراوس و محافظهگرايان» به صورت مستند بيان ميكند كه اشتراوس در زمره محافظهگرايي قرار ندارد: «اشتراوس نه هرگز خود را به عنوان محافظهگرا معرفي كرد و نه نوشتههاي او اغلب به موضوع محافظهگرايي ميپردازد.» به جز مقدمه كوتاه كتاب ليبراليسم؛ قديم و جديد (1968)؛ نامه نشنال ريويو (1956) و زير فصل «ادموند برك» در كتاب حقوق طبيعي و تاريخ (1953)؛ انسان به سختي ميتواند عبارات و بياناتي از اشتراوس بيابد كه صريحاً دربارة محافظهگرايي صحبت كرده باشد. البته همين مقدار مطالب اندك نيز نه تنها رويكرد محافظهگرايانه اشتراوس را اثبات نميكند، بلكه بر عكس از اهميت انتقادي در فهم ديدگاههاي اشتراوس در رابطه با محافظهگرايي معاصر برخوردار است. اشتراوس ويژگي ذهن محافظهگرا را اينگونه تبيين ميكند: «محافظهگرا يعني كسي كه معتقد است، هر چيز خوبي ميراث است». بنابراين، «محافظهگرايي خير را با ميراث يا سنت يكسان ميگيرد.» در حالي كه، فلسفه همان چيزي را مورد پرسش قرار ميدهد كه محافظهگرايي معتقد به خير بودن آن است. بر اين اساس، محافظهگرايي نوعاً ميلي به اعتماد داشتن نسبت به فلسفه يا ادعاهاي عقل ندارد.
البته استيون لنزر، پس از آنكه نسبت محافظهگرايي به اشتراوس را مورد نقادي قرار ميدهد، در صدد بر ميآيد وي را در زمره ليبراليسم قرار دهد. از اينرو، مدعي است در انديشه اشتراوس، ليبراليسم بر محافظهگرايي ترجيح دارد. اين نوع اقدام تنها منحصر به لنزر نيست؛ اغلب متفكران غربي راهي جز دستهبندي افكار در سه گرايش مزبور ندارند. لنزر براي فرار از نسبت محافظهگرايي به اشتراوس مينويسد:
اگر نگاهي به مقدمه كتاب ليبراليسم بيندازيم، در اشتراوس حتي نوعي ترجيح نسبت به ليبراليسم نسبت به محافظهگرايي كشف ميشود. اشتراوس در آنجا بيان ميكند كه مخالفت متداول ميان محافظهگرايي و ليبراليسم به نحو مؤثري ميتواند با مخالفت ميان محافظهگرايي و پيشرفتگرايي جايگزين شود؛ چرا كه اگر محافظهگرايي، همانگونه كه از نامش بر ميآيد، تنفر از تغيير يا بياعتمادي نسبت به تغيير است، مخالف آن بايد به عنوان موضع مخالف تغيير معرفي شود و نه با امر واقعي مانند آزادي يا آزادگي. اشتراوس بدين صورت به محدوديت ذاتي محافظهگرايي اشاره ميكند؛ يعني محافظهگرايي فاقد هويت واقعي است.
همانگونه كه بيان شد، اين نوع تلاشها، مبتني بر پيشفرضهاي متأثر از مدرنيته است. هر چند لنزر در نقد نسبت اشتراوس به محافظهگرايي توفيق يافته، اما در تعيين گرايش اشتراوس و جايگاه اصلي نگرش وي دچار اشتباه شده است. همانطور كه ژورناليستهايي همچون سيمور هرش دچار چنين توهمي شدند. اساساً برداشت لنزر از مقدمه كتاب ليبراليسم؛ قديم و جديد، آنگونه نيست كه خود اشتراوس در صدد بيان آن است. اشتراوس ليبراليسم و محافظهگرايي امروزي را در حمايت از ليبرال دموكراسي داراي مباني مشترك ميداند:
يكي از مسائل جدي اين است كه امروزه ليبراليسم و محافظهگرايي داراي مباني مشترك هستند؛ زيرا امروزه هر دو مبتني بر ليبرال دموكراسي هستند. بنابراين، هر دو در تعارض با كمونيسم قرار دارند. از اينرو، اختلاف ميان اين دو خيلي بنيادي به نظر نميرسد. با اين همه، آنها در اختلاف با كمونيسم بسيار فرق ميكنند.
اشتراوس تقسيم سهگانه ليبراليسم، كمونيسم و محافظهگرايي را محصول مدرنيته ميداند كه محتواي هر يك در تقابل با انديشههاي سنتي پيشامدرن است:
محافظهگرايي دوره ما كاملاً شبيه است با آنچه در اصل ليبراليسم بود؛ يعني كما و بيش با تغييرات هدايت شده ليبراليسم امروزي تغيير ميكند. شايد حتي فراتر رفت و گفت، اكثر آنچه امروزه به نام محافظهگرايي رقم ميخورد، در تحليل نهايي ريشة مشتركي با ليبراليسم امروزي و حتي كمونيسم دارد. اين همان وضعيتي است كه اگر انسان به خاستگاه مدرنيته برگردد، به روشني آشكار ميشود كه اين امر در قرن هفدهم به خاطر بريدن از سنت پيشامدرن و يا به خاطر مجادله ميان قديم و جديد رخ داد.
اما اشتراوس در مقدمه همين كتاب، نكتهاي را بيان ميكند كه نه تنها ميتواند پاسخي به سوء برداشت شاديا دروري و استيون لنزر باشد، بلكه حتي ميتواند پاسخ به همة كساني باشد كه در صددند اشتراوس را در يكي از مدلهاي سهگانه مدرنيته جاي دهند. اشتراوس بيان ميكند كه ميان آزاده (ليبرال) بودن به معناي امروزي و آزاده بودن به معناي واقعي تمايز وجود دارد: آزادهبودن به معناي اصيل آن يعني عمل به فضيلت آزادگي؛ اگر اين مسئله واقعيت دارد كه همه فضايل در بالاترين كمالشان از همديگر جداييناپذيرند، انسان حقيقتاً آزاده كاملاً شبيه انسان، حقيقتاً با فضيلت است. اشتراوس نتيجه ميگيرد كه بنابراين: «فلسفة سياسي پيشامدرن، به ويژه فلسفة سياسي كلاسيك، آزاده به معناي اصيل كلمه است. اما بنابر كاربرد رايج و امروزين، آزاده (ليبرال) بودن به معناي محافظهگرا نبودن است. از اينرو، ديگر فرض نميشود كه آزاده (ليبرال) بودن مساوي با بافضيلت بودن است.
از اينرو، اشتراوس به عنوان يكي از منتقدان مهم عقلانيت مدرن در جستجوي رويكردي پيشامدرن است كه به نوعي ميتوان از آن به «سنتگرايي» تعبير نمود. البته سنتگرايي وي، با سنتگرايي مشهور گنوني هرچند داراي اشتراكاتي است، اما تحليل آن متفاوت است. اشتراوس معتقد بود كه حل بحران جهان غرب و مدرنيته، با بازگشت به متفكران و روشنفكران ميانه و سنتهاي اصيل گذشته و همچنين با تفسير بر اساس حقايق پنهان آنان امكانپذير است. مراد از سنتهاي گذشته، تفاسير سنتي نيست، بلكه منابع و متون اصيل سنتي يعني كتب مقدس است. به نظر وي، بايد كتب مقدس را آنگونه فهميد كه آورندة آن ميفهميد.
2. پنهانكاري به جاي پنهاننگاري
شاديا دروري با مترداف دانستن نظريه «اسوتريسيزم»، با پنهانكاري و دروغ، اشتراوس را مدافع دروغ و پنهانكاري در سياست ميداند. «لئو اشتراوس به كارايي و فايده دروغ در سياست بسيار اعتقاد داشت.» به نظر دروري، مشكل پيروان اشتراوس آن است كه آنان دروغگويان بياراده هستند. اما دروري اين مسئله را نقطه ضعف آنان نميداند، بلكه معتقد است، اشتراوس بسيار نگران پنهانكاري بود؛ زيرا اشتراوس مطمئن بود كه حقيقت براي هر جامعهاي آنچنان بيرحمانه است كه نميتوان تحمل كرد. صاحبان حقيقت در جامعه، به ويژه جامعه ليبرالي، مورد تعقيب و آزار قرار ميگيرند؛ زيرا ليبرال دموكراسي آن قدر از حقيقت دور است كه نميتواند بهرهاي از حقيقت ببرد. خانم دروري در ذكر دلايل و نتايج پنهانكاري اشتراوس ميگويد: «اشتراوس در كتاب تعقيب و آزار و هنر نگارش به طور خلاصه بيان ميكند كه چرا پنهانكاري ضروري است. وي بيان ميكند كه خردمند بايد ديدگاههايش را به دو دليل پنهان نگه دارد: احساسات مردم را زنده نگه دارد و نخبگان را از انتقام حفظ كند.» به نظر دروري، نگراني اشتراوس به پنهانكاري، بيشك به اين امر ارتباط داشت كه او احساس نميكرد آمريكا خانه و وطن اوست. وي متوجه شد چقدر انديشههايش با ليبرال مدرنيته آمريكايي تفاوت دارد و احساس كرد كه در آمريكا، هر چيزي كه با مدل ليبرال مدرنيته مطابقت نميكند و افكار عمومي را تأييد نميكند، مورد بياعتنايي قرار ميگيرد. اشتراوس در نامه به دوستي، شكوه ميكند كه فضاي دانشگاهي در آمريكا تحملناپذير است. بنابراين، دروري به اين نتيجه ميرسد كه پيروان اشتراوس عقدة خود بزرگبيني را همانند عقده ستمبيني به ارث بردهاند. آنها متقاعد شدند كه معدود افراد ممتاز هستند كه حقيقت را ميدانند و حق حكومت دارند. اما از صحبت كردن دربارة حقيقت به صورت آشكار نگران بودند، كه مبادا تحت تعقيب انسانهاي بينزاكتي قرار گيرند كه تمايل ندارند تحت سلطه آنان باشند.
در مباحث خانم دروري نوعي جبرگرايي خوابيده است؛ چرا كه او هر گونه اعمال خلاف از سوي شاگردان، فرزندان و غيره را به استادان و والدين نسبت ميدهد. از اينرو، هيچگونه جايگاهي براي اختيار و اراده انساني باقي نميگذارد. به نظر او اگر عمل شاگردان و پيروان اشتراوس اشتباه است، اين اشتباه آنان نيست، بلكه به زعم او، به خاطر اين است كه آنان درست تعليم نيافتهاند. گويي هر گونه خطاي انساني، همواره در ارتباط با نوع آموزش استاد است. علاوه بر آنكه، آندسته از انسانهايي كه وي به عنوان پيروان اشتراوس نام ميبرد، صرفاً مبتني بر تلقي و برداشت ايشان است و پيروان اصلي اشتراوس عمدتاً در محافل علمي و دانشگاهي بسر ميبرند و هيچگونه نقشي در دولت فعلي آمريكا ندارند.
اما از اشتباهات بزرگ شاديا دروري در همه آثارش اين است كه همواره آموزه «پنهاننگاري» را با عمل «پنهانكاري» خلط كرده است. اين مسئله آن قدر مهم است كه تقريباً تمام نتايجي كه وي از انديشه اشتراوس به دست ميآورد، ناشي از عدم تمايزگذاري ميان اين دو مفهوم است. آموزه «پنهاننگاري» يكي از مباحث بسيار مهم اشتراوس در فهم فلسفة سياسي است كه ريشه در آثار فيلسوفان سياسي اسلامي دارد. به نظر اشتراوس، پنهاننگاري شيوهاي است كه در آن فيلسوف سياسي انديشههاي خويش را به گونهاي نگارش ميكند كه فهم واقعي آن براي همگان ميسر نيست. به لحاظ تاريخي، متفكران بسياري همچون افلاطون، فارابي، ابنسينا، ابنرشد، ابنميمون و ديگران اين شيوه را در آثارشان به كار ميبردند. فارابي در رسالة «تلخيص النواميس» به صراحت دربارة پنهاننگاري افلاطون ميگويد: «افلاطونِ حكيم به خود اجازه نميداد كه علوم و دانشها را براي همگان اظهار و بيان نمايد، لذا روش رمز، لغزگويي، معماآوري و دشوارنمايي را برگزيد». به نظر اشتراوس، افلاطون در تمام آثارش از همين شيوه و روش پنهاننگاري در بيان مقصود خويش بهره برد.
اشتراوس در كتاب تعقيب و آزار و هنر نگارش، دلايل پنهاننگاري را بيان ميكند. اما نه آنگونه كه شاديا دروري برداشت ميكند كه «خردمند بايد ديدگاههايش را به دو دليل پنهان نگه دارد: احساسات مردم را زنده نگه دارد و نخبگان را از انتقام حفظ كند.»، بلكه پنهاننگاري به سه دليل صورت ميپذيرد كه «تعقيب و آزار» روشنترين و آشكارترين آن است. اكثر جوامع گذشته داراي حكومتهاي استبدادي بودند كه بر اساس سنت و مذهب خاصي اداره ميشدند. چنين حكومتهايي از تعقيب و آزار براي حمايت از سنتهاي سياسي و مذهبي رايج استفاده ميكردند. در چنين جوامعي، فيلسوفان سياسي نميتوانستند انديشههاي خود را، كه نوعاً در چالش با حكومتهاي رايج بود، به صورت آشكار نگارش كنند. بنابراين، ميبايست شيوهاي اتخاذ ميكردند تا از خشم و غضب صاحبان قدرت در امان باشند. علاوه بر تعقيب و آزار، دو دليل مهم ديگر يعني «وظيفة سياسي» و «آموزش فلسفي» نيز وجود دارد كه از اهميت بيشتري برخوردارند. در وظيفة سياسي، فيلسوفان سياسي به خاطر آنكه تشتتي در افكار مردم پديد نيايد، از بيان صريح حقايق فلسفي خودداري ميكنند؛ زيرا اگر فيلسوفان بيپرده مطالب خويش را بيان ميكردند، بيترديد باورها و سنتهايي كه به نوعي براي زندگي عمومي ضروري است، به صورت جدي متزلزل ميشد. در آموزش فلسفي، فيلسوفان سياسي به دنبال ارتقاي فلسفيدن براي محققان و دانشجويان آينده خويش هستند. آنان از دانشجويان و محققان آينده خود ميخواهند تا با انديشه خويش حقايق امور را كشف كنند. بنابراين، عمدهترين دلايل پنهاننگاري همانا ترس و عشق است.
بنابراين، ملاحظه ميشود كه آنچه خانم دروري به عنوان «پنهانكاري» برداشت ميكند، با آنچه اشتراوس به عنوان «پنهاننگاري» بر آن تأكيد ميورزيد تا چه حد با يكديگر تفاوت دارد؛ بدين معنا كه پديده پنهاننگاري مربوط به فيلسوفاني است كه هيچگونه دسترسي به قدرت ندارند و نه كساني كه در رأس قدرت نشستهاند و يا حداقل به قدرت دسترسي دارند. فيلسوفان به دليل تعقيب و آزار قدرتمندان بيخرد ناچار به «پنهاننگاري» براي خواص هستند. در حالي كه، مسئله مورد نظر نومحافظهگرايان «پنهانكاري»، قدرتمندان با نفوذ و يا حتي كساني است كه در قدرت حضور دارند. آنها چه چيزي را بايد پنهان كنند و از چه كسي بايد هراس داشته باشند. مهمتر از همه تعقيب و آزار تنها يكي از دلايل «پنهاننگاري» و آن هم دليل ساده و آشكار بود، دو دليل ديگر از اهميت فلسفي خاصي برخوردار است كه ريشه در فهم و درك «ظاهر و باطن» حقيقت دارد كه هرگز شاديا دروري به آن اشاره نميكند. بنابراين همانگونه كه فارابي بيان ميكند؛ «افلاطون حكيم از اين جهت علوم را پنهان ميكرد تا علم در دست نااهلان نيفتد تا دگرگون شود. علم در دست كسي نيفتد كه ارزش آن را نداند، علم را در غير جاي خود بكار نبرد».
3. افلاطون حيلهگر به جاي افلاطون حكيم
فهم فلسفه سياسي افلاطون از جمله مباحث چالشي در طول تاريخ بوده است. شاديا دروري، با رد تصوير ارائه شده از سوي اشتراوس، تصويري از افلاطون را ميپذيرد كه از سوي كارل پوپر در كتاب جامعه باز و دشمنان آن ترسيم شده است: به نظر بسياري از مفسران، مانند كارل پوپر، كه افلاطون را به عنوان انسان توتاليتر تفسير ميكنند، همواره افلاطون را طرد ميكنند. اما اشتراوس تنها مفسري است كه ابتدا تفسيري شوم از افلاطون ارائه ميكند و سپس او را مورد ستايش قرار ميدهد. شاديا دروري با مترادف قرار دادن حكومت خردمندان با مكّاران، نوع انسانشناسي اشتراوس را مورد نقد قرار ميدهد:
بنياديترين موضوع، تمايزگذاري ميان انسانهاي قديم و جديد است. به نظر اشتراوس، فيلسوفان قديم، مانند افلاطون، خردمند و مكّار بودند، اما فيلسوفان جديد، مانند لاك و ديگر ليبرالها، احمق و بينزاكت هستند. خردمندان قديم فكر ميكردند كه عوامالناس لايق نه حقيقتند و نه آزادي و اعطاي چنين گنجهاي والا به آنها همانند ريختن مرواريد به پاي خوكان است. بر اين اساس، آنها معتقدند كه جامعه نيازمند برگزيدهاي از فيلسوفان يا روشنفكران است تا «دروغهاي اصيل» را براي مصرف تودهها جعل كنند. تعجبي ندارد كه فيلسوفان قديم احتياجي به دموكراسي نداشتهاند. افلاطون سد راه انديشه دموكراتيكي شد كه هر دونالد، ديك يا جورجي به طور برابر شايسته حكومت كردن هستند. شاديا دروري به طبقهبندي انسانها دست ميزند و بيان ميكند كه سه نوع انسان وجود دارد: خردمند، شريف و عوام؛ انسانهاي «خردمند» عاشق حقيقت خشك و مطلق هستند. اينان خدا و وظايف اخلاقي را گرامي نميدارند، بلكه همواره به دنبال اميال «برتر» خويش هستند. انسانهاي «شريف» عاشق عزت و افتخارند. اينان معتقدان راستين خدا، عزّت و وظايف اخلاقي هستند و همواره آماده دست زدن به اعمال شجاعانه بزرگ و از خود گذشتگي هستند. انسانهاي «عوام» عاشق ثروت و لذتاند. اينان خودخواه، تنبل و سست هستند و تنها با ترس مرگ يا حادثه قريبالوقوع ميتوانند بالاتر از خواست شهوانيشان بر انگيخته شوند.
شاديا دروري انسان مطلوب افلاطون و اشتراوس را نوع اول ميداند كه در عين خردمندي، مكّار و حيلهگرند: اشتراوس همانند افلاطون معتقد است كه آرمان سياسي مطلوب، حكومت انسان خردمند است». به تصور دروري، افلاطون پيبرد كه حكومت انسان خردمند در جهان واقعي دست نيافتني است، از اينرو، در كتاب «قوانين» به حكومت قانون رضايت داد. اما اشتراوس به هيچ وجه از اين راهحل حمايت نكرد و اشاره به «شوراي شبانه» در كتاب قوانين افلاطون ميكند تا مطلبش را تبيين كند:
راه حل واقعي افلاطون، آنگونه كه توسط اشتراوس فهميده شد، حكومت پنهاني مرد خردمند است. اين حكومت پنهاني به وسيله كار احمقانه و شديد انسانهاي شريف پيش ميرود. هر چهقدر آنان ساده لوح و كودن باشند، براي خردمند راحتتر است تا آنان را كنترل و اداره كند.
شاديا دروري معتقد است اينكه اشتراوس حكومت خردمندان را ميستايد، به خاطر ارزشهاي محافظهگرايانه كلاسيك مانند نظم، ثبات، عدالت يا احترام به اقتدار نيست، بلكه حكومت خردمندان به عنوان پادزهري براي مدرنيته است. مدرنيته به نظر اشتراوس دورهاي كه در آن اكثريت عوام پيروز شدهاند؛ دورهاي كه آنچه دلهاي عوام ميخواست داشته باشند، تا حد زيادي به آن رسيدهاند مانند ثروت، لذت و تفريح بيپايان. اما آنان ناآگاهانه براي دستيابي آنچه ميخواستند، تا مرتبه حيوانيت پايين آورده شدند. شاديا دروري، اين تصوير اشتراوس از مدرنيته را تصوير هولناك ميداند كه كاملاً با تمايل به عزّت، افتخار و احساسات ديني مطابقت ميكند كه شريف نومحافظهگرا آرزوي آن را دارد. به نظر دروري «تركيب دين و ناسيوناليسم، اكسيري است كه اشتراوس به عنوان شيوه حمايت ميكند، براي برگرداندن مردان طبيعي، آرام و لذتگرا به انسان متدين ناسيوناليست كه مشتاق جنگيدن و مردن براي خدا و كشورشان هستند».
دروري در اشتباه فاحشي بحث در خصوص سخنگوي اصلي كتاب جمهوري افلاطون را به كل ديالوگهاي افلاطون تعميم داده و ميگويد:
در ديالوگهاي افلاطون همه مسلم ميگيرند كه سقراط سخنگوي افلاطون است. اما اشتراوس در كتاب شهر و انسان ادعا ميكند كه تراسيماخوس سخنگوي واقعي افلاطون است. بنابراين، ميتوانيم حدس بزنيم كه اشتراوس در معرفت افلاطون و به بيان ديگر تراسيماخوس، سهيم است. خردمندي كه اعتقاد دارد عدالت فقط به نفع قويتر است؛ آنهايي كه در قدرت هستند قوانيني را به نفع خود ميسازند و آن را عدالت ميخوانند.
اين نوع تصوير از افلاطونشناسي اشتراوس منجر به اين ميشود كه شاديا دروري اشتراوس را با ماكياولي مقايسه كرده و اهداف هر دو را يكسان بداند: لئو اشتراوس به كرات از واقعگرايي سياسي تراسيماخوس و ماكياولي دفاع ميكند. اين نوع نگاه به جهان به روشني در سياست خارجي حكومت جاري ايالات متحده مشاهده ميشود. بنابراين، به اين نتيجه رسيدند كه توجيه اخلاقي براي دروغ دارند تا از تعقيب و آزار بگريزند. اشترواس تا آنجا پيش ميرود كه بيان ميكند پنهانكاري و فريبكاري و در واقع فرهنگ دروغ، عدالت خاص انسان خردمند است.»
دروري در تفسير اشتراوس از تمثيل غار افلاطوني نيز مينويسد: «اشتراوس در تفسيرش دربارة تمثيل غار افلاطون، تأكيد ميكند كه فيلسوفاني كه به غار برميگردند، نبايد مردم را به حقيقت دعوت كنند. به جاي آن، فيلسوفان بايد سعي كنند تا تصاوير درون غار را اداره كنند، تا اينكه مردم در غفلت و گيجي باقي بمانند كه كاملاً لايق آن هستند.»
به نظر ميرسد، فهم اين مطالب به خوبي رويكرد شاديا دروري را در مباحث انديشه سياسي روشن خواهد كرد. از همينجا مشخص خواهد شد كه چرا او اشتراوس را مورد نقد قرار ميدهد. مشكل خانم دروري صرفاً فلسفه سياسي اشتراوس نيست، بلكه هرگونه تفسيري فضيلتمدارانه از افلاطون است. خانم دروري با ساختن چنين تصويري، از زبان اشتراوس به افلاطون نسبت مكر و حيله ميدهد، نسبتي كه در عين اينكه بسيار عجيب به نظر ميرسد، اما كاملاً متأثر از انديشههاي كارل پوپر است. كنار هم قراردادن خردمندي و حيلهگري به معناي آن است كه هر كس ادعاي خردمندي دارد و يا از آنان دفاع ميكند، به نوعي به مكر و حيله دست زده است. اما او توضيح نميدهد، به چه دليل تفسير پوپر از افلاطون، تفسيري درست است؛ به گونهاي كه امروزه امري مسلم و مفروض در برخي محافل علمي غرب شده است. حتي وي ادعا ميكند كه اشتراوس تنها مفسري است كه چنين تفسيري شوم از افلاطون ارائه ميدهد. منظور وي از تفسير شوم، همان پنهانكاري و دروغي است كه در واقع برداشت نادرست از مفهوم «پنهاننگاري» است. اين تصوير نادرست موجب شده است نظريه «بيان تدريجي حقيقت»، كه ريشه در فلسفه افلاطون و متون ديني و متفكران اسلامي دارد، كاملاً به گونه ديگر تفسير شود.
شاديا دروري، با تأثيرپذيري از تفاسير مشهور غرب، به ويژه كارل پوپر، مسلم ميگيرد كه افلاطون ديدگاههايي كه در جمهوري بيان كرده بود را در قوانين تعديل كرد. بنابراين، از حكومت انسان خردمند به حكومت قانون رضايت داد. حقيقت آن است كه اين نوع برداشت از افلاطون هيچگونه سازگاري با محتواي آثار افلاطون ندارد. تفسير درست آن است كه سه اثر برجسته سياسي افلاطون؛ يعني جمهوري، مرد سياسي و قوانين مكمل هم هستند و نه تنها تعديلي در دو اثر بعدي وجود ندارد، بلكه تقويتكننده نظريهاي است كه در جمهوري بيان شده است. افلاطون در كتاب جمهوري، حكومت مطلوب خويش را بيان ميكند. به نظر وي، دولت كامل تنها به وسيله فيلسوفاني كه از غار به سوي نور صعود كردند و ايده خير را نگريستند متحقق ميشود. در كتاب مرد سياسي بيان ميدارد كه همواره چنين مرداني در جامعه وجود ندارند. در آن صورت بايد حكومتهاي نزديك به حكومت مطلوب را شناسايي كرد كه همانا مونارشي، آريستوكراسي و دموكراسي خوب است. در كتاب قوانين به قوانيني اشاره دارد كه در صورت نبود فيلسوف شاه (مرد سياسي راستين)، مردان سياسي ديگر بايد مراعات و اجرا كنند. افلاطون در اين كتاب، ناباورانه قانوني را طرحريزي ميكند كه شباهت زيادي به وحي و آموزههاي وحياني دارد.
مسئله سخنگويي «تراسيماخوس»، موضوعي است كه اشتراوس با تأثيرپذيري از نوشتههاي فارابي بيان ميكند. فارابي در رسالة فلسفة افلاطون از تمايز ميان شيوة سقراط و شيوة افلاطون سخن ميگويد. وي شيوة افلاطون را تلفيقي از شيوة سقراط و شيوة تراسيماخوس ميداند. شيوة سقراط با تأكيد بر «بررسي علمي عدالت و فضيلت» مشخص شده است. اما شيوة تراسيماخوس براي جمهور و عوام مناسب است. افلاطون شيوة سقراط را كه براي روابط فيلسوف با افراد نخبه مناسب است، با شيوة تراسيماخوس، كه براي روابط فيلسوف با جمهور مناسب است، تلفيق ميكند. فارابي در اين رساله تصريح ميكند كه «فيلسوف، ملك، قانونگذار بايد بر هر دو شيوه، قدرت و تسلط داشته باشد؛ يعني هم بر شيوة سقراط، كه مربوط به خواص است و هم بر شيوة تراسيماخوس، كه مربوط به عوام و جمهور است». به نظر اشتراوس، افلاطون با تركيب شيوة سقراط و تراسيماخوس، از برخورد با عوام و در نتيجه سرنوشت سقراط خودداري كرده است. بر اين اساس، جستوجوي انقلابي براي تأسيس مدينة فاضله، ضرورتاً متوقف شد. افلاطون معتقد شد كه عقايد پذيرفته شده بايد به صورت تدريجي به حقيقت يا چيزي نزديك به حقيقت جايگزين گردد. جايگزيني عقايد پذيرفته شده، اگر با اظهار نظري همراه باشد كه خيلي آشكارا عقايد پذيرفته شده را رد نمايد، نميتواند تدريجي باشد. البته اين مسئله نه به معناي پذيرش ديدگاههاي تراسيماخوس توسط افلاطون، بلكه به معناي نشاندادن وضعيتي است كه افلاطون در آن زندگي ميكند. افلاطون ميخواهد سخنان تراسيماخوس را كه حاكي از شرايط متحقق آن زمان است ـ بيان كند تا نشان دهد جامعهاي كه وي در آن زندگي ميكند، تا چه حد با انديشههاي تراسيماخوس سازگاري دارد. بنابراين، مشكل شاديا دروري آن است كه از يكسو، روح فلسفه افلاطون را درك نكرد و صرفاً به مباحث ظاهري وي تمسك كرده است، مباحثي كه پوپر مفسر آن است، و از سوي ديگر، نتوانست ريشههاي انديشه اشتراوس را در فلسفة سياسي اسلامي جستجو كند.
4. انقياد بشر به جاي سعادت بشر
شاديا دروري محدوديتهايي را كه اشتراوس به خاطر نيل به سعادت براي آزادي مطلق انسان در نظر ميگيرد «انقياد بشر» ميداند. «اشتراوس معتقد به نظم طبيعي نابرابر و انقياد بشر است». به نظر دروري، فيلسوفان قديم انكار ميكردند كه حق طبيعي براي آزادي وجود داشته باشد. انسانها نه آزاد متولد شدند و نه برابر. وضع طبيعي بشر موافق با آزادي نيست، بلكه همراه با انقياد و تبعيت است. در نظر اشتراوس اين ديدگاه درست است. اما بر خلاف فيلسوفان قديم، فيلسوفان جديد عاشقان احمقانه حقيقت و آزادي هستند. ايشان معتقد به حقوق طبيعي براي زندگي، آزادي و جستجوي سعادت هستند و معتقدند كه انسانها آزاد به دنيا آمدند و به طور مشروع ميتوانند تنها به رضايت خود حكومت شوند. شاديا دروري با چنين تقسيمبندي ميان فيلسوفان قديم و جديد، ديدگاه اشتراوس را مبتني بر ترجيح ديدگاه فيلسوفان قديم بر جديد دانسته و نتيجه ميگيرد كه، پس به نظر اشتراوس، آنها حق داشتند تصور كنند كه تنها يك حق طبيعي وجود دارد؛ حق مافوق براي حكومت بر زير دست، آقا بر برده، شوهر بر همسر، خردمندان اندك بر عوام كثير». دروري محتواي همه مطالب كتاب حقوق طبيعي و تاريخ اشتراوس را تمجيد از خرد قديم و سرزنش از حماقت خرد جديد ميداند و معتقد است:
جلد اين كتاب اعلاميه استقلال آمريكا را به بازي ميگيرد و آن را تجليلي از طبيعت ميداند؛ اما نه حقوق طبيعي بشر، آنگونه كه ظاهر كتاب انسان را به اين تصور ميكشاند، بلكه نظم طبيعي سلطه و انقياد. شاديا دروري در واكنش به چنين تصوير خود ترسيم نموده بيان ميكند كه، مردم خوشحال نميشوند بدانند كه فقط يك حق طبيعي وجود دارد؛ حق برتر براي حكومت بر فروتر، آقا بر برده، شوهر بر زن و خردمند اندك بر اكثريت عوام. به نظر دروري، اشتراوس در كتاب «در باب استبداد» اشاره ميكند به حق مافوق براي حكومت كردن، به عنوان «آموزه استبدادي» فيلسوفان قديمي كه ميبايست مخفي نگه داشته ميشد. با اين همه، مردم احتمالاً نسبت به كسي نظر موافق ندارند، به خاطر آنكه آنها را براي انقياد در نظر گرفتند. شاديا دروري با تمسخر نسبت به كساني كه معتقد به حكومت نيكان و خردمندان هستند، آن را با حكومت استبدادي مقايسه كرده و به صورت پرسش و پاسخ خودساخته ميگويد:
اما چرا هيچكس نبايد به انديشهاي كه در نظر ميگويد، نيكان و خردمندان بايد حكومت كنند اعتراض كند؟ پاسخ واقعي، آنگونه كه اشتراوس ميفهميد، در طبيعت حكومت خردمندان قرار دارد. به عبارت ديگر، اين بدين معناست كه حكومت استبدادي در حقيقت حكومت در غياب قانون، يا حكومت كساني است كه مافوق قانون قرار دارند. البته اشتراوس معتقد است كه خردمند از قدرتش نبايد سوء استفاده كند. بر عكس، آنها بايد به مردم فقط آن چيزي را بدهند كه متناسب با نيازها و قابليتهاي آنهاست.
شاديا دروري در خصوص اينكه در نظر اشتراوس خردمند چه چيزي بايد به مردم بدهد، ضمن نفي اموري از قبيل آزادي، سعادت و رفاه انسان با تمسخر مصاديقي را نام ميبرد كه كاملاً ماهيت انديشه ضد ديني خود را در برابر انديشه ديني اشتراوس نشان ميدهد:
مطمئناً، اعطاي آزادي، سعادت و رفاه مقصود نيست. به نظر اشتراوس اين قبيل امور مردم را به حيوان تبديل ميكنند. هدف خردمند شرف بخشيدن به عوام است. اما چگونه ميتوان عوام را به شرافت رساند؟ تنها گريستن، عبادت و ايثار ميتواند تودهها را به شرافت برساند. دين و جنگ دائمي ميتوانند تودهها را از زندگي حيواني مصرفگراي سرمايهداري نجات دهند. به جاي سعادت شخصي، آنها بايد زندگي خود را در فداكاري دائمي نسبت به خدا و ملت سپري كنند.
به همين دليل دروري، اشتراوس را به طور كلي دشمن آزادي دانسته و نتيجه ميگيرد:
همه نويسندگان ملهم از اشتراوس معتقدند كه آزاديهاي به دست آمده در دهه شصت ريشه همه شرور هستند، به خاطر آنكه آزادي موجب هرزگي ميشود و هرزگي منادي فساد اجتماعي است؛ طلاق، بزهكاري، جرم و جنايت و وسايل خوشگذراني؛ و احساسي وجود دارد كه آنها راست ميگويند؛ آزادي گنجي است كه به سرعت از دست ميرود اگر هوشيارانه بكار نرود.
دروري با ابراز نگراني از سياستهايي كه امروزه به صورت ظاهري توسط نومحافظهگرايان آمريكا اتخاذ شده است، آن را با انديشههاي واقعي اشتراوس منطبق دانسته و تصور ميكند اين نوع محدوديتها در واقع سلب آزادي بشر است. منظور دروري از سياستهاي متخذه، هرگز سياست جنگطلبانه آمريكا بر سر مردم خاورميانه، به ويژه افغانستان، عراق و لبنان نيست، بلكه آنچه همواره موجب رنجش او شده است دو مسئله مهم «محدوديت همجنسگرايي» و «ممنوعيت سقط جنين» است[!] به زعم وي، با حقوق بشر برخاسته از رويكردهاي فمنيستي ناسازگار بوده و موجب ميگردد زنان آزادي خود را از دست داده و دوباره مردان بر آنان تسلط يابند. دروري در بيان اين نوع سياستها مينويسد:
سياستها تاكنون خيلي روشن هستند: نه حقوق همجنسگرايي، نه آزادي زنان، نه سياهان جسور، عبادت و نيايش زياد در مدارس، الزام شديد اعدام، ممنوعيت دوباره سقط جنين كه اين مسئلهاي بسيار مهم است. مسلماً اين مسئله زنان را در خانه و عقبمانده نگه ميدارد، طوري كه جهان ميتواند توسط مردان و به شيوه مردانه به معناي واقعي كلمه حكومت شود. مهمتر از همه، اين مسئله زنان را براي تولد فرزندان زياد مشغول خواهد ساخت و بدين صورت، زنان دوباره مفيد خواهند شد. مردان نيز به عنوان سربازان به سربازخانهها برميگردند؛ زيرا جنگهاي فراواني براي مبارزه در پيش داريم».
دروري فلسفة سياسي اشتراوس را راهحلي مشابه نسبت به مشكل تودههاي سركش ميداند و به بشر امروزي چنين توصيه ميكند: «هر كس كه ميخواهد از هراسهاي حكومت نازي دوري كند، گذشته پند خوبي است تا نسخه خردمندي قديمي اشتراوس را كوركورانه نپذيرد».
جملات اخير به خوبي ماهيت واقعي تمايلات شاديا دروري را نشان ميدهد. دروري از سياستهاي ظاهرگرايانه نومحافظهگرايان، از آن جهت كه موجب محدوديت رويكردهاي فمنيستي، به ويژه «محدوديت همجنسگرايي» و «ممنوعيت سقط جنين» شده نگران است! اما وي هرگز توضيح نميدهد براي رفع اين نگراني چرا بايد تنها با لئو اشتراوسي مبارزه كند كه در جستجوي فضيلت و اخلاق است. در حالي كه، همة اديان و آموزههاي ديني و اخلاقي، آزاديهاي مطلوب شاديا دروري را موجب تباهي بشر و جامعه ميدانند. مسئله تا حدودي روشن است. دروري از يكسو، ميدانست اقدامات صورت گرفته از سوي نومحافظهگرايان، به ويژه در خصوص مسائل مورد علاقه او صرفاً جنبه ظاهري و فريب افكار عمومي دارد. از اينرو، مقابله مستقيم با آنها هيچگونه ثمرهاي به دنبال نخواهد داشت. از سوي ديگر، وي تمايلات جنسي او در تعارض با آموزههاي ديني و اخلاقي است. اما مبارزه آشكار و مستقيم با آن آموزهها نيز جز برانگيختن احساسات دينمدارانه انسانها و نهادهاي ديني، چيزي به دنبال نخواهد داشت. بنابراين، دروري شخصي را برميگزيند كه مدتها با او تعارض فكري داشت و اكنون زمان مناسبي است تا بتواند افكار او را با جرياني گره زند كه تنفر شديدي نسبت به آن در دنيا فراهم شده است.
نويسندگان غربي و نقد شاديا دروري
رويكرد شاديا دروري مورد نقد جدي بسياري از نويسندگان غربي واقع شده است. البته در ايران هرچند تلاشهاي بسيار اندكي در دفاع از انديشههاي اشتراوس برداشته شد، اما هيچيك از اين تلاشها به سرچشمه حملات دست نيافته و به صورت مفروض نسبت انديشه اشتراوس با نومحافظهگرايي را بسيار بعيد ميدانستند. حتي نقدهاي نويسندگان غربي به دروري نيز تقريباً به زبان فارسي برگردانده نشد. عمدتاً مقالاتي ترجمه شدند كه به صورت ژورناليستي و با تأثيرپذيري مستقيم يا غيرمستقيم از نوع برداشت دروري به دنبال رويكرد اثباتي چنين تأثيري بودند. در حالي كه، در غرب مقالات متعددي در نقد تأثير انديشه اشتراوس بر نومحافظهگرايي، به ويژه نقد تحريفات شاديا دروري نوشته شده است. تقريباً هيچيك از آنها در محافل علمي كشور ايران مطرح نشدند. بنابراين، در اينجا به برخي از آنها اشاره خواهد شد.
«نورمن مداراز» در مقاله «نجات افلاطون از دست نوكانها» به دنبال آن است تا افلاطون را از دست نومحافظهگرايان نجات دهد. وي مطالبي را كه درباره تأثير لئو اشتراوس بر ايدئولوژي نومحافظهگرايي منتشر شده است، طنزآلود و بسيار مضحك ميداند. «تامس جي. وست» در مقاله «لئو اشتراوس و سياست خارجي آمريكا» ضمن پذيرش زمينههاي مشترك و محدود ميان انديشه اشتراوس و نومحافظهگرايان، به طور كلي رويكرد اشترواس را متفاوت با رويكرد نومحافظهگراياني ميداند كه در دولت بوش جمع شدهاند. وي تلاش ميكند نشان دهد كه با استفاده از منابع اشتراوس ميتوان فهميد كه سياست خارجي آمريكا به هيچ وجه مورد پذيرش اشتراوس نيست. خانم «آن نورتون» در كتاب لئو اشتراوس و سياست امپراطوري آمريكا با استفاده از مباحث برخي شاگردان مهم اشتراوس، سه روايت به هم تنيده را بيان ميكند: داستان لئو اشتراوس به عنوان مهاجر يهودي متولد آلمان، كه فلسفه اروپا را به جهان جديد برد؛ داستان تبار فلسفي كه از اشتراوس برخاست؛ و داستاني كه چگونه آمريكا ميدان نبرد اخلاقي افرادي همچون پل ولفوويتز، لئون كاس، كارنس لورد و اروينگ كريستول گرديد كه در يك امپرياليسم آمريكايي جمع شدند و باور آنها نظم جهاني جديد را راهنمايي خواهد كرد. نورتون در نهايت بيان ميكند كه، چقدر ديدگاههايي كه ما به پيروان اشتراوس ربط ميدهيم، از ديدگاههاي اشتراوس فاصله گرفته است. فيلسوف مهاجر يهودي آلماني كه پس از جنگ جهاني دوم شخصيت مهم علمي در دانشگاه شيكاگو بود.
البته تنها انديشه اشتراوس نيست كه توسط شاديا دروري تحريف شده است. وي با كمال تعجب انديشه فضيلتمدارانه توماس آكويناس را نيز تحريف كرده و مدعي است: آكويناس نيز همانند خودش مدافع باورهاي غيراخلاقي همچون «همجنسگرايي» و «سقط جنين» است. «بنيامين يانان» در مقاله «شاديا بي. دروري: دقيقاً ليبرال ديگري كه تصوير غلطي از انديشههاي توماس آكويناس ارائه داد» نشان ميدهد كه چگونه شاديا دروري انديشههاي توماس آكويناس را تحريف ميكند. به نظر يانان، شاديا دروري چگونه ميتواند منتقد و محقق معتبر و قابل اعتمادي باشد زماني كه او به خاطر منافع خودخواهانه خويش تمايل دارد تصوير غلطي از انديشههاي توماس آكويناس ارائه دهد. همچنين ديدگاههاي توجيه ناپذيري را درباره مسائل اخلاقي بنيادين دنبال ميكند. به نظر يانان، خانم دروري طرفدار «سقط جنين» است. اما اين مسئله كه چندان مايه تعجب نيست؛ زيرا با توجه به ماهيت سكولاريستي غرب بسياري از انسانها نه تنها معتقد به اين امر ميباشند، بلكه عامل آن نيز هستند. آنچه موجب تعجب است آنكه دروري در تلاش است تا اثبات كند قديس توماس آكويناس نيز از حاميان «سقط جنين» بوده است! به اعتقاد خانم دروري، «سقط جنين» امري فردي است كه در حوزه خصوصي قرار دارد. بنابراين، دولت حق ندارد در آن دخالت كند. مهمتر از اين، شاديا دروري به روابط جنسي همجنسگرايانه نيز تمايل دارد. خانم دروري در اين مسئله نيز معتقد است ديدگاهش درباره «عشق» و «همجنسگرايي» به هر معنا با آموزههاي سنت توماس سازگاري دارد. در حالي كه، آكويناس در كتاب «كليات الهيات» بيان ميكند كه «در ميان گناهان، گناهي كه بر خلاف طبيعت صورت بپذيرد بدترين گناه است.» و سپس در ادامه عباراتي از كتاب «اعترافات قديس آگوستين» نقل ميكند كه در مذمت و عاقبت شوم گناهاني همچون همجنسگرايي (لواط) است. يانان، پس از بيان باورهاي عجيب دروري ميگويد: «آيا بيش از اين نيازي هست تا اضافه كنم كه خانم دروري محقق مطلوب من نيست؟» وي در پايان با توجه به تحريفات صورت گرفته توسط شاديا دروري، اضافه ميكند كه حتي براي فهم انديشه اشتراوس نيز نوشتههاي خانم دروري مطمئن نيست. از اينرو، براي مطالعه مطمئنتر درباره رابطه اشتراوس و نوكانها كتاب خانم آن نورتون تحت عنوان لئو اشتراوس و سياست امپراطوري آمريكا و همچنين مطالعه جالبي كه توسط خانم سوزان اور صورت گرفته با نام اورشليم و آتن: عقل و وحي در آثار لئو اشتراوس را پيشنهاد ميكند.
«ديويد مكبرايد»، كه خود مطالعات زيادي دربارة انديشه اشتراوس و زندگي علمي او انجام داده است، در واكنش به مقاله «شاديا دروري، لئو اشتراوس، عوامگرايي» نوشتة «گري ساور تاپسن»، ضرورت فهم دقيق اصطلاحات اشتراوس را يادآور ميسازد و با تعجب ميپرسد: چرا گفتههاي شاديا دروري را عيناً همان بيانات اشتراوس ميگيريد؟ چرا تمايلات غير اخلاقي و مجرمانه او را با همنشيني شيوههاي او برآورده ميكنيد؟ اشتراوس نومحافظهگرا نبود و شايسته است با او با اصطلاحات خودش برخورد شود. مكبرايد در ادامه ميافزايد: «چندي قبل كتاب دوم دروري درباره اشتراوس را خواندم. اتهامات وحشيانه، پاورقي عجيب و غريب كه متأسفانه به هيچ وجه مسئله او را تأييد نميكند.»
«كثرين ايچ. و مايكل زوكرت» در كتاب حقيقت درباره اشتراوس: فلسفه سياسي و دموكراسي آمريكايي، به بيان تلقي رايج از اشتراوس و تصحيح آن ميپردازند. ايشان كتاب خود را با اين پرسش آغاز ميكنند كه آيا لئو اشتراوس به راستي پدر فكري نومحافظهگرايي و قدرت قوي در شكلدهي سياست خارجي دولت بوش ميباشد؟ نويسندگان اين كتاب براي نخستينبار آشكار ميكنند كه چگونه رسانههاي عمومي به چنين ديدگاه بيش از حد سادهلوحانه از چنين فيلسوف پيچيده و همهجانبه دامن زدند و آن را تداوم بخشيدند. اين كتاب، با فراهم كردن بهترين مقدمه قابل استفاده دربارة انديشه سياسي لئو اشتراوس، تلقي و سوء برداشت ما را نسبت به انديشه ايشان تصحيح ميكند. كثرين و مايكل زوكرت، كه هر دو از شاگردان پيشين اشتراوس ميباشند، خوانندگان را به اين امر راهنمايي ميكنند چگونه انديشه سياسي اشتراوس با فلسفه بلند و عميق ايشان سازگاري دارد. اينان در چالش با نسبتهايي مبني بر اينكه اشتراوس محافظهگراي غيرقابل انعطافي بود كه از نيچه، هيدگر و كارل اشميت پيروي ميكرد، معتقدند كه انديشه مهم اشتراوس ضرورت بازگشت به دوران كلاسيك و پيشامدرن بود. اين انديشه از اين اعتقاد اشتراوس ناشي ميشود كه انديشه مدرن، با اعتقاد به نسبيگرايي و نهيليسم، سياست درست و حتي امكان فلسفه واقعي را متزلزل ساخت.
«فرانسيس فوكوياما» در كتاب اخيرش آمريكا بر سر دو راهي: دموكراسي، قدرت و ميراث نومحافظهگرايانه، اين پندار را كه نومحافظهگرايان ايدههاي خود را از لئو اشتراوس به عاريت گرفتهاند، مورد نقد قرار ميدهد. به نظر فوكوياما، درست است كه ولفوويتس مدت كوتاهي نزد اشتراوس و شاگردش «آلن بلوم» درس خوانده، اما ولفوويتس هرگز خود را متأثر از مكتب اشتراوس ندانسته است. فوكوياما اغلب آثار اشتراوس را نه رسالههاي تجويزي، بلكه جستارهايي طولاني و فشرده دربارة افلاطون، توسيدد، فارابي، ابنميمون، ماكياولي، هابز و ديگر فلاسفه ميداند كه به نظر وي فوقالعاده دشوار است تا محتواي آن چيزي را بيرون كشيد كه شباهتي با تحليل سياسي روز داشته باشد. «هري جافا» و «آلن بلوم» بودند كه انديشههاي اشتراوس را با نسخههاي سياسي روز درآميختند.
«جني اشتراوس» دختر خوانده اشتراوس و استاد علوم سياسي در امريكا، در مقام دفاع از انديشههاي پدرش و ردّ هرگونه تأثير فلسفة سياسي پدرش در سياست خارجي امريكا، با اندوه و تعجب مطالبي مينويسد كه چكيده آن، اين است:
مقالاتي كه اين روزها در مطبوعات و رسانههاي امريكا دربارة پدرم چاپ ميكنند، او را از گوري كه حدود سي سال در آن خفته است، بيرون ميكشند تا بتوانند سياستهاي دولت ضدسامي بوش را كه توسط نخبگان خشن اداره ميشود، توجيه كنند. اما من لئو اشتراوس را در ميان اين مقالات نمييابم. پدرم يك سياستمدار نبود. او به تدريس انديشه سياسي مشغول بود. دشمن هر رژيمي بود كه خواهان سلطه جهاني بود. از ويژگيهاي او به بطالت نگذراندن عمر و نداشتن خود بزرگبيني بود. هيچ علاقهاي به مدارج آكادميك نداشت و كاملاً مخالف جاهطلبي و كسب مقام سياسي بود. به جوانان كمك ميكرد و ميآموخت تا دنيا را آنگونه كه هست، مشاهده كنند و بدبختيها را در كنار خوشبختيهايش ببينند. مدام دانشجويانش را با طرح پرسش «زندگي خوب» مواجه ميساخت. در نظر او زندگي مطلوب در پيروي توأم از وحي و عقل خلاصه ميشد. در حالي كه، زندگي بر اساس سنت غربي مبتني بر نزاع ميان عقل و وحي قرار دارد. پدرم مطالعه را عملي منفعلانه نميدانست، بلكه آن را مشاركت در گفتوگويي فعّال با افكار بزرگ گذشته تلقي ميكرد. همه بايد با دقت هر چه تمام بخوانند و سعي كنند «نويسنده را طوري بفهميد كه او خودش را ميفهميد.» ميراث جاودانه ايشان، كشف هنر نگارش براي انواع مختلف خوانندگان بود. آنچه در كلاسش مطرح بود، موجي از پرسشها درباره بهترين شكل حكومت بود.
دروري در واكنش به نقدهاي متعدد از مطالب وي، همه نقدها را بدون توضيحي غير فلسفي دانسته و صرفاً برداشت خود را بيان روشن و بدون آشفته از انديشههاي اشتراوس ميداند. وي، به نوع هدايت خويش، كه خروج از ظلمت تفسير فضيلتگرايانه به نور تفسير توتاليتريستي است اشاره كرده و ميگويد: «من ميخواستم پيروان اشتراوس را از درون غارشان بيرون بكشم و در درون روشنايي فلسفي قرار دهم. اما آنها به جاي پرداختن به بحث فلسفي، با من انكار كردند كه اشتراوس طرفدار هرگونه انديشهاي باشد كه من به او نسبت دادم». اين جمله به راستي يادآور مطالب كتاب خواندني و عبرتآموز رابرت ايچ. بورك تحت عنوان «در سراشيبي به سوي گومورا: ليبراليسم مدرن و افول آمريكا» است كه هر زمان فمنيستها ببينند حقايق و طرز تفكر معقولانه موجب ناكامي آنان ميگردد، فوراً به فلسفة قديمي خود باز ميگردند و هر گونه حقيقتي را زائيده «ساختارهاي مردسالارانه» ميخوانند.
نتيجهگيري
همواره تصور ميشد چگونه ممكن است جامعه يونان سقراط حكيم و خردمند را محاكمه و جام شوكران بنوشاند. اما امروزه اين امر با رويكردهاي مطرح شده توسط برخي از نويسندگان پايبند به عقلانيت مدرن، كه البته يكي از آنان شاديا دروري است، كاملاً قابل فهم است. اگر زمان سقراط و افلاطون انديشههاي آنان در حاشيه قرار داشت، امروزه نيز تصويري از آن مبتني بر فكر و ذهن مدرنيته ارائه ميشود كه مخالف آن بايد در حاشيه باشد. تصوير اشتراوس تفسيري فضيلتمدارانه از افلاطون است كه برآمده از متون فيلسوفان اسلامي، به ويژه فارابي است. در حالي كه، تصوير دروري تفسيري توتاليتري از افلاطون است كه مبتني بر انديشههاي كارل پوپر است. تفسير كارل پوپر، آنقدر براي دروري مورد پذيرش است كه اساساً آن را پاياني بر ديگر تفاسير ميداند، بدون آنكه دليلي براي آن بيان كند. در واقع، دلايل آن به اموري برميگردد كه امروزه براي انسان مدرن فارغ از دين و فضيلت امري بديهي است. افلاطون و اشتراوس از آنرو مورد نقد و نكوهش كارل پوپر و شاديا دروري هستند، عقلانيت مورد پذيرش كه آنان را نقد و انكار ميكنند؛ عقلانيتي كه به خاطر ريشهدارشدن در جريان مدرنيته، ديگر امري بديهي براي انسانهايي مانند شاديا دروري است. «همجنسگرايي» و «آزادي سقط جنين»، كه ريشه در فمنيسم راديكال دارد، آن قدر براي شاديا دروري بديهي و داراي اهميت است كه هر مخالفي، محكوم به «توتاليتاريسم» و «ضد آزادي بشر» و در نتيجه، «ناقض حقوق بشر» شمرده ميشود.
بسيار مايه تأسف است كه عمده آثاري كه دربارة تأثير انديشه اشتراوس بر نومحافظهگرايي منتشر شدند، آگاهانه يا ناآگاهانه متأثر از «تحليل فمنيستي» شاديا دروري است. البته، برخي آثار به صراحت برداشتهاي شاديا دروري را نقل ميكنند و برخي ديگر با نسخهبرداري از آن، بدون ارجاع به خاستگاه اصلي به تحليل مسئله ميپردازند. در صورتي كه، محتواي همه مطالب يكسان است. اما اينكه آيا فهم شاديا دروري از اشتراوس فهمي درست است يا خير، همواره به فراموشي سپرده ميشود. در كشور، ما تقريباً همه جريانهاي سياسي با همه اختلافات و حتي تعارضات فكري و سياسي، بر سر اين مسئله توافق دارند و همواره مطالبي از اين قبيل در روزنامهها و مجلات خويش به صورت تأليف يا ترجمه منتشر ميكنند. گويا براي اينان هم فرقي ندارد كه چه كسي پدر فكري چه جرياني باشد، آنچه مهم است به تصور خود توانستند با استناد به محافل ژورناليستي غربي، براي مردم اين كشور وانمود كنند كه پدر نومحافظهگرايي را يافتند، غافل از آنكه، كمترين مطالعه و پژوهشي در اين زمينه داشته باشند و يا احيانا پذيرش اين مسئله چه تبعات اخلاقي و سياسي را به دنبال خواهد داشت. از اينرو، همواره بايد ريشههاي مسائل را شناخت، از نسبتسنجيهاي عجولانه پرهيز نمود و مستندات دست اول و معتبر را مورد استناد و استفاده قرار داد، امري كه ريشه در متون ديني، به ويژه قرآن و روايات اسلامي دارد.
- بورك، رابرت ايچ.، در سراشيبي به سوي گومورا، ليبراليسم مدرن و افول آمريكا، ترجمه الهه هاشمي حائري، تهران، حكمت، 1379.
- پوپر، كارل، جامعه باز و دشمنان آن، عزت الله فولادوند، تهران، خوارزمي، 1377.
- داوري اردكاني، رضا، «عالمان در برابر فيلسوفان يا در كنار آنان؟»، فلسفه معاصر ايران، نشر ساقي، 1384.
- رضواني، محسن، لئو اشتراوس و فلسفه سياسي اسلامي، قم، مؤسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني، 1385.
- فارابي، ابونصر، «تلخيص النواميس»، افلاطون فيالاسلام، تحقيق عبدالرحمن بدوي، ط.الثالثة، بيروت، دارالاندلس، 1402/ 1982.
- فارابي، ابونصر، «فلسفة افلاطون»، افلاطون فيالاسلام، تحقيق عبدالرحمن بدوي، ط.الثالثة، بيروت، دارالاندلس، 1402/ 1982.
- Biale, David, "Leo Strauss: The Philosopher as Weimar Jew", Leo Strauss’s Thought, Edited by Alan Udoff, Lynne Rienner, 1991.
- Drury, Shadia B., “Leo Strauss and the Grand Inquisitor”, Free Inquiry magazine, Volume 24, Number 4., June 2004.
- Drury, Shadia B., “Noble lies and perpetual war: Leo Strauss, the neo-cons, and Iraq”, Information Clearinghouse, 18/10/2003.
- Drury, Shadia B., “Saving America, Leo Strauss and the American Right”, On Point Radio Show, May 15, 2003, (Evatt Foundation, September 11, 2004).
- Drury, Shadia B., Alexandre Kojeve: The Roots of Postmodern Politics, Palgrave Macmillan, 1994.
- Drury, Shadia B., Leo Strauss and the American Right, Palgrave Macmillan, 1999.
- Drury, Shadia B.,Terror and Civilization: Christianity, Politics, and the Western Psyche, Palgrave Macmillan, 2004.
- Drury, Shadia B., The Political Ideas of Leo Strauss, St. Martin's Press, 1988, (Revised Edition. 2005).
- Fukuyama, Francis, “After Neoconservatism”, America at the Crossroads: Democracy, Power and the Neoconservative Legacy, Yale University Press, 2006.
- Lenzner, Steven, “Leo Strauss and the Conservatives”, Policy Review, April & May 2003.
- Madarasz, Norman, “Behind the Neocon Curtain: Plato, Leo Strauss and Allan Bloom”, CounterPunch, June 2, 2003.
- Norton, Anne, Leo Strauss and the Politics of American Empire, Yale University Press, 2004.
- Orr, Susan, Jerusalem and Athens: Reason and Revelation in the Work of Leo Strauss, Rowman & Littlefield, 1995.
- Scruton, Roger, Conservative Texts: An Anthology, Edited with an Introduction by Roger Scruton, New York, St. Martin’s Press, 1999.
- Strauss Clay, Jenny “The Real Leo Strauss”, The New York Times via online sources, June 7, 2003.
- Strauss, Leo, "How to Begin to Study Medieval Philosophy", The Rebirth of Classical Political Rationalism; an introduction to the thought of Leo Strauss: essays and lectures; selected and introduced by Thomas L. Pangle, Chicago: University of Chicago Press, 1989.
- Strauss, Leo, Liberalism: Ancient and Modern, foreword by Allan Bloom, Chicago: University of Chicago Press, 1995.
- Strauss, Leo, Persecution and the Art of Writing, University of Chicago Press, 1988.
- West, Thomas G., “Leo Strauss and American Foreign Policy”, The Claremont Institute, April 25, 2005.
- Yurica, Katherine, Toward a New Political Humanism, Prometheus Books, 2004.
- Zuckert, Catherine H. & Zuckert, Michael, The Truth about Leo Strauss: Political Philosophy and American Democracy, University Of Chicago Press, 2006.